Monday, December 23, 2002

حالا حکايت قندون و اجازه با اندکي تخليص و اگزجرشين!

-سلام ...
-به به سلام عزيزم!
-يه چيزي رو ميتونم ازت بخوام؟
-آره حتما!
-ميشه بهم اجازه بدي سيگار بکشم؟
-نع!
-خفه شو کثافت عوضي! منو بگو ميام از تو چوسونه اجازه ميگيرم! داخل آدم! خيلي بي شعوري که نميذاري بکشم! حمال!


حالا حکايت قندون و لينک دادن-لينک گرفتن و لينک کردن!

کروکديل عزيزم ميگه:

فكرشو بكن ! همه بچه ها دور هم! اگه بشه هم سلولي ها رو انتخاب كرد من پايه ام...بعد هم نقشه فرار!
يكيشون قندون ..لازمه تو سلول همچين آدمي باشه....كه هرچي جفنگ بگي اونم باهات بياد..


ماشالا بچه ها همه اهل سخن!
حالا حکايت قندون و جزاير سه گانه!

چند وقت پيش خوندم که انگليس ميخواد چند تا از اسناد مربوط به جزاير سه گانه رو منتشر کنه!
خيلي باحال ميشه که براي خفه کردن عربها بخاطر اعتراضهاشون به حمله آمريکا و انگليس به عراق بگن که اين جزيره ها مال عربهاست!
اون وقت ميخوام ببينم کسي تو دستگاه ديپلماسي عقب مونده و احمق ايران خايه داره چيزي بگه يا نه!
کسي هست که به ملت بگه گه خوردم يا نه...بازم ميخوان بگن امام زمون مياد همه رو پس ميگيره!
چه حالي ميده امام زمان هم که اومد برگرده بهمون بگه گه خوردين ملت برتر عرب رو اذيت ميکنين و برگرده به چاک دهن باز مون بتوپه که :
يالا!يالا ...هري!پاشين گمشين برين بيرون که همين زميني هم که روشين رو ۱۴۰۰ سال پيش ازتون گرفتيم! زر زر اضافه هم بکنين ميرم به آمريکا و انگليس ميگم بيان حالتونو بگيرن!
بعدش هم که ميبينه داريم دم از جامعه ارزش مدارمون ميزنيم بهمون با خنده بگه
هميني که هست

Thursday, December 19, 2002

حالا حکايت قندون و شعر!

ش! بچه گوش بده ببين چي ميخوام بهت بگم!

از محب....
ش! بچه گوش بده چيز ياد بگيري!

از محبت ...
ش! اه! گوش بده ديگه! دارم براي تو مي خونم !!!

از محبت خار...
حوشششششش گوش بده ابله!

از محبت خار...خار...خار...خارتو گائيدم بچه!
مادر قحبه! گوش بده! اينا رو من همشو بلدم!
دارم براي تو ميگم که چيز ياد بگيري بلکه آدم شي!

از محبت خارها گل ميشود!!!!!!
در ضمن تو امتحان هم سوال ميدم ازين شعر!
گوساله!مرده شور!متمرد!

Wednesday, December 18, 2002

حالا حکايت قندون و محبت!


محبت و علاقه شکل ها و فرمهاي گوناگوني داره!
مثلا در مواقع دلتنگي براي کسي که آدم دوسش داره، يکي غصه ميخوره، يکي گريه ميکنه، يکي ساکت ميشه، يکي هي حرف ميزنه، يکي ميچپه تو خونه، يکي ميره گردش، يکي علاقه مندتر ميشه ولي اوني که نصيب من ميشه ازم متنفر ميشه!
و وقتي هم که دوري به سر ميرسه همه شروع ميکنن به هم حرفاي خوب زدن ولي اوني که نصيب من ميشه همچين که چشمشون بهم ميوفته شروع ميکنه به فحش دادن! تازه اون هم به شرطيه که حاظر بشن باهام حرف بزنن!


آريزونا،
امروز

Monday, December 16, 2002

حالا حکايت قندون و مارکوپولو!

خوب بابا!چه خبرتونه!
خير سرم فارق التحصيل شدم و وقت اضافه پيدا کردم صاحابمون هم تا فهميد گفت قربون دستت حالا که وقت داري برو بالا سر پروژه وايسا!
ميگم کدوم پروژه؟ ميگه پروژه آريزونا!
ميگم یا امام زمان آريرونا کدومه جون مادرت من يکي رو بيخيال شو!
ميگه چرا! ميري خوش ميگذره!
ميگم آخه نوکرتم آريزونا مار داره اونم نه هر ماری..فقط قاچ دهنشون اندازه لمبر کون بوفالوي آمريکائيه!
ميگه برو برات تجربه ميشه!
ميگم بابا تو آريزونا آزمايش هسته اي ميکنن، جون تو من پوستم به راديو اکتيو حساسه!
ميگه برو در عوض پوستت کلفت مشه!
ميگم بابا من برم اونجا ذلم براي ننه بابام تنگ ميشه!
ميگه برو حرف نباشه!هميني که هست!
ميگم بابا شصتم شيکسته برم اونجا دردم مياد!
ميگه برو اونجا درعوض دختراش خوشگلن!
ميگم باشه!

شهر فونيکس مرکز ايالت که هواش عينهو تهران خودمون کثافته.

-سلام!
-سلام، چطوري؟
-خوب، تو چطوري؟
-عالی، اهل کجائي؟
-هان؟ام! ايران!
-جدي ميگي؟ چه خوب! من سوسيس هاشو خيلي دوست دارم! حتما ميخوام يه روز برم اروپا رو بگردم!
-!#$%#$^@$^ ؟!؟!؟؟!؟!
-شماها نزذيک آلمان هستين ديگه مگه نه؟
-!#$%#!!!!.... هان آره ديگه! البته خوب شايد...آره بابا آره! سوسيس هامون خيلي باحالن! چيزه ! ام... مياي با هم برقصيم؟
- آره ولي صبر من من با دوست دخترم هستم! ممکنه ناراحت شه من با تو برقصم!
-!#$%!!!! اي بابا چرا؟
-آخه ما لزبين هستيم!
-%$#@%$#@؟؟؟!!!
-#@*&%$#@!

فکر کنم منظورش بود هميني که هست!

يه ظرب المثل قديمی ميگه:
مقدار رکب در دنیا برای بعضیها ثابته ولی از شکلی به شکل دیگر تا دلتون بخواد در میاد!
یه چیزی تو این مایه ها!

Monday, December 02, 2002

حالا حکايت قندون و اصول دين و تبليغ دين و پيامبر دين!

نيگا کن تورو جون مادرت!
يارو نفر اول سنگين وزن وبلاگ نويسي کل جهان شده، بعد به ما لينک داده و کلي از ما تعريف کرده، بعد بيست و اندي نفر براش نظر خيرات کردن ما هم تعجب کرديم که چطوره که وقتي ما يه چيزي ميگيم هيچکي نظر نميده ولي وقتي بقيه همونو ميگن اين همه نظر دار ميشن.. مولاي متقيان رو ياد کردمو بند کفشمو سفت کردمو کليک زدم رو نظراتش...
آقا چشمم سياهي رفت!
همه از خيار چمبر گناباد گرفته تا گوساله ماساچوستي تعريف و تمجيد و تبليغ کردن جز از نوشته ايشون و خاطره سوزناک ما و اصول دين مون!
بيچاره اين همه زحمت ميکشه و ترشحات مغزش رو ميريزه تو وبلاگش بعد ملت ميان از اون به عنوان بيلبورد تبليغاتيشون استفاده ميکنن!

جون مادرتون دور من يکي رو خيط بکشين ...
اگر ميخواين نظر بزارين يه چيزي بزارين که مادر بچه هامون هم خوشش بياد...
هميني که هست!

Friday, November 29, 2002

حالا حکايت قندون و تيريپ غيرت

سيد احمد علم الهدي معاون آموزشي دانشگاه امام صادق:
"امروز بحث دين خدا و ناموس و عصمت کبري، امام زمان (عج) و هستي پيامبر اکرم(ص) مطرح است"

-آقا ببخشيد يه قالب پنير داري که کار ترک باشه؟! بي زحمت ميخواستم مارک زير خشتکشو قبل از خريد ببينم که حتما اوريجينال باشه!
-ببخشيد کسي بي عصمت شده؟ جان من؟ يعني تجاوز کردن؟ به زور؟ بعد موقع تجاوز کامل لخت بودن!؟
-يادمه معلم علوم کلاس آمادگيم بهمون گفت دايناسور ها قبل از اينکه ما به دنيا بيايم بودن! آقاي دکتر شما از ما بزرگتري...دايناسورهارو يادت مياد؟

راستش بعد از خوندن اين جمله شما ديگه روم نميشه مسئلمو بگم...
آقاي دکتر کارد رو بر دار بريم قيصر بازي...
زود باش غذا يخ کرد از دهن افتاد!

راستي آقاي دکتر من وقتي ادرار ميکنم بصل النخاعم سوت بلبلي ميکشه...سيگار داري؟
واقعا هميني که هست؟؟؟؟

Tuesday, November 26, 2002

حالا حکايت قندون و گوز ملق

چيه ؟چمه؟چه مرگمه؟
اومدم غلط نکرده بکنم و هوس roller blading تو ساحل Santa Monica به کلم زد!
بعد از طي مراحل کرايه بازي و شروع به کار، در حال تلو تلو بودم و داشت کم کم لم ماجرا ميومد دستم و ميخواستم شروع کنم به انجام کارهاي آکروباتيک مثل 180 زدنو بالانس زدن و آفتاب-مهتاب چرخوندن که ديدم يه هولو با بيکيني از بغلم سبقت گرفت ...دختره کون برهنه وزنش نصف من هم نبود نه تنها از من با اين همه کبکبه و دبدبه سبقت گرفت بلکه همچين يه نيگاه با لبخند بهم کرد بهم تو اين مايه ها که:"درسته که خيلي خوش تيپي ولي هنوز کار داري!"
آي به به غيرت ايرونيم بر خورد که نگو!! به خودم گفتم بايد حال اينو بگيرم و پيه ايروني رو به تنش بمالم... بعد هم خوب طرف تقريبا لخت بود اين بود که ديدم حيفه اگر پيه ايرونيمو به همه جاش نمالم! آخه لامصب همه چيش دم دست بود!
خواستم پا به پاش سرعت بگيرم که يهو ديدم يه پام داره جلوجلو ميره يه پام تير کرده براي شرق،اين يکي پام گوله کرده به سمت جنوب و اونيکي پام هم هوس کربو بلا زده زير دلش و از غفلت من سو استفاده کردن و در يک آن ديدم که جفت پاهام روي هوا هستن . بنده در حال سقوط!
آقا مارو ميگي؟ مولاي متقيان رو ياد کردم و چشمامو بستم و شهادتين رو بر زبان جاري کردم و منتظر شدم که با مخ بخورم زمين چشمامو باز کردم ديدم يه بلوک سيماني داره با سرعت هرچه تمام تر به سمت ملاجم مياد... جا خالي دادم...سرمو گردوندم ديدم يک ميله فلزي داره يه راست ميره تو شيکمم! ميله رو سريع کج کردم و راه خودم رو به سمت زمين ادامه دادم!
انگشت شستمو جلو آوردم و قرچ!
آقا ناخونم کنده شد...پوستم سولاخ سولاخ شد و خون فواره زد بيرون!بعد از اينکه بهوش اومدم ديدم يه پسر سياه پوست با دوست دختر هولوي سفيد پوستش وايسادن بالا سر من و در حالي که چشماشون شده بود اندازه در قابلمه پلو نذري ازم پرسيدن:"?َAre you OK"
من هم گفتم:"!Yes I have never been better"
بعد اومدم پاشم ديدم لنبر کونم عينهو پاک کني که رو کاغذ ميکشن فيتيله شده!
خلاصه درد سرتون ندم...
بعدش هم بيهوشي کامل و اتاق عمل و اين حرفا الان در خدمت شما هستم با يک انگشت شست که عين بادمجون سياه شده!

