Friday, February 14, 2003

حالا حکايت قندون و "وا مصيبت"!

آهاي مردم!به دادم برسين لامصبا!
چرا مردم اينجوري شدن؟
همه منو فقط به خاطر وقتم ميخوان!
دوستامو دارم دونه دونه از دست ميدم!
بابا به خدا دوسشون دارم!
من بدبخت فقط وقت ندارم!

بي مغرفتا!سود جو ها!منفعت طلبا!
حالا حکايت قندون و خاطره يک مرد بي ادب!

دهقون عزيزم ميگه:
ديشب خواب ديدم برگشتي.....نشستي سر سفره عقد...من و کروکديل بالاي سرت قند مي سابيديم...حالا نساب کي بساب...همه خوابم پر از خاکه قند شد...باز قاطي کردي فحش رو کشيدي بهمون....باز همه چي به هم ريخت....باز کتک کاري شد....عروس قهر کرد....تو موندي و ما يه کله قند که تو هيچ قندوني جا نميشه.....و يه عالمه فحش رکيک که من تو خواب.......ديگه گذشته...حرفش رو هم نزن

به اين ميگن رفاقت!
هنوز منو خوب يادشه!