Monday, June 07, 2004

٭ و اینک ماده دوم مانیفست دهه چهارم زندگی یک ....

بهترين لحظات عمرم رو روی يدونه سنگ توي سينم حک کردم و درشم قفل کردم کليدشم انداختم دور...
کلی دل تو زندگيم شکوندم...خيلي ها رو هم خندوندم!
دنيا رو دور زدم... هر غلطی هم ميخواستم کردم...حتي شده به زور!
هرچی هم دلم خواسته تاحالا گفتم ...حتي شده تو دلم!
شب که ميشه تازه زنده ميشم و خواب از سرم ميپره!
محبتم گل ميکنه ... دست و دل باز ميشم!
يه جوری هم زندگي ميکنم انگار که امروز آخرين روز زندگيمه!

و این بود ماده دوم مانیفست دهه چهارم زندگی یک ... سنگ!!


در ضمن به ريش باباي هرکي فکر کنه چهل سالمه ميخندم!
اهميتی هم نميدم که يارو نميدونه وقتی آدم سی سالش ميشه سه دهه رو تموم کرده!

همينی که هست!

Thursday, May 20, 2004

و اینک ماده اول مانیفست دهه چهارم زندگی یک آدم ....

میخوام لذت ببرم ...حتی به قیمت شنیدن دروغهات...
بهم بگو عاشقمی...
قول میدم نپرسم که راست گفتی یا نه!

و این بود ماده اول مانیفست دهه چهارم زندگی یک آدم متفکر!

Wednesday, May 19, 2004

بهم ميگی ديگه منو نميخوای...
بهم ميگی ديگه بهم اهميت نميدی...
بهم ميگی ديگه قلبت براي من جايی نداره...
بهم ميگی ديگه بهم نیازی نداری...
ولی من میدونم که اینا همش دروغه...
وگرنه چطور نصفه شب وقتی تنها توی تختت دراز کشیدی بهم زنگ میزنی و بهم میگی که دیگه هیچ وقت بهم فکر نمیکنی!

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
از تمام حرکاتت معلومه...به هیچ وجه نمیتونی قلب آتیش گرفتت رو ازم پنهان کنی!

ببین! این یه چیزیه که لازم نیست حتما بگی!
اینو میشه از توی اشکهات خوند...مثل یه بطری شیشه ای میتونم داخلتو نیگاه کنم...

حالا ديگه آزادیتو بدست آوردي...تمام وقتت ديگه مال خودته...
ديگه تصور ميکني که همه چيت رديفه...تو آينه هم به خودت ليخند ميزني...

ولي ببين... خندت نميتونه غصه هاتو پنهون کنه...

چرا تکليفتو روشن نميکني؟ چرا نمياي رو راست بهم بگي که حتا يه روز ديگه هم نميتوني بدون من زندگي کني؟
تو که ميدوني من توي خونتم...تو که ميدوني بهم معتادي...

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
اصلا هم اهميت نداره که چي ميگي...

بازم اگر دوباره آخر شب بهم زنگ بزني و بگي که بدون من راحت تري٬ ميدونم که اونجا تو تختت تنها دراز کشيدي...
ببين عزيزم من ميدونم که تو بدون من نميتوني زندگي کني!

Thursday, April 29, 2004

يادت مياد درست سر تحويل سال ۲۰۰۰ چيکار ميکرديم؟
درست سر تحويل سال ۳۰ام زندگيم هم همون کارو کرديم!

ما چقدر دقيقيم!
البته از لحاظ وجود صفر در انتهاي اعدادي که بهمون مربوطن!
بچه که بودم هر وقت خواب ميديدم که دارم توي يه جاي کثيف جيش ميکنم صبح که از خواب پا ميشدم تختم خيس بود!
ديروز بعد از اينکه توي يه جوب کثيف جيش کردم اومدم خونه و ديدم تختم خيسه!

امروز ادعاي پيغمبري کردم!
به زودي مانيفست دهه چهارم زندگي منو ميتو نين اينجا بخونين!
بالاخره ۳۰ سالم شد!

Friday, April 23, 2004

حيف که من ۵۰ سالمه و تو فقط ۲۵ سالته!
منتها اينقدر دوست دارم که حاضرم بچه هام رو باهات قسمت کنم!

از کجاشون ببرم که بخوريم؟
اينجا سرزمين روياهاي خيس است!
تا چشم سيد علي در بياد!

Thursday, April 22, 2004