Tuesday, May 14, 2002

ما تو کار اين ملت ايراني مقيم خارج مونديم!
جمعه هفته پيش مراسم فارغ التحصيلي ما رو برامون تو دانشگاه USC جشن گرفته بودن که من در يک لحظه به عينه دريافتم که بابا اين ناپلئون ما هرچي مزخرف ميگف يه حرفش بد جوري درست بود! اون هم اينکه:
" اون چيزي که نهايت نداره خريته!"

شما فکر کن روز جمعه تمام صحن دانشگاه USC پر بود از ملت دانشجوي مفتخر به اسم اين دانشگاه از همه جاي دنيا!
صبح با سلام و صلوات نشوندنمون و کلي آدم تحصيل کرده و مهم از رئيس خود دانشگاه گرفته تا وزير خزانه داري ملکت کفر برامون از خوبي کار قشنگمون يعني فارغ التحصيلي گفتن کلي بهمون سلام دادن و کلي ازمون تعريف کردن که بابا چقدر کارتون درسته!
خلاصه با اينکه قصدشو نداشتن به هزارتا زبون بهمون گفتن که بابا ز گهواره تا گور دانش بجو! ما هم هم که تازه از حالت "حالا دانش نجو کي بجو" ئيمون خلاص شده بوديم و بر اثر سخنان نافذ اساتيد و رجال فهميده داشت دوباره حال و هواي دانَش جوئيدن به کلمون ميزد و با خودم داشتم فکر ميکردم که:
"عمو جون تو که تا اينجا اومدي از خر شيطون بيا پائين و يه Ph.D هم بزن تنگ خودت که يه موقع بچت ( که اون هم ناگزير توي جامعه موفق پرور ايرانيهاي مقيم امريکاي شمالي بار اومده و احتمالا سري از سرهاي موفقين جدا خوهد بود) بهت نگه :"DADY جون ....Parentهاي همه Friend هام همه دکترا دارن!
Mumy جونم هم که Ph.D داره ...من هم که الان 10 سالمه و تا دو سال ديگه مجوز جراحي مغز نژاد XZ10r از Alien هاي کهکشان 69 رو ميگيرم!
کاشکي شما هم PhDت رو ميگرفتی که امروز فلاني بهم نگه تو بابت فقط دو تا Masters داره!!"

خلاصه تو همين افکار نکبت بودم که مراسم دانشکده مهندسي شروع شد و تا اومدم به خودم بيام ديدم که اسممو از پشت بلندگو صدا کردن ، فلاش دوربين ها روشن شدن ،دوربين ها رو من زوم کردن ،مدرک رو گذاشتن زير بغلم ، 7-8 تا استاد با اون لباسهاي فاخر بهم به خاطر کوشش هام تعظيم کردن رئيس دانشکده باهام دست داد و فرياد رفقا از شدت افتخار به حوا رفت ....
بعد که تازه داشتم به خودم ميومدم که آقا دمت گرم گل کاشتي يه فوق ليسانس ديگه گرفتي.. ديدم بلندگو اسم يکي از هم وطنان عزيز محجبه رو صدا کرد ما هم که مست از غرور ايرانيمون بوديم پا بلندي کرديم ببينيم غوغاي بقيه هموطنان مذهبيمون چه فنتيه...با اين صحنه مواجه شديم:
خانومو صدا کردن..7-8 تا استاد با اون لباسهاي فاخر بهش به خاطر کوشش هاش تعظيم کردن کردن رئيس دانشکده که يه پير مرد متشخص بود دستشو دراز کرد که با خانوم دست بده و خانوم هم عينهو خري که به نعل بندش نکاه ميکه نيگاَهش کرد و دستشو جلو نياورد!
آقا کاشکي نبودم و آهي که از نهاد ملت متعجب برخواسته بود رو نشنيده بودم!!
راستش اون چيزي رو که تو دلمه را نميتونم بگم چون اون وقت بلاگم تبديل ميشه به يکي از کثيف ترين صحنه هاي کثافت ترين فيلمهاي پرنو!!
خودتون قضاوت کنين!
اگه به منه که ميگم اون چيزي که نهايت نداره خريته و هميني که هست!
شما چي ميگين؟

Monday, May 06, 2002

يه مدت پيدام نبود!
کار داشتم!
صبح ساعت 5 ميخوابيدم و همون روز صبخ ساعت 10 از خواب بيدار ميشدم !
ميرفتم سر درسم و الآخر!
آلان هم خوشحالم چون ديروز بهم خوش گذشت! ولي فعلا اصلا حال بلاگ نوشتن ندارم!
اين رفيق شفيق ما هم درس داشت و بل کل بلاگ نوشتن رو تحريم کرد و همه رو برداشت! ميگه وقت نداره!
تا بعد... هميني که هست!

Thursday, May 02, 2002

آقا امروز مثل روز مردن منه!
آخرين امتحان فاينال اين ترمم امروز ساعت 9شب تموم ميشه....
مهمترين فايده اين ترم هم اين بود که بالاخره خودم شدم!
به جون شما نميدونين چه حه حالي ميده بعد از 2 سال حسابي درس خوندن ، همه تمرين ها رو کامل و به موقع تحئيل دادن، و همه پروژه هارو نوشتن ، بالاخره آدم به خودش بياد و براي امتحان آخر هم که شده هيچي نخونه!
به من که خيلي خوش ميگدره..... به شما چي؟

Wednesday, May 01, 2002


آخيش!!
بالا خره ما هم هين ککي که به تنبونمون بود رو به تنبون يکي ديگه انداختيم!
اين رفيق ديوونه ما خيلي قديميه! يعني دوستيش قديميه! ولي فکراش لا مذهب خيلي جديده!
خيلي هم غيرتيه!
وقتي که ما همديگرو شناختيم هيچ وقت فکر نميکرديم با هم معاشرت کنيم! ولي پرروئي من نذاشت نکنيم!وقتي که ما با هم معاشرت کرديم هيچ وقت فکر نميکرديم اصلا آبمون با هم تو يه جوب بره و با هم صميمي بشيم! ولي يه تشنج ساده و معرفت اون نذاشت نشيم!وقتي هم که ما با هم رفيق شديم هيچ وقت فکر نميکرديم يه روزي يه چيزي مثل بفض جرات کنه گلوي مارو براي سفري که ميدونستيم ما رو براي مدت نه چندان کوتاهي از هم دور ميکنه مثل چنگک فشار بده!
ولي ايندفه ديگه تقصير هيچکدوم نبود .... نه من و نه اون ....
بغض آمد و گريه آمد و .... زپلشک!

موقع رفتن تو مهرآبادبرگشت بهم گفت : پس رفتي؟
بهش گفتم : حوالت چراغ نفتي! (شديم من:1 اون:0 و دوتائي وسط اشکهامون خنديديم)
بهم گفت : جدي داري ميري؟
بهش گفتم : آره!
بهم گفت : خاک بر سرت! تو بري اونجا هيچي نميشي! (شديم من:1 اون:1 و دوتائي بازم وسط اشکهامون خنديديم)

و بدين ترتيب مساوي کرديم و از هم جدا شديم تا ببينيم بعدا چي ميشه!

برين يه سر بهش بزننين ببينين چه کرده.....البته الان آرومه ولي قول ميدم مال قبل از طوفانه!
اين ديوونه رو من ميشناسمش... تا يه حال حسابي از همه نگيره بي خيال نميشه!