Thursday, October 09, 2003

حالا حکايت قندون و قهوه صبح!

جلوي پنجره اتاق محل کارم يه پنجره هست...
ازتوي پنجره ...اون دور دورا يه تپه معلومه که روش عين مخمل صافه!...
روي اون تپه فقط يه درخت وجود داره تنهاي تنها!
امروز که داشتم قهوه مو جلوي پنجره ميخوردم به اين فکر کردم که آقاي تپه و خانوم درخت چقدر همديگرو بايد دوست داشته باشن که تمام طول روز اينجوري تو بغل همديگه باشن و به هم نيگاه کنن و از هم ديگه سير نشن...
مطمئنم اگر اينحوري نبود سالها پيش درخته رفته بود به سرزمين سبز شمالي و سر کارگر شده بود و تپه هم الان داشت تو اداره ماليات بر درآمد کار ميکرد!