Thursday, November 21, 2002

حالا حکايت قندون و يک مکالمه نيمه خصوصي!

زمان: ساعت 2:00 بعد از ظهر!
مکان: ميدون توپخونه، تهران!

-به به سامليک!
-ا ساملکم...چطوري؟
-من خوبم...خوب خوبم...ديگه برام نريز... برو براي خودت... سلامتي!
-!

Tuesday, November 19, 2002

حالا حکايت قندون و سوغاتي سفر به شهر سياتل براي بعضيها که بهم گفته بودن سوغاتي يادم نره!

آخر هفته گذشته به دعوت يک دوست جالب رفته بودم سياتل مرکز ايالت واشنگتن در گوشه شمال غربي ايالات متحده.
از تو همون آسمون که داشت هوا پيمام زمين مينشست همتاي آمريکائي برج ميلاد خودمونو ديدمو خدا رو شکر که دوستم يه دوربين ديجيتال داشت و تونستم اين عکسارو براتون به عنوان سوغاتي بگيرم:

خيلي جالبه نه؟

آدم احساس قدرت ميکنه مگه نه؟

آدم دلش ميخواد از اون بالا بپره پائين...
يه جائي هم بود به اسم Music Project Museum، اولش راستش زياد نميخواستم برم وفقط بخاطر اصرار دوستم رفتم ولي موقع اومدن بيرون...
بازم با اصرار اون اومدم بيرون...لابد ميگين چرا؟ آخه داشتم زير اين آبشار دوش ميگرفتم....
آبشار گيتار!

بيخودي ايراد نگيرين که چرا عکس ها تار هستن...
خيلي هم باحال و هنري و مدرن و پشمالو و سکسي و جذاب هستن...
اه!هي ميخوام هيچي نگم نميشه...
هميني که هست!
حالا حکايت قندون و قصه يک تنفر جگر خراش!

ميدونم که يه روزي منو ميبيني و بدون اينکه بفهمم از پهلوم رد ميشي
ميدونم که خيلي فکرهاي بي ربطي ميکني که هيجکدومشون هيچ اهميتي برام ندارن ولي ميخوام بدوني که

از لباسهائي که تو برام خريدي گريه ام ميگيره...
ازحرفهائي که به تو ميزدم و تو دلت غش ميرفت خندم ميگيره...
از بوي نفسهائي که با هم قسمت کرديم حالم به هم ميخوره...
از خنده هاي که با فکر تو رو صورتم ميومد چندشم ميشه...
از غذا هائي که با هم خورديم عوقم ميگيره...
از فکر لحظه هائي که تو آغوش من آروم ميگرفتي ترسم ميگيره...

به خاطر همين از عمرم به خاطر لحظاتي که با تو سپري کردم شرمندم...

و همه اينها نه به خاطر اينه که بهم دروغ گفتي چون از اول هم باورت نداشتم...
نه به خاطر اينه که منو اذيت کردي چون من هم خيلي هارو اذيت کردم...
نه به خاطر اينه که منو دوست نداشتي چون من هم خيلي ها رو دوست نداشتم...
نه به خاطر اينه که براي صحبت کردن باهات منتظر ميموندم چون انتظارش لذت بخش بود...
نه به خاطر اينه که خوشتيپ يا خوش هيکل بودي چون بهتر از تو برام ميمردن...
نه به خاطر اينه که چهار کلاس سواد داشتي چون ميدونستم حرف تازه اي برام نداري...
نه به خاطر اينه که به حرف هاي دورو بريهات راجع بهم گوش ميکردي چون ميدونستم نميتوني بفهي که همشون به خاطر اينکه با مني به تو حسوديشون ميشد...


بلکه به خاطر اينه که باعث شدي گريه کسي رو ببينم که از دنيا برام بيشتر ارزش داره...
و بهم ثابت کردي که لياقتشو نداري که حتي براي يه بار ديگه صدامو بشنوي...

اميدوارم تو زندگيت هميشه موفق باشي ولي حيف که ميدونم داغي که براي هميشه از نبودن با من رو دلت ميمونه همه چيو کوفتت ميکنه!

Friday, November 15, 2002

حالا حکايت قندون و اعتماد به نفس!

چه احساس لذت بخشيه که بدوني قلب يه نفر تو دستته!
چه احساس هيجان انگيزيه وقتي ميفهمي که يکي ديگه هم قلبشو ميزاره تو اون يکي دستت!
چه احساس اعتماد به نفس قوي ايه وقتي ميفهمي که خيليها بهت اطمينان دارن!
...
چه احساس عجيبيه وقتي که نميدوني با اين دو تا قلبي که تو دستته چيکار کني!
چه احساس زبريه وقتي ميفهمي که هردوتاي اين قلبها بهت احتياج دارن و بهت ميگن که دوست دارن!
و..
چه احساس آرامش بخشيه وقتي به خاطر احساهاي لذت بخش، هيجان انگيز، عجيب، زبر و اعتماد به نفسي که پيدا کردي، عين پسر بچه هاي سه ساله که اسباب بازيشون رو ازشون گرفتن و چون هيچ کاري نميتونن بکنن ميرن يه گوشه واي ميستن و آهسته بدون اينکه کسي بفهمه ميزنن زير گريه، بري سرتو بگيري تو دستشوئي و هاي هاي گريه کني!
وقتي همه اين احساس ها رفتن فقط يه چيز ته قندون وجودت ميمونه..درست عين گلهاي ياسي که ته قندون خالي پيدا ميشن...
اون هم اعتماد به نفسه و اينکه هنوز هم ميدوني هميني که هست!
حالا حکايت قندون و قابليت به خود کم ريني!
ميگن يه روز يکي ميره بالاي منبر بعد حرفش يادش ميره به مردم ميگه همه با هم بگن :
"الشکــــــــور...الشکــــــــور"
بعد که مردم داشتن اينو ميگفتن هي فکر ميکنه ببينه مطلبش چي بود ولي يادش نمياد و دوباره به مردم ميگه همه با هم بگن :
"الشکــــــــور...الشکــــــــور"
و هي فکر ميکنه و هي يادش نمياد و هي به مردم ميگه همه با هم بگن "الشکــــــــور...الشکــــــــور"
و آخرش که يه نفر ميره ميپرسه حاج آقا جريان چيه جواب ميشنوه که :
"پدر من! شما حاليت نيست... اي همه شکر به خاطر اينه که خدا سولاخ کون آدمو رو پيشونيش نذاشته که هر روز به محاسن خودش برينه!"

وقايع اخير ايران باعث شده فکر کنم که جماعت محافظه کار مملکتمون براي هرچي خدا رو شکر کنن براي اين يه مورد نميتونن!
خوب خدا رو شکر که هميني که هست!
حالا حکايت قندون و مرام کثافت کاري!

اي لعنت بر پدر و مادر اون مملکت و ملتي که سيفون تو مرامشون نيست!

اين هم به خاطرگفتم که مردم بهم لينک بدن...
ولي باعث نميشه که شامل قانون کلي و جهان شمول هميني که هست نباشه!

Wednesday, November 13, 2002

حالا حکايت قندون و بچه باحال محله!

برين براي کلمه باحال تو گوگل بگردين ببينين اولين چيزي که ليست ميشه چيه...
اگر هم باور ندارين اينجا رو کليک کنين تا بفهمين با کي طرفين...

بعد وقتي من ميگم: "آقاجون من هميني که هست" بدونين يه چيزي ميدونم بابا جون...
آخ که مردم از خوش تيپي!
ماشالا هم باحال...هم پشمالو... هم با معرفت... هم شيرين...
به به مرد زندگي به اين ميگن...
حالا حکايت قندون و استحاله سياسي!

«روزی كه قوای سه گانه نتوانند يا نخواهند مشكلات بزرگ را حل كنند، آن وقت اگر رهبری احساس نياز كند، نيروی مردم را برای مواجهه با مشكلات وارد ميدان می ‌كند.»
اي بابا!

1- آخ بابا من نوکرتم ملت 24 ساله جز مشکلات بزرگ چيزي نديدن... جون من يالا! بچه هارو ول بده بيان تو که ميدون خاليه...
2- به مملکتي که قواي سه گانش (البته منظود دوتا گانه از سه تا گانش بوده) نتوانند يا نخواهند مشکلات بزرگ را حل کنند بايد ريد!

آقا زود به بچه ها بگو بيان که ريخت!
حالا حکايت قندون و همشهريش!

يه دختر ماماني! کم حرف ولي يه جورائي همچين سر و زبون دار...
همشهري خودمه... خيلي هم ماشالا با معرفت و کم چربي!
فقط يه مشکل کوچولو هست اونم اينه که باهاش به سختي ميشه کلکل کرد ،اونم براي يکي مثل من که کلکل نکنم روزم شب نميشه خيلي بده...
جالبي ماجرا هم اينجاست که جواب کلکلتو به زبون شيرين فارسي ميده...
اخ که اينقدر ميچسبه بعد از دو سال، به فارسي، از يه هولوي وطني متلک بشنوي!
اينم وبلاگش:

منتها از من ميشنوين باهاش کلکل نکنين چون اولا اگر هرچي ديدين از چشم خودتون ديدين دومندشم که اگر باهاش کلکل کنين با خودم طرفين!
الکي که نيست...
ايراني بعدشم تو مملکت غريب اونم همشهري جزو نواميس حساب ميشه!
من هم که يه چيزي تو مايه هاي خوشتيپ ولي با غيرت...
خلاصه همين ديگه...
هميني که هست!

Tuesday, November 12, 2002

حالا حکايت قندون و حالگيري سياسيش!

هفته پيش که دانشگاه بودم و فهميدم که مرکز مطالعات سياسي دانشگاه USC از آقاي منوچهر گنجي وزيرآموزش و پرورش كابينه اميرعباس هويدا دعوت کرده بود که بياد و سخنراني کنه!
ما هم که سرمون درد ميکنه براي اين چرت و پرتا رفتيم ببينيم چه خبره و بررسي کنيم ببينيم که چجوري اصلاحات خاتمي رو دودستي کوبوند تو سر اين سلطنت طلبهاي قشنگ!
اولين کاري که کردم دنبال اسم اين بابا تو سايتهاي فارسي گشتم. بعد هم که راجع به اين بابا جز چند تا جيغ و داد بي سر و ته از کيهان تهران پيدا نکردم فهميدم که طرف چيزي براي گفتن نداره و جزو آدمهاي کليدي نيست و ميشه باهاش حسابي بحث کرد و حالشو گرفت و چون اينجا مثل ايران نيست که تو جلسات مشابه يه سري آدم باشن که اگر زيادي سوال کردي حالتو بگيرن تصميم گرفتيم بريم و اصلاحات رو نهادينه کنيم...

به جان خودم پنج دقيقه از جلسه نگذشته بود که احساس کردم پاي حرفاي يک نفر از جماعت محافظه کار مملکت خودمون نشستم... اصلا چرا راه دور بريم؟ ياد خزعبلاتي افتادم که معلمهاي تربيتي و ديني تو دبستان به اسم دين و اسلام به خوردمون ميدادن يعني به همون اندازه حرفاش مسخره بود...
بعد از يه ساعت که حنجره خودشو جر داد که آي حکومت آخوندي فلان کرده و حکومت آخوندي بهمان کرده و آي تو خيابون دختر مردم رو صيغه ميکنن و وسط ميدون ناخن ميکشن و گوشه بازار دارن مردمو دار ميزننو آخ که همه هروئيني شدن و فحشا بيداد کرد و هواي تهران آلوده شد و پنير از چرنوبيل وارد شده خاتمي کاري نکرده و نتونسته اصلاحات کنه و بن لادن رفته ايران و حکومت کار تروريستي ميکنه و ما دموکراسي ميخوايم نوبت رسيد به قسمت سوال و جواب!
بهش گفتم جناب ،حکومتي که شما وزيرش بودي دموکرات بود؟
گفت نه!
گفتم پس چي ميگي؟
گفت من يزدي و چمران و ميشناختم ...عوض اينکه مثل اونا تو دام آخوندا بيوفتم تصميم گرفتم از داخل اصلاحات کنم!
گفتم شما جرات داشتي به شاه بگي آخه نوکرتم تو که داري ترکمون ميزني به مملکت؟
گفت نه! به شاه نميشد همچين حرفي زد!
گفتم د آخه پس نوکرتم چطور انتظار داري خاتمي همه اين کارارو بکنه؟
گفت متاسفانه وقت شما تمومه بزار نفر بعد سوال کنه!
گفتم باشه!
بعد از من يه دختر ايراني که اينجا بزرگ شده بود بلند شد و خيلي مودب گفت همه اينائي که گفتي جهت دار بوده... من خودم سه ماه پيش ايران بودم و اصلا اينائي که تو ميگي رو نديدم!
گفت معلومه خوب... وفتي کم اونجا باشي خوش ميگذره در صورتي که خيلي هم ايران بده! هوا آلودست.. آب تهران آلودست!
يکي از اون وسط گفت نه آقا خيلي هم خوبه . تنها شهريه تو دنيا که ميشه آب شيرش رو خورد!
گفت نه آقا شما جوونين مردم دارن از پنيرهاي چرنوبيل وارداتي ميميرن!
گفتم کيا؟
گفت جووناي ايراني! همونا که امکان تحصيل ندارن!
گفتم آخه نوکرتم اگر کسي خورده باشه اون منم که يه سال و نيم پيش تازه اومدم من هم که به اين خوشتيپي جلوت وايسادم سر و مرو گنده!تحصيلاتمم به بهترين وجه کردم بعد اومدم! چي داري ميگي آخه!
گفت نخير! شما امکانات داشتي! جوونا امکانات ندارن برن دانشگاه!
گفتم خيالت تخت باشه جناب تو هر در و دهاتي بري يه دانشگاه آزاد زدن و ترکمون زدن به سطح تحصيلات دانشگاه همه الان شکر خدا ليسانس دارن!
گفت کسائي هم که ميرن دانشگاه گول خاتمي رو خوردن ميگن اصلاحات!
گفتم اون جناب وليعهدتون برگشته به آمريکا گفته برين به ايران حمله کنين! شما گول کيو خوردين؟
گفت ببخشيد کي گفته؟
اينجا بود که به خودم گفتم بابا ايولا ماشالا خيلي طرف اينکارست... ماشالا همه چيو ميدونه!
آخر جلسه هم منو دوستمو صدا کرد و گفت من از شما خيلي خوشم اومد.. مرسي که سوال کردين...
من هم بهش گفتم با اينکه اصلا روش شما رو براي رسيدن به دموکراسي قبول ندارم ولي از اينکه باهاتون صحبت کردم خوشحالم...

خلاصه با هم دست داديمو خداحافظي کرديم!

وقتي داشتم ميومدم خونه ياد اون دختر ايراني افتادم که با اينکه سه ماه بيشتر ايران نبوده داشت از مملکتش در برابر چرتو پرت هاي که ميشنيد دفاع ميکرد با خودم فکر ميکردم کسي از آقايون مقيم مرکز ميدونه چه نسلي رو دارن بر باد ميدن!

بگذريم...
حال طرفو گرفتم اصلاحاتو نهادينه کردم!
رفتم نشستم سر درسم...
هميني که هست!
منتها مدل دموکراتيک...;)
حالا حکايت قندون و وبلاگش، شاکي بد فرم بر طرف شد!

با چنان جراتي زدم به قلب بلاگر که باورش براتون سخته!
ديگه Error ندارم!
حالا حکايت قندون و وبلاگش، شاکي بد فرم!

اکه هي! من شاشيدم تو اين وبلاگ که همش داره Run Time Error ميده....
هزار بار هم Templateش رو عوض کردم!
يه يکي بهم بگه چيکار کنم يا ميزنم همه رو پاک ميکنم خيال خودم و همه رو راحت ميکن!
بعدشم ميگم هميني که بود...

زود باشين... راهنمائيم کنين...
حالا حکايت قندون ويه موضوع ناموسي!

اولا که در مثل مناقشه نيست ولي يه فرق بين دخترهاي ايراني و آمريکائي هست و اونم اينه که به عنوان يک دوست پسر شما هميشه دوست پسر اول دخترهاي ايراني هستيد ولي در شرايط مشابه هميشه دوست پسر دوم همتاهاي آمريکائي دخترهاي ايراني هستين...

عجب بدجنسي شدم نه؟
ولي چه کنيم ....هميني که هست!

Friday, November 08, 2002

حالا حکايت قندون و سر کاري غير عمدي!

بابا چتونه!چرا همتون دپ زدين؟
با شما نبودم! با وبلاگ نبودم! با درسو مشق و دانشگاه بودم...
قندون آقاس... يه پارچه پسر گله...
قندون تا اصلاحات رو نهادينه نکنه دست برداار نيست...
آهــــــــــــــــــــــــــــــــــان!فکر کردين تيريپ خودکشي برداشتم؟
بيخيال...! قندون تا همتونو نکشه ريق رحمتو سر بکش نيست!
قندون هيچ جا نميره! قندون پاي حرفش ميمونه! قندونه و حرفش...
حال همتونو ميگيرم...
اولا بخاطر سوء تفاهم بوجود اومده شرمندم...
ولي اين هم بگم از هولو جون هائي که کلي زنجموره کردن برام خيلي خيلي ممنونم...
ميدونم دوسم دارين ...منم دوستون دارم...
حتي حاظرم همه هولو جون هائي که برام گريه کردن رو ماچ کنم...ولي به نوبت!

آخ چه حالي ميده آدم بعد از مدتها بياد اينجا و داد بزنه هميني که هست!

Wednesday, November 06, 2002

حالا حکايت قندون و خداحافظيش
خوب...
يه روز ديگه بيشتر بين شما نيستم ...
افسردگيم ديگه تموم ميشه...
ما که کارمونو کرديم...
ببينم شما چه گلي به سر خودتون ميزنين که ما نزديم...
...
خوش بگذره...
هميني که هست...

Monday, November 04, 2002

حالا حکايت قندون و يه خبر عجيب!
با تمام مشغله اي که اين روز ها دارم نتونستم خودمو نگه دارم و عکس العملي نسبت به خبر آزادي عبدالله نوري نشون ندم.
از وقتي عکسشو با محسني اژه اي ديدم همش تو فکر نکبتي بودم که دامن ملت و مملکتمون رو به خاطر آه آدماي آزاده و مظلومي پر کرده و روز به روز هم داره بيشتر ميشه.
عبدالله نوري کسي بود که بعد از رفتنش معلوم شد چه وزنه سنگيني توي فضا سياسي مملکت بوده.
من نميدونم به چه شرطي حاظر شدن با آزاديش موافقت کنن ولي اينو ميدونم که عبدالله نوري به قول گنجي غوليه که بعد از دو خرداد از بطري بيرون اومده و ديگه اون تو بر نميگرده...
به آقايون و خانوماي اصلاح طلب تبريک ميگم...
ما بريم دنبال بقيه بدبختيمون که چهار روز مونده
فقط چهار روز ديگه!

Friday, November 01, 2002

حالا حکايت قندون و زرت قمصورش!
يک هفته ديگه!
فقط يک هفته ديگه

Tuesday, October 29, 2002

حالا حکايت قندون و خستگيش!
دو هفته ديگه!
فقط دو هفته ديگه!

Friday, October 25, 2002

حالا حکايت قندون و کاردرستيش!
بابا ايولا...
تو اين مملکت از هر قوم و قبيله اي که اسم ببري با قند و قندون و شيريني حال ميکنه!
از قوم مورمون ها بگير تا طايفه لامذهب لوط...
از برو بچه هاي محمد گرفته تا اکيپ موسي و گنگ عيسي اينا!
خلاصه هرکي خورده گفته به به...
هرکي هم برده پس نياورده...

گفتيم يه ذره هم از خودمون تعريف کنيم دلمون نگيره شب آخر هفته اي...

Wednesday, October 23, 2002

حالا حکايت قندون و درس و کار و هزارتا بدبختي!

اين چند روزه مشغول کثيف ترين، آزار دهنده ترين و خسته کننده ترين کار دنيا هستم و اون هم پژوهشه!
دارم نکبت ترين کار دنيا رو ميکنم و دنبال مقاله براي تحقيق ميگردم!
حالم داره بهم ميخوره از هر چي درس و مشق و ريسرچ و تحقيق و کار آکادميکه!
بسمه ديگه... رسيدم به اونجائي که حرف درس و واحد و تکليف و پروژه وامتحان و نمره که ميشه چهار ستون بدنم عينهو منار جنبون که سهله، شبيه خايه هاي حلاج* شروع ميکنه به لرزيدن!
29 سال عمر با عزت از خدا گرفتم که با حساب مهد کودک و آمادگي 27 سالشو علم آموزي کردم...
همين الان اگر ريق رحمت رو سر بکشم بصورت اتوماتيک ز گهواره تا گور در حال جوئيدن دانش بودم...
چين که سهله تا اين سر دنياش هم اومديم و جوئيديم...الان هم ديگه آخراشه!يه پروژه ديگه و بعدش هم آزادي... هرچي دين هم داشتيم به پيغمبر عزيز و آلش ادا کرديم از بس طلب علم کرديم و دانش جوئيديم!
از اون به بعدش هم حد اقل زندگيمون ميشه کار و نهصد و نود و نه تا بدبختي که خوب يه جا براي عشق و حال بيشتر باز ميشه... که اون هم احتمالا از شدت معرفت و اخلاقي دارم براي رفقا دود ميکنيم بره هوا...
اونوقته که دوباره قندونه و حوضش...

ولي خوب چه الانش چه اون موقش همچنان.... اگه گفتي چيه؟
خوشم اومد... ميبينم که اومده دستت...
هميني که هست...
اون هم با شدت تمام!

*شغل شريف حلاجي باعث تکان هاي مستمر و وسيع بدن حلاج ميشود...خوب بعضي از قسمتهاي اندام مذکر هم وقتي ميلرزن جلوه قابل توجه تري نسبت به بقيه اندامها پيدا ميکنن... لطفا اگر اعتراضي به اين گفته دارين مستقيما با آفريننده تماس بگيرين!
متشکرم

Monday, October 21, 2002

حالا حکايت قندون و خفه خون
.....
....ز....
....ز....
.....
هميني که هست منتها خيلي خيلي يواش!

Sunday, October 20, 2002

حالا حکايت قندون و پشيمونيش
اي بابا!
غلط کردم!
خوبه؟
خيالت راحت شد؟
هميني که هست!
حالا حکايت قندون و خوشحاليش

واه....
وااااااااااااااااااااه...
اي ول...
هميني که هست!

Wednesday, October 16, 2002

حالا حکايت قندون و شامورتي بازي

من امروز شاکيم...
من امروز عقربم...
خروس جنگيم...
سگ پاجه گيرم...
عينهو منجنيق شدم...
جلو بياي حالتو ميگيرم!
در رو... اگر جونتو دوست داري در رو...
بدو ...واي نستا... پشت سرتم نيگاه نکن... چون همين که داشتي در ميرفتي من يه آجر ول دادم...اگر ندوئي همين الاناست که بخوره پس ملاجت...
سريع ...بزن برو وبلاگ بعدي...

Monday, October 14, 2002

حالا حکايت قندون و قيچي کردن آسمون
(يه شمه فلسفي-احساسي-اجتماعي-روشنفکري)

بهش ميگم:"به به به ...سلاملکم...مسافرت خوش گذشت؟"
بهم ميگه:"نع!"
بهش ميگم:"د! آخه چرا؟"
بهم ميگه:"آخه دلم گرفته بود"
بهش ميگم:"اي بابا... عجب گرفتاري شديم ها! تو ديگه چرا؟"
بهم ميگه:"آخه دلم ميخواد آسمونو قيچي کنم!"
بهش ميگم:"د! خوب اينکه غم نداره ..بيا من قيچيمو بهت بدم بعد برو قيچيش کن، تا خيال خودتو همه رو راحت کني!"
بهم ميگه:"خودم قيچي دارم... من فقط قدم کوتاهه!"
بهش ميگم:"خوب بيا من برات قلاب ميگيرم..."
بهم ميگه:"خوب!"
بهش ميگم:"حالا چرا ميخواي قيچيش کني؟"
بهم ميگه:"ميخوام بين همه قسمتش کنم"
بهش ميگم:"به من هم يه تيکه ميدي؟"
بهم ميگه:"آره"
بهش ميگم:"چقدشو ميدي؟"
بهم ميگه:"بزرگترين تيکشو ميدم به تو"
بهش ميگم:"د! پس خودت چي ميشي؟"
بهم ميگه:"خودم آسمونو ميخوام چيکار!؟"
بهش ميگم:"اي بابا دلت واسه مردم سوخته که ميخواي آسمونو تيکه پاره کني بديش به مردم؟ خوب مردم اگر بخوان خودشون قيچيش ميکنن!"
بهم ميگه:"د! تو هم که داري دل منو ميشکني!"
بهش ميگم:"د!عجبا! آخه اين وسط چي به تو ميرسه؟"
بهم ميگه:"هيچي!"
بهش ميگم:"ببين داري گيجم ميکني ها! تو چي ميخواي؟"
بهم ميگه:"يه بغل گرم!"
بهش ميگم:"چي؟"
بهم ميگه:"يه بغل گرم که شبا توش خوابم ببره صبح ها هم توش از خواب بيدار شم!"
بهش ميگم:"خوب مگه من مردم؟بيا من بغلت کنم!"
بهم ميگه:"نه نميام!"
بهش ميگم:"چرا؟"
بهم ميگه:"آخه ميترسم ترتيبمو بدي!"
بهش ميگم:"د!نه خوب ترتيبتو نميدم!"
بهم ميگه:"راست ميگي؟"
بهش ميگم:"آره بابا قول ميدم!"
بهم ميگه:"زکي!پس ديگه اصلا نميام!"
بهش ميگم:"پس بلاخره من چيکار کنم که تو آروم شي؟"
بهم ميگه:"قيچي تو ور دار بيار تا با هم آسمونو قيچي کنيم!"
بهش ميگم:"گوشي دستت باشه من الان ميام!خدافظ..."
بهم ميگه:"الو الو الو..."
بهش ميگم:"ها ها ها ...؟"
بهم ميگه:"هيچي... فقط کون برهنه بيا!"
بهش ميگم:"چرا؟"
بهم ميگه:"آخه ميخوام آسمونو باهات کون برهنه قيچي کنم!"

Sunday, October 13, 2002

حالا حکايت قندون و مشغوليتش

بابا جون آخه ميگي چيکار کنم؟
بعضي وقتها ميشه که وقتي تو مياي، من نيستم...و وقتي هم که من ميام تو نيستي.
اگر هم بهت بگم دلم برات تنگ شده باورت نميشه
فقط عصباني ميشي!... اصلا انگار براي تو چيزي به عنوان حادثه وجود نداره.چيزي که بتونه آدما رو عليرغم ميلشون از هم دور نگه داره وجود نداره...تحملت کمه.
اگر من زندوني شده باشم بايد تمام فکرم ناراحتي تو باشه و نه نگراني تو!
فکر ميکني همه چيز توطئه و از پيش تعيين شدست.
عزيز من تو براي من يه بتي... بت يه دختر ايراني.
از تلاشي که براي روشني آيندت ميکني گرفته تا ترسي که از آيندت داري.
از علاقه اي که به گوش کردن امثال من به حرفات داري گرفته تا تنفري که به خاطر ظلمي که امثال من بهت روا داشتن، احساس ميکني.
از محبتي تو دستاي گرمته گرفته تا دلگيريي که روي لبهاي ورچيدته.
از حرف گوش کردنها و قول دادنت هاي لطيفت گرفته تا لج بازي و زير قول زدن هاي بانمکت.
از نازکي دلت گرفته تا خودخواهي هاي قشنگت.
از محبت خوشرنگي که رو صورتته گرفته تا شري شيريني که تو چشماته.
از خنده هاي نازکت گرفته تا گريه هاي جذابت.
از سوال کردنت گرفته تا جواب دادنت.
از شک کردنت به رفتار من گرفته تا اطمينانت به احساسم.
از شيوه قشنگ اعلام وابستگيت گرفته تا نحوه ملوس اعلام استقلالت.
از اينکه هر کلمه اي که از زبونت خارج ميشه منظور خاص خودشو داره و از من انتظار درک داري و با هر کدومش ميخواي بهم يا بفهموني که به فکرمي يا حاليم کني چون از دستم ناراحتي داري دونه دونه زير قولهات ميزني و قصد داري اين کارو ادامه بدي تا برگردم پيشت و مطمئنت کنم که من همينجا پيشت بودم که تو هم دوباره بري سر قولهات.
و ار همه مهمتر از، دوستداشتني بودن روشي که براي انکار همه اين حرف هاي من بکار ميبري!

ميدوني؟...
نه! ميدونم که نميدوني...
اگر بهت بگم ميترسم بازم باورت نشه.فقط يه چيزي رو نميتونم به روي خودم نيارم...
اينکه هردومون ميدونيم هميني که هست

Saturday, October 12, 2002

حالا حکايت قندون و شيرجه زدنش
غلظت و دارين که؟
غلظت پوست بر متر(Skin/m) وقتي بره بالا قندون، يعني کلا آدم خوشحال ميشه...
غلظت گوشت بر مترمربع (Meet/Sm) وقتي بره بالا، آدم خلاق ميشه...
غلظت هولو بر ثانيه (Hooloo/S) وقتي بره بالا، آدم داراي انرژي زيادي ميشه...

حالا همه اينارو داشته باشين خودتون ببينين وقتي غلظت همه اينا با هم بالا بره آدم چه حالي ميشه؟مخصوصا اگر ظهر باشه، خسته باشي، با استادت قرار داشته باشي و وقت نداشته باشي!
بوق زدن تو سرت بخوره... بعد از اينکه به يکيشون چشمک ميزني يادت ميوفته عينک آفتابيتو بر نداشتي!

اون وقته که تعادل شيميائي بدن به هم ميريزه و بايد خوش شانس باشي تا از اون مهلکه جون سالم به در ببري!

"خدا وند از بشر شيرجه زن همايت کرد"...
نه نه!
"خدا وند به بشر جسارت شيرجه زدن را عنايت زد"...


نه نه!
"خدا وند به بشر شجاعت شيرجه زدن را هديه کرد"...


نه نه!
"خدا وند به بشر علم شيرجه را آموخت"...
نه نه!
"اينگونه بود که بشر شيرجه آموخت"...


آهان...اين شد...
اين چيزا خدا و پيغمبر نميشناسه...غريزه به آدم دستور موکد ميده که با لباس يا بي لباس...
آقا بپر وسطشون...
با مخ!
هميني که هست...

Wednesday, October 09, 2002

آقا برگشته ميگه بهم آفرين...
کارت خيلي خوبه!
منهم برگشتم بهش گفتم همينم مونده بود که تو از کارم تعريف کني!
بعد هم بهش گفتم..عنچوچک!
بعد هم به اين حرفم خنديدم...
عنچوچک...
عنچوچک...

عن رو که ميدونم يعني چي! ببينم چوچيدن فعله؟
مي چوچم... مي چوچي... مي چوچد... مي چوچيم... مي چوچيد...
مي چوچند...

ا! چه حالي ميده ...
بياين با هم بچوچيم!

حالا حکايت قندون و دعوتش
نه بابا نميشه!
هرچي فکر کردم ديدم با ريش دودي و عينک بزي نميشه دعوت رو علني کرد...
اينه که رفتم تو سوابقم گشتم و اين يکي رو پيدا کردم...

واسه خنده...
خدا ميدونه چند بار تو دانشگاه با اين هيبت بهم گير دادن ميگفتن تشبه به کفار حرامه منهم اون موقع مثل الانم پر رو نبودم که بگم هميني که هست...
اصلا اون موقع اين حرف اختراغ نشده بود... يادش بخير اون موقع دائي ناسور ها رو با دست شکار ميکرديم و خام خام ميخورديم... اون موقع که مثل حالا حرف کامپيوتر و اصلاحات و اين چيزا نبود!

در ضمن اينطور که معلومه عکس ديروزم مال خودم نيست چون داده بودمش به کسي!
با عرض معذرت از حضار گرانمايه...
نيگاه کردين بي زحمت به چشم برادر خواهري نيکاه کنين، چون فروشي نيست...صاحاب داره...
يا حق

Tuesday, October 08, 2002

حالا حکايت قندون و خوش تيپيش
بسه ديگه...
ميخوام دعوتمو علني کنم...
ديگه نميخوام دلتون برام تنگ شه...
اينم از من...

آخر تيپ... آخر مرام...
آخر معرفت... آخر کسوت...
اگر کسي منو دوست داره و حال ميکنه بياداينجا دل تنگشو گشاد کنه...
اگر کسي شکايت داره بياد همينجا تف کنه روصورتم... بعدشم بره شيشه مونيتورشو پاک کنه!
نه به کسي هيزم تر فروختم نه تا حالا روي آفتاب مهتاب رو ديدم...
نه ناموس کسي رو دزديدم نه حرف زور زدم...
اگر ميخواي دروغ نگي، دل نشکوني، اذيت نکني...جات اينجاست...
ايجا کسي منو رنگ نميکنه...
اينجا من تورو دوست دارم...
تو هم منو دوست داري...مگه نه؟
اينجا يه بدي داره ولي از يه طرف تنها خوبي يه که بقيه ندارن...
انجا هميشه، همه جا، هميني که هست

حالا خودمونيم... خوشتيپما... مگه نه؟
حالا حکايت قندون و دپ زدنش*

ديشب که داشتم ميرفتم خونه هوا بد جوري مه بود...
داشتم توي وسط شهر راه ميرفتم و فقط نور رستورانها بود که از لاي مه به چشمم ميخورد و صداي قهقهه مردم رو که توي اونها نشسته بودن...
پيش خودم فکر کردم اگر بخوام ناراحت باشم هيچ شبي مثل امشب باهام همراهي نميکنه!
اينه که هوسي شدم لبي به خمرم بزنم... برم لب بندر يه ذره راه برم... به اونائي که دلشون براي من تنگ شده و منو دوست دارن فکرکنم... دلم براي کسائي که دوسشون دارم تنگ شه...
و خلاصه ياد بدهکاريهام به زندگيم بيوفتم...
داشتم راه ميرفتم توي پياده رو...مه بود...صداي قطاري که داشت بوق ميزد تا کسي تو راهش واي نايسته گوشمو اذيت ميکرد...
مخروطهاي نوراني چراغهاي کنار پياده رو تصوير مبهمي از سه تا دوست که داشتن تو پياده رو به طرف من ميومدن بهم ميداد...آخ که هوا جون ميداد براي قدم زني با رفقا...
دو نفر نشسته بودن روي يه نيمکت داشتن همديگرو ميبوسيدن...ميخواست برم به پسره بگم:"هوش! چه مرگته عمو تمومش کردي ...پاشو نوبت منه!"... هوا از اون بهتر براي بوسيدن کم گير مياد...
يکي هم بود که داشت به حرفاي دوستش گوش ميکرد و بعد از هر جمله ميگفت بايد حرفمو قبول کني چون به نفعته... آخ آخ اين هوا جون ميداد براي اينکه آدم به يکي بگه هميني که هست
رفتم کنار آب نشستم و حسابي فکر کردم ...دلتنگي کردم... با خودم غر زدم... به خودم نهيب زدم... خودمو دعوا کردم... نصيحت کردم... آخرشم به خودم گفتم هميني که هست و بعد هم نشستم کنار آب و اخرشم چند قطره تحويل اقيانوس آرام دادم اومدم...آخه وقتي آبجو ميخورم چيشم ميگيره!

*"دپ زدن" معادل فارسي دپرس شدن يا همون افسردگي کوتاه مدته

Saturday, October 05, 2002

اي بابا ماجرائي داريم ها!
هرچي دلش ميخواد بهم ميگه...
هر کاري دلش ميخواد باهام ميکنه...
بعدشم بهش ميگم :
"حالا که من اينقدر پسر گلي هستم و هيچي بهت نميگم منو ماچ کن..."
ميگه:"نميکنم!"
ميگم:"آخه اين که نميشه که! وشگون که ميگيري... گازکه ميگيري... لگد تو تخمم هم که ميزني... فحشم هم که ميدي... حد اقل يه ماچم بکن که بگم همه اينا از رو علاقست و خداي نکرده ساديسم نداري!"
ميگه:"دوستت دارم ولي ماچت نميکنم!"
ميگم:"آخه خواهر من! قربونت برم... فداي اون چشماي سياهت بشم... بيا منو يه ماچ بکن که حد اقل دردم يادم بره... آخه فکر ميکني من زور ندارم؟ نميتونم نزارم اين کار ها رو بکني؟... بابا خودت بفهم ديگه!"
ميگه:"خوب ميخواستي نزاري!"
ميگم:"اي بابا عجب گرفتاري شديم ها... بابا با من بحث نکن... بيا ماچم کن! دفه ديگه هم من خرم اگر بزارم تو با من اينجوري کني!"
ميگه:"خوب نزار چيکارت کنم؟"
ميگم:"اي بابا ماچم ميکني يا بزور وادارت کنم که ماچم کني! دهه! عجب گيري افتاديم ها!"
ميگه:"نميتوني وادارم کني!"
نميدونم چي شد يهو پريدم بغلش کردم و محکم ماچش کردم!
چشماشو باز کرد و بهم بربر نيگاه کرد...من هم بهش گفتم:"اينو ديدي؟؟ از اين به بعدشم همينه!... هميني که هست"
بعد بهم خنديد و گفت:"... فکر ميکني کارائي رو داري ميکني که خودت دلت ميخواد؟"
بعدشم آهسته زير لب گفت:"آخيش...خستگيم در رفت..."
و رفت!

Tuesday, October 01, 2002

راست ميگه بابا!
يه روز رفته بوديم خونشون...هي ليوان ليوان به ما داد خورديم...
هي گفتم:"بابا اينا چيه ميدي من بخورم"
هي گفت:"بخور کاريت نباشه...براي اونجات خوبه!"
من هم بدون اينکه بدونم اونجام، کجامه خورم... خودش هم پا به پاي من خورد...احتمالا خوشم فکر ميکرد براي اونجاش خوبه بدون اينکه بدونه اونجاش کجاشه!
کلي آدم بزرگ نشسته بود...فکر کنم يه چيزي تو مايه هاي سالگرد ازدوج مامان باباش بود...ها؟
آخر شب بعد از شام يه آقاي خيلي محترم گيتارشو گرفت دستش و شروع کرد به آهنگاي خفن زدن..."مرا ببوس"، "مهتاب"،"دو تا پنجره" و خلاصه آهنگائي که خانوم و آقاهائي که اونجا بودن کلي باهاشون خاطره داشتن و ياد عشق وعاشقيهاي دوران نه چندان دورشون افتاده بودن...آقا همه داشتن حال ميکردن که نميدونم چجوري يهو يادش افتاد که من هم يه زماني اينکاره بودم...
گيتارو از مرد محترم گرفت و رو به من کرد و گفت حالا نوبت توئه...
از ما انکار که:"عمو از موقعي که ما اينکاره بوديم خيلي گذشته..آخه من فقط Guns 'n Roses و Bon Jovi بلدم به جون تو به گروه خون اين جماعت نميخوره... جون بچه هات شبو به ملت حروم نکن... تو رو قسم به اين شب مقدس ما رو بيخيال شو!"
يهو ديديم نخير ملت هم باهاش هم صدا شدن که :" ا! خوب چرا خجالت ميکشي؟بزن حال کنيم!"
من هم يه چشم غره بهش رفتم که حالا همچين حالتو بگيرم که حظ کني!
گيتارو گرفتم دستم و تازه فهميدم که اون همه چيزائي که خورده بوديم براي کجامون خوب بوده!
عوض يه دسته و شيش تا سيم و يه سولاخ ديدم يه چيزي دستمه با سه چاهارتا دسته و سي چهل تا سيم و هفت هشت تا سولاخ!
خلاصه ديدم ديگه کار از کار گذشته! نشستم اونو هم بغلم نشوندم گفتم:
"فلان فلان شده من شعر يادم نمياد بگو چي بخونم؟" گفت بخون بابا Bon Jovi بخون...
من هم شروع کردم به خوندن "بد آف روزز!" چند خط شو خوندم ديدم بقيش يادم نمياد...يه چش غره بهش رفتم که بابا بيا باهام اون هم با خنده ش بهم فهموند عمو جون خودتي و ملت..برو برا خودت...يه نيگا به ملت کردم ديدم از من حالشون بهتره... چشمارو بستنو رفتن تو عمق آواز من...
هرچي به خودم فشار آووردم ديدم نخير...وضعمون خيلي خرابه!
اين بود که چشمامو بستم و همون چهار خطي رو که يادم بود حدود بيست دفه با اون صداي نکرم تکرارکردم...
يه مدت گذشتو هي خوندم.هي خوندم هي خوندم..يهو چشمو باز کردم ديدم خودش داره بهم نيگاه ميکنه که:
"ببين بسه! يه ربعه داري يه آهنگ رو ميخوني...آهنگ اصل کاري با مقدمه و سولوي وسطش و موخرش پنج دقيقه بيشتر نيست، بسه!"
من هم همون موقع سرو ته آهنگ رو هم اوردم و تشويق حضار بود که بلند شد...
من هم که تازه چشمامو باز کرده بودم و داشتم چشمام رو روي صورت ملت ميدوندم و از لذتي که برده بودن تعجب کرده بودم... يهو يه صورت وست مهمونا ديدم که خشکم زد!
همون آقاي گيتار زني بود که قبل از من داشت گيتار ميزد...ميدونم که اين آهنگو شنيده بود... و عمق فاجعه رو وقتي که من اون آهنگو ميزدم درک کرده بود...
من هم با خجالت بلند شدم برم گيتارو بدم دست صاحابش که از اونجا به بعدشو خودش بزنه يه خانومي از اون وسط منو خطاب قرار داد که :
"ا! همين؟ نده گيتارو به اين بخونه اين همش غمناک ميخونه...خودت بخون باحال تري!"
ولي ديگه دير شده بود! گيتار دست صاحابش بود و داشت به من چشم غره ميرفت...
اون هم که دلشو گرفته بود و داشت ميخنديد... بهش که رسيدم گفتم:
"ببين بازم از از اون چيزا دارين که براي اونجاي آدم خوب باشه؟"
من هر از گاهي يه چيزائي ميگم و يه کارائي ميکنم که خودم تو کف خودم ميمونم!
اکثرا هم مواقعي اين اتفاقا ميوفته که فکر و ذهنم حسابي مشغوله و داره مثل الاغ کار ميکنه!
امروز يکي از اون روزا بود...
يهو ديدم با خودم دارم ميگم که:
"براي عاشق شدن به هيچ علتي نياز نيست يه چيز کاملا اتفاقيه... ولي براي عاشق موندن دليلهاي زيادي بايد وجود داشته باشه...هميني که هست!"
بعد به اين حرفم فکر کردم و رففته بودم تو کف خودم که ديدم اوه اوه اين جمله چه کارها که نميتونه بکنه!
ميتونه خناق رو هم درمون کنه...
اين بود که به خودم گفتم پاشم برم با اين حرفم يه کاري بکنم...يه نوني در بيارم...يه دلي رو بدست بيارم...چميدونم يکي رو خوشحال کنم... يه کاري بکنم!

زدم تو خيابون...در اولين خونه اي رو که زدم يه دختر کوچولوي خوشگل در و باز کرد...
جمله قصارمو براش نوشتم و بهش گفتم:"ميخري؟ داغ داغه! تازه از تنور در اوردم..."
گفت:"نه الان پول ندارم!"
گفتم شما برش دار، شماره کرديت کارتتو بده من بعدا از حسابت کم ميکنم!"
گفت:"نه نميخوام!"
گفتم:"ببين اين حرف من خيلي خوبه! اگر براي عاشق شدن دنبال علت ميکردي بهت ميفهمونه که داري وقتتو تلف ميکني...اگر قبلا عاشق شدي و خوشحالي بهت حالي ميکنه که بابا تازه زحمتت شروع شده و بايد دنبال علت بگردي که عاشق بموني و اگر خوشحال نيستي باعث ميشه که يه بري دنبال علت تازه بگردي يا ديگه حد اقل غصه نخوري...هميني که هست...ببين... پر از مفاهيم عالي انسانيه!...برش نداري ضرر کرديها!"
گفت:"نه نميخوام خيلي هم چرتو پرته..خيلي هم گريه داره...مال بد بيخ ريش صاحابش!"
بعد خيلي آروم در و بروم بست و رفت!

آقا خورد تو ذوق ما!
براي اولين بار يکي پيدا شد که بهم بگه "هميني که هست...نيست!" يا "هميني که نيست!" يا "هيچي که هست!"
خلاصه من هم بغضم گرفت...
رو به در بسته گفم:
"حالا که همچينه خيلي هم هميني که که هسته! يخواي بخواه نميخواي نخواه...
اين همش مال خودته! چه بخواي چه نخواي"
بعد جمله مو گذاشتم همونجا پشت درش و اومدم...
يه ذره که دور شده بودم روم رو کردم به طرف خونش و داد زدم:
"بلاخره يه روز در اون خونه رو با خنده باز ميکني و مياي بيرون و جمله منو برميداري و ميخونيش و بيشتر ميخندي...بعدش هم ميديش به اونائي که دوسشون داري تا بخوننو بخندن..."

بعد نفسمو تازه کردمو اين دفه با تمام زورم داد زدم:
"هميني که هست!"

Monday, September 30, 2002

گيتارم با کيف مدارکم و دو تا جمدونام تنها چيزائي بودن که موقع بيرون اومدن از فرودگاه مهرآباد باهام بودن
آخرين باري که يادم مياد داشتم گيتار ميزدمو ميخوندم يادمه وقتي بود که يکي اومده بود تو خونه من که بهم بگه دوستم داره ولي براي اينکه وانمود کنه بهم اهميت نميدخ رو مبل خونم خودشو زده بود به خواب و مثلا داشت بهم بي محلي ميکرد...منهم براي اينکه بهش بگم همه دنيا هم بهم بي محلي کنن با گيتارم حرف براي گفتن زياد دارم يا به عبارتي "هميني که هست" وبهش حالي کنم که تا خودشو لوس ميکنه من هم خومو با يه چيزاي غير از اون سرگرم ميکنم گيتارمو برداشته بودمو صداي نکرمو ول داده بودم تو خونه!
پريشب رفتم گيتارمو بعد از مدتها از تو جعبش در آوردم و زدم زير آواز...
دونه دونه شروع کردم به زدن آهنگهايي که بلد بودم...
حال عجيبي داشتم...احساس مهربوني ميکردم...احساس ميکردم آدم مهمي هستم...
رازهاي زيادي رو تو زندگيم نگه داشتن ولي نميدونم چرا تازه الان احساس ميکردم حد اقل براي بعضي ها آدم قابل اطميناني هستم...

اول "ميدوني دل اسيره" رو خوندم:
ميدوني دل اسيره...
اسيره تا بميره...
ميدوني بدون تو...
دلم آروم نگيره...
تموم که شد ديدم از اتاق بغلي صداي کف زدن مياد...
بعد آهنگ Dust in the Wind مال گروه Kansas رو خوندم...
Everything is dust in the win....
All we are is dust in the win...
عجب اجرائي شد...بعد از اين همه مدت باورم نميشد اينقدر با احساس و خوب بخونم...
اينو که خوندم ديدم از پشت در اتاقم صداي همهمه مياد درو باز کردم ديدم دو سه تا از همسايه ها اومدن پشت در و دارن ميکن :"دوباره ...دوباره"
بعد آهنگ Bed of Roses رو خوندم...


When you close your eyes
know I'll be thinking about you
while my mistress she calls me
to stand in her spotlight again
tonite I won't be alone
but you know tha don't mean I'm not lonely
I've got nothing to prove
for its you that I'd die to defend


واي ببين چه کردم... زنگ در خونمه...30-40 نفر از همسايه ها ميگن بابا بيا بيرون بشين بخون ما هم يه حالي بکنيم...
آهنگ بعدي مال Judas Priest بود


It's been a lifetime since I found someone
Since I found someone who would stay
I've waited too long, and now you're leaving
Oh please don't take it all away


يا ضامن آهو...کجائي ببيني که چيکار دارم ميکنم...
چشم برگردوندم ديدم کوچه پر از آدمه...
همه مست نصفشون دارن بالا پائين ميپرن...
وااااااااااااااي بيا و ببين...
مهندس جون بيا که جهنمه!
بازم Bon Jovi ...
د بيا!...


She'll curse you like a sailor
She'll wound you with her eyes
She always makes it better
But she won't apologize
I know everything about her but don't know her at all
She cries because she's happy
She sings songs when she's mad
Like a stiff drink when you need it
She's good at being bad
And long before you knew her you knew she was the one


اوه اوه شعر هارو داري که ؟
برو تو معني!
آقا سر و از رو گيتار برداشتم ديدم تا چشم کار ميکنه آدم وايساده...
يکي اومد پيشم گفت عمو جون اين گيتارت کلاسيکه صدا نداره بيا با اين گيتار برقي بزن ملت حال کنن...
ديگه ديدم نميشه....
دوباره زدم تو کار Judas Priest آخ که Halford جون نميري الهي!
ولي ديگه ايندفه سنگين زدم يه راست رفتم سراغ Breaking the laws :


There I was completely wasting, out of work and down
all inside it's so frustrating as I drift from town to town
feel as though nobody cares if I live or die
so I might as well begin to put some action in my life


آقا مبتو ميگي سر از پا نميشناختن ديدم داره اوضاع از کنترلم خارج ميشه گفتم يه دونه آروم بزنم...
Hotel California ... ايولا... ملت ديگه داشتن هلاک ميشدن...
کم کم ديگه تک و توک ميشنيدم که ميگفتن "آقا جون مادرت بس کن داريم ميميريم از خوشي!"،"مرگ هرکي دوست داري ديگه تحمل اين همه خوشي براي جنوب کاليفرنيا ممکن نيست..."
من هم براي حسن ختام گيتارو آتيش زدم کوبيدم رو زمين ملت هم هورا کشان رفتن...
فردا منو تو تلوزيون نشون ميدادن و روزنامه ها تيتر زدن که:
"عجيب ترين اعجوبه پر کشمکش و پر طمطراق کاليفرنيا"
"قشنگترين و والاترين ارزشهاي انساني يک گيتاريست گمنام!"
"ديروز چنين گفت زرتشت"
"تبادل فرهنگ غرب و شرق يا نشانه گيري فلب امت آمريکا!"
و خلاصه هزارتا مزخرف ديگه...
امروز همه چي آروم بود...
اومدم برم سراغ گيتارم...
داشتم با خودم فکر ميکردم که هنوزم حال عجيبي دارم...هنوز احساس مهربوني ميکنم...هنوزم احساس ميکنم آدم مهمي هستم...و بعد از دو روز هنوز احساس ميکنم که آدم قابل اطميناني هستم...
مگه نه؟
يعني ميخوام بگم
با جرات ترين...
باحال ترين...
شجاعترين...آدم توي کل آمريکاي شمالي همين عمو قندونه خودمونه!
همين امروز فهميد که بيمه ماشينش تموم شده...
بند کفششو سفت کرد...مولاي متقيان رو ياد کرد... يه آيه الکرسي خوند... سه بار دورشو فوت کرد... بنفشه (ماشين n هزار دلاري جديدشو) رو بدون حتي 1 سنت بيمه انداخت تو جاده رفت براش بيمه بخره...فقط خايه ميخواست که ماشينشو بکوبه به ماشينش... کاميون بود که جلوي ماشين مشکيش ميزد جا! چشم غره هاي قندون بود که داشت انوبان ايالتي 15 رو اسفالت ميکرد...
رسيد دم در بيمه فروشي ديد يه هلو نشسته قيافه عينهو پنجه آفتاب...
بهش گفت:"هولو جون يه ماه ديگه اين بيمه بنفشه جون ما رو تمديد کن تا ماه ديگه خودم بيام ببرمت خونه بخت"
نميدونم چي شد هولوهه يهو گفت:" کار شما رو فقط Jason ميتونه را بندازه"
گفت:"چه خياليه خوشگل من؟ تو بگو دادششم بياره!"
يهو ديد در باز شد يه نره خر که فقط مچ دستش اندازه دور کمرش بود و رنگ پوستش عينهو واکس شفق مشکي بود داره مياد طرفش...
هولوهه يه نيگا کرد بهشو يه لبخند تحويلش داد که بفرما اين هم مشتريت Jason جون!
مرتيکه Jason هم با يه صدائي که شبيه بوقهاي استاديومه برگشت بهش گفت دنبالش بره!
بعد از چند دقيقه با بيمه جديد تو دستش اومد بيرون...
عجيبه ...بعد از اون هيچ اتفاق ديگه اي نيوفتاد...
چه عجيب...
مگه نه؟
با اينکه کاري نکرد ها...نميونم چرا هنوز فکر ميکنم قندون هم خيلي با جرات و شجاعه...
حتي هولو هه رو هم تور نکرد ولي هنوزم به نظر من خيلي باحاله...
انتظار اکشن بيشتري داشتيم بابا!
نميدونم چرا اين داستان اينجوري تموم شد...
زندگي امروز قندون اکشن نداشت...

Saturday, September 28, 2002

سلام...
نميدونم چرا ديشب خوابتو ديدم!
نميدونم چرا اينقدر نگرانت بودم...
تو خوابم بهم خنديدي و گفتي که بيخودي نگرانتم...
بهت خنديدم و گفتم آخه دلم شور ميزنه...
از ته دل بهم خنديدي و گفتي که نبايد شور بزنه... آخه ديگه بزرگ شدي!
بهت گفتم راست ميگي؟
با خنده مخصوصي گفتي آره!
گفتم جون من راست ميگي؟
با خنده مخصوص تري گفتي نه!
بهت گفتم چرا باهام اينجوري ميکني؟ گفتي که دوست داري نصفه شبا ملتو سر کار بزاري!
از خواب پريدم...
نميدونم اوني که شنيدم صداي گريه تو بود يا صداي خندت...
نميخوام بگي که داشتي ميخنديدي يا گريه ميکردي!
دلم ميخواد فکر کنم زير اون چشماي سياهت هميشه دو تا لب خندونه!
من تا حالا صداتو نشنيدم ولي ميدونم که ته صدات هميشه يه شکي بوده!
من تا حالا چشماي سياهتو نديدم ولي ميدونم ته اون چشماي قشنگ مشکي يه علامت سوال بوده!
من که تاحالا نديدمت ولي ميدونم ميدونم ته خنده هات يه نگراني بوده!
من تا حالا نديدمت ولي ميدونم خنده به صورتت خيلي مياد!
بخند عزيزم...
بزار دنيا از خندت بخنده!
بخند...
بخند...
آره...همينطوري...
خوب... من ديگه بايد برم ولي هر وقت تو بگي دوباره ميام...
البته نه اينکه برم ها! من هميشه اينجام...تو هر وقت خواستي بيا پيشم...
فقط قول بده وقتي داشتي ميرفتي از وقتي که داشتي ميومدي بهتر باشي...

مرسي از اعتمادت
-قندون
ايولا!
سر دبير روزنامه عصر گفته:
"لايحه رئيس جمهوري ديکتاتوري را تئوريزه کرده و به نقض قانون اساسي پراخته"
هورا!
اصلاحات داره نهادينه ميشه!
کي گفته اونائي فوت ميکنن تلنگشون در نميره؟
ماشالا!
ماشالا!
"پليس ترکيه نزديک مرز سوريه و عراق 33 پوند اورانيوم نظامي پيدا کرده!"
ايشالا که خيره!
نه بابا نفوس بد نزنين... چيزي نيست...
احتمالا مال استعمال داخليه!
مصرف پزشکي داره!
مردم براي جلوگيري از حاملگي ازش استفاده ميکنن!
ايشالا که خيره!...
ايشالا که خيره!...
...
...
...
...
بوم!
ترق!

احتمالا صداي ترقه بچه هاست!
قارچ اتمي!
اوه اوه هوس پيتزاي قاچ کردم...

Wednesday, September 25, 2002

حالا يه چيزي تو مايه هاي بچه بزرگ کردن:
يادتون باشه هر وقت بچه دار شدين هميشه سه تا چيز رو قبل از سه تا کار حتما چک کننين!
1-چک کردن مقدار پول تو جيب بچتون قبل از گردش رفتن با دوستاش که نه زياد باشه نه کم...اگر کم باشه ممکنه هوس بستني کنه و نتونه بخره و اگر زياد باشه ممکنه بره باهاش هروئين بخره!
2-چک کردن لباسش قبل از بيرون رفتن، چون اگر کم باشه ممنکه بچاد و اگر زياد باشه ممکنه بپزه!
3-چک کردن کامل قبل از نشستن سر لگن،
حالا اگر بچه پسر بود:
چک کنين که وقتي ميخواد بره بشينه سر لگن که پيپي بکنه نخ تو دستو بالش نباشه چون ممکنه همينکه مشغوله کارشه سرش با شمبولش گرم بشه و از روي ندوم کاري شمبولشو دار بزنه!
و اگر بچه ختر بود:
چک کنين که حتما بشينه چون ممکنه يهو هوس کنه عين باباش وايساده جيش کنه!

گفتم که بدونين!
نگين نگفتما!
هميني که هست!
يکي از دوستان خوب و قديمي که من تازگيها هر وقت هرچي مينويسم حسابي منتظرش هستم که بياد و يه نظر بندازه تو حلفدوني نظر خواهيم، منو ياد يه مطلبي انداخت....
يه سريال پليسي تو ايران بود که داستانش توي فرانسه و حدود 100 تا 200 پيش که تازه بساط پادشاهي برچيده شده بود اتفاق ميوفتاد و توش پليس دنبال آدمي به اسم "راباکول" ميگشت (اسمو دارين که؟ آدم ياد يه چيزي تو مايه هاي سيم خاردار، مورچه خواريا مثلا پيچ گوشتي ميوفته! خلاصه ميزان اکشن اسم بسيار بالا) که گويا از بنيان گذاران نهضت آنارشيسم يا همون هرج ومرج گرائي خودمون بود و يارو تا ميتونست براي نهادينه کردن آنارشيسم هر جا ميرفت جند تا ديناميت کار ميزاشت و يه سري ملت بدبخت بيچاره رو نفله ميکرد!
از مستراح عمومي گرفته تـــــــــــــــــــا رستورانهاي مند بالا!
خلاصه وقتي آخر فيلم ميشه و ديگه طبق معمول پليس آقاي آنارشيست رو هنگام ديناميت چپوني توي يه سولاخ و کلي تعقيب و گريز دستگير ميکنه آقاي راباکول مثل بقيه افراد ارزشي و بنياد گراي امروز بناي داد زدن ميزاره که آي مردم منو گرفتن...از اين به بعد همتون بدبختين که ديگه آنارشيسم ندارين...و فرياد ميزنه:
"زنده باد آنارشيسم...
زنده باد راباکول...
زنده باد ديناميت..."


شعار رو دارين که....
ندارين؟
چند بار اين شعار رو تکرار کنين تا عمق فاجعه بياد دستتون...

Tuesday, September 24, 2002

گرهارد شرودر نامزد حزب سوسيال دموکرات دوباره صدر اعظم آلمان شد!
اين آقا چند وقت پيش جناب بوش رو با عنوان گاو چرون خطاب کرده بود و گفته بود که اين بابا همش دنبال جنگه!
بوش هم بهش خيلي بر خورده بود! آخه اصلا بوش و جنگ؟
واسه همين بوش بعداز معلوم شدن انتخابات آلمال برگشته گفته که به دردهاش اضافه شده!
بعد، جوزف بايدن، رئيس کميته روابط خارجي سنا، از اين جماعت جمهوري خواه که عين بقيه راستيهاي جهان ماشالله همه خيلي خيلي سياست مدارن برگشته گفته:"بايد توجه داشت که شرودر براي جلب آراي مردم مجبور به برخي موضع گيريها شده"

من ميخوام بدونم تو کل سنا يکي پيدا نشد به اين بابا بگه:
"د! بابا هيس! خفه شو!تو که ريدي با اين سخنوري کردنت!"

من نميدونم چرا اين جماعت محافظه کار اينقدر خرن!
به نظر اينا دموکراسي يعني يه موقعيت براي گول زدن مردم!
هرکي هم يه حرفي بزنه که ملت خوششون بياد يا به قول محافظه کارهاي وطني داره عوامفريبي ميکنه که به قول اينها مجبوره!
وقتي ميگم دور دهن اينا بوي يونجه ميده واسه اينه! بابا آخه من يه چيزي ميدونم که ميگم!
اه اه!حالم به هم ميخوره از آدماي محافظه کار بي خايه که جز حفظ شرايط موجود و دعوا کردن راهي براي ادامه زندگيشون نميبينن و نميزارن ملت تصميم بگيرن و جلو برن!

به خدا خودم يه روز پا ميشم حال هرچي محافظه کاره ميگيرم!
نگين نگفتما!
اون روز ميزنم تو سرشون که زر زر اضافه هم نکنن!
هميني که هست!

Saturday, September 21, 2002

امروز شنيدم که يکي از بچه هاي وبلاگ نويس رفت اون بالا پيش خدا...

رفتم وبلاگشو ديدم..
تعداد بازديد کنندهاش رو ديدم...
پيغامهاي ملت رو هم خوندم...
آخرين نوشتش رو هم خوندم...بازم خوندم..بازم خوندم نوشته بود:
"تا حالا شده احساس کنی بار غمت اونقدر سنگينه که هيچ موجود فانی ديگه نمی تونه تحملش کنه؟..
اگه تا حالا اين احساس ها به سراغت نيومدن آرزو می کنم هيچوقت سراغت نيان..."


که اين ماجرا رو سوزناک تر هم ميکنه!
بعد فکر کردم که اومديمو من هم همين امروز فردا بيوفتم و بميرم...
چميدونم تريلي 18 چرخ از روم رد شه...
کروکديل منو بخوره...
يه پيانو از يه ساختون بيوفته پائين بخوره تو ملاجم...
يهو آدم ربائي بشه منو ببرن بکشن يا مثلا تو يه درگيري خيابوني تير بخورم...
يا مثلا شب موقع خواب پام سر بخوره کلم بخوره به توالت فرنگي مغزم بريزه بيرون..
يا محکم بگوزم قلبم وايسه... آدم چه ميدونه!

بعد شما هم فردا بياين وبلاگ منو بخونين...
چه متني رو اگر به عنوان آخرين نوشتم ببينين بيشتر خوشحال ميشين يا بهتر بگم کمتر ناراحت ميشين؟
اينکه مثل 90 درصد وبلاگا همش غر بزنم که:
"آخ حالم داره از ايران به هم ميخوره...
واي که دلم تنگه... يکي بداد من برسه...
اخ که فلاني اونو گفت..خيلي بهم بر خورد... آخه من خيلي خوبم بقيه بدن و منو درک نميکنن...
آي که دهن صاف شد...آخ که کونم پاره شد..."

و خلاصه از اين دست حرفا، که فکر کننين من حسابي حالم گرفتس يا اينکه بياين ببينين نوشتم:
"آخ که امروز دوباره عاشق شدم...
واي که امروز يه جريان تخمي-تخيلي برام اتفاق افتاد...
يادش بخير فلاني گوزيد ما خنديديم...
فردا ميخوام همه رو ماچ کنم..."


ميدونم جوابتون چيه!
ببينين...
هممون ميميريم! امروز يا فردا!يا وقتي داريم وبلاگ مينويسيم...
يا وقتي تو خيابون بستني ليس ميزنيم...
يا هر کار ديگه اي که ميکنيم!

لامصبا، يه ذره شاد باشين...
دردو مرضتونو فراموش کننين...
عاشق بشين...
رنگي بنويسين...

نگين نگفتم ها...
حجتو تموم کردم...
به خداوندي خدا اگر فردا هرکدومتون بيوفتين بميرين و بيام ببينم غم انگيز نوشتين براتون فاتحه نميخونم...
حالا گفته باشم...
حالتونو ميگيرم...
هميني که هست...

Thursday, September 19, 2002

آخ که از دست هموطنان عزيزم!
ماشالا خر هم خر وطني!
کلي وقت گذاشتم...
کلي محبت خرج کردم...
کلي کلاس گذاشتم واسه طرف که از من خوشش بياد و تو اين وانفساي ايراني کشي تو اين مملکت غريب يه چهره مطلوب از ايراني و ايراني جماعت نشون بدم..ديروز برگشته بهم ميگه:"ديروز رفته بود توي چت روم ايراني ها توي ياهو"
گفتم:"ا!جدي؟ اونجا بچه هاي باحالي پيدا ميشن...خوب حالا با کي چت کردي؟ چي گفتي؟چه خبر بود؟"
گفت:"يه پسرايراني اونجا بود تا باهاش چت کردم عکسشو فرستاد و گفت عکستو بفرست!"
گفتم:"ا! آره خوب...چيزه... يعني ميبيني که چهقدر باحاليم؟ زود دوست ميشيم! خيلي خيلي دوستانه و صميمي و با محبت! ماشالا بچه هاي ما همه خوش برخوردن و صميمي! ما ايراني ها اکثرا مهربونيم!"
گفت:"بعد ازش راجع به مرداي ايراني سوال کردم! بهش گفتم تو يه جمله بهم بگه"
گفتم:"ا! چه جالب! خوب معلومه ما ايراني ها کلا خيلي جنتل من هستيم چه زن چه مرد! خوب حالا بهت چي گفت؟"
گفت:"گفت تمام مرداي ايراني دروغ گو هستن...و همشون فقط دنبال سکسن..."
.....
آقا مارو ميگي؟
خدا
جدا اين جماعت هموطن ما حتي اگر نصف اوني که ميخورد به هيکل خودش ميريد... ما الان نه محور شرارت بوديم نه وضعمون اين بود!
ماشالا من نميدونم چرا 8 برابر اوني که بايد زحمت بکشيم و خوب باشيم زحمت ميکشيم که بد باشيم...
آخ که صداقت ايرانيت منو کشته! بعد ميگيم چرا!
يکي نيست بگه: "تا وقتي فرق صداقت و حماقتو نميدونين هميني که هست!"
ولي حالا خدا رو شکر اين دفه قندون بود و يه جوري به خير گذشت ولي هموطن جان...بي زحمت ايندفه يه ذره اون ور تر بگير!

Wednesday, September 18, 2002

اومد برام قمپز در کنه بهو گفت که تا حالا هروئين رو تزريق نکرده!
من هم با چشماي از حدقه دراومدم ازش پرسيدم مگه تا حالا کار ديگه اي با هروئين کردي؟
بهم گفت:"I have smoked it once"
تمام تلاشمو کردم و لي چون معادلشو پيدا نکردم که به انگليسي بهش بگم:"خفه شو ايکبيري! منو خر گير اوردي؟ 3 ميلي گرم هروئين آدمو معتاد ميکنه بعد تو وايسادي جلو من ميگي هروئين کشيدي؟ خر خودتي!" بهش گفتم:"Why!"
بهم گفت:" When I was in the Navy I found out that my girl friend at that time had aborted my child"
داشتم فکر ميکردم که دو نفر ميان يه گهي رو با هم ميخورن و کلي کيف ميکنن و موقع خوردنش کلي قربون صدقه هم ميرن غافل از اينکه هيچ کدوم بلد نيستن ظرفهارو بشورن...بعد تازه سر شستن ظرفهاش دعواشون هم ميشه! بعد يکيشون ميزنه ظرفشوتو ملاج اونيکي ميشکونه بعد ميفهمه که ظرف اونيکي بوده که زده شيکوندتش! بعد اونيکي عصباني ميشه ميگه حالا که اينطوريه من هم ظرف تورو تو سرت خورد ميکنم بعد ميزنه و سر اينيکي رو خورد ميکنه بعد ميفهمه سر خودش بوده! بعد که ميبينن چيزي براشون نمونده که بزنن سر همه باهاش خورد کنن محکم مغزاشونو ميزنن!
غافل از آينکه بازم غذا سر مير مونده و داره يخ ميکنه!
يکي نيست بگه:"احمق غذا يخ کرد!"
و عصباني بشه و بلند شه و سيني غذا رو محکم بکوبه تو مغز هردوشون!
اووووووووووووووووووووووووه!
چه خر تو خري شد!
ببينم کسي بچه منو نديده؟
واي به حالتون اگر بخواين بچه منو abort کنين! حالتونو ميگيرم!
اگر abortش کننين ميرم هروئين ميکشما! هميني هم که هست!

Tuesday, September 17, 2002

تاحالا وقتي حوله تون رو از تو ماشين خشک کن در ميارين و هنوز داغه بغلش کردين؟
من ماچش هم کردم...
آخ که عاشق حوله سفيدم شدم...
فقط قبل از ماچ کردن خوب بتکونينش که يهو شورتتون وسطش نباشه!
نه اينکه کثيف باشه ها!نه!
فقط يه کمي حالگيريه!
آقا، آقا...
گنجي باز زده به سيم آخر...
آخ که ميميرم براش...
هميشه حرفاي دل منو ميزنه!
حرف دل تو هم بوده؟؟
هـــــورا! پس معلوم ميشه دل به دل راه داره...

کلي از بازديد کننده هام از گوگل ميان...
حدود نصف بيشترشون هم دنبال اسمهاي بي ناموسي و فحشهاي خيلي رکيک زشت ميگردن که باعث ميشن من تا بنا گوشم سرخ بشه!
واقعا کيبرد از تايپشون شرم داره!
آقا مردم چرا اينقدر بي ادبو بي شعور شدن؟
خيلي خيلي بي ادب!
بابا اينجوري که نميشه اصلاحات رو نهادينه کرد!

Monday, September 16, 2002

اين هم مال اينکه بچه بفهمه!


Sugar-bowl: There you go! are you Happy now?
Behzad: For what?
Sugar-bowl: I always told you NO... but you kept on saying YES
I have always told you to keep your eyes open you stupid goat and you always said they are open! now you see they were not!
Behzad: Leave me alone!
Sugar-bowl: There you go.. now you are even talking to your Sugar-bowl like that?
Behzad: That is because you are picking on me!
Sugar-bowl: Picking what? wasn't it just a couple of weeks ago that I told you not to fall in love? you remember you kicked the door and opened it and shout "LOVE IS BEAUTIFULL" ? Remember?
Behzad: So what? isn't it beautiful?
Sugar-bowl: Yes of course it is, but I told you not to be like this and do not be sad when she is going to fly away!
Behzad: Listen Sugar-bowl! I am in love...I have been in love since I was a child..I am in love with the beautiful eyes that are looking at me? got it? now leave me alone... I want to think!
Sugar-bowl: Think about what?
Behzad: think about her gray eyes, her golden hair, her fascinating accent should I say more?
Sugar-bowl: Really? was it that good? but are you going to do it for ever?
Behzad (laughing): no! death will stop me! hasn't it been like this forever?
Sugar-bowl: and you are having a good time now!?
Behzad: Sure I am! see as long as there are two eyes that I can see myself in them...
as long as there are two eyes that will look right into my eyes and make be believe that they love me I will fall in love again and again..
if for one thousand more times there are two warm nice little hands squeezing my hands and my arms with their nails I will fall in love again...
if for one thousand more times I can find a face which laughs at every thing I do and says you are most interesting person in the world I will be in love with it...
as long as there is a mouth that has too many thing to say to my mouth although its language is something like Polish and mine is something like Farsi I am in love...
as long as there is some one who tells me that she has no fear when she is with me or says I can not breath when you touch me Behzad has no heart!
Did you understand it or not?
as long as there is some one who tells me that "I have the same religion as you have, because I hate to break a heart, lie, and bother the others" and thinks that one can stay in heaven, only by doing these three things I am in love with her although she does them all to me!
Sugar-bowl: and you are happy?
Behzad: yes? didn't you get your answer?
Sugar-bowl: now what? what are you going to do?
Behzad: now? nothing but looking for another pair of eyes...
looking for another beautiful, small, warm hands...
another beautiful face...
another tongue and lips.. and if it was not the one I will look more...I will either find it again and I will fall in love again or I won't and then I will teach every body else how to look for it, how to find it and how to love it... until everybody else will know what a great pleasure I had... until there is no one to blame me for being in love! like you!
Sugar-bowl: See I now understand Sohrab when he said "THE MOST BEAUTIFUL THING IN THE WHOLE WORLD IS TO SEE THE EYES THAT ARE WET BECAUSE OF THE INCIDENT OF LOVE" he really meant it! but please ... isn't there any other way to be fine?
Behzad: NO!NO!NO!and now do not make me tell you something that you have been telling the world all the time!
Sugar-bowl: like what?
Behzad: THAT IS THE WAY IT IS! now leave me alone.. let me lean on this green beautiful tree and look at the sky and think...

قندون: بفرما! خيالت راحت شد؟
بهزاد: چي؟
قندون: هي ميگم نه... هي ميگي آره! هي ميگم بابا حواستو جمع کن کره بز... هي ميگي جمعه!
بهزاد: برو بابا حال داري!
قندون: ده همينه ديگه... بفرما... با قندونت هم داري اينجوري صحبت ميکني؟
بهزاد: آخه گير ميدي!
قندون: گيري چيه حمال! بابا تو همين چند هفته پيش بود بهت گفتم عاشق نشو..بعد اومدي خونه با لگد درو باز کردي گفتي عشق زيباست! يادته؟
بهزاد: خوب آره مگه نيست؟
قندون: آره هست ولي بهت گفتم اينجوري نشي! گفتم اگر طرف پر کشيد رفت قمبرک نزني!
بهزاد: گوش کن قندون! من عاشقم...از بچه گيم بودم... من عاشق نيگاه کردن چشماي خوشگل بهم هستم... ميفهمي؟ حالا هم گير نده بزار فکر کنم!
قندون: د آخه به چي ؟
بهزاد: به چشماي خاکستريش... به موهاي طلائيش... به لهجه قشنگش... بازم بگم؟
قندون: ا! يعني اينقدر خوب بود؟ولي آخرش که چي؟
بهزاد(با خنده) : آخرش هممون ميميريم ديگه مگه غير از اينه؟
قندون: ببينم داري حال ميکني با اين وضع؟
بهزاد: اوه چه جورم! خيلي!
ببين قندون جون! اگر هزار بار ديگه هم دوتا چشم جلو چشمام سبز بشن که بتونم خودمو توشون ببينم... که تو چشمام نيگاه کنن و بهم بگن دوسم دارن... بازم عاشق ميشم ميفهمي؟
اگر هزار بار ديگه هم تو تا دست داغ و ظريف دستامو فشاربده و ناخناشو تو بازوم فرو کنه بازم عاشق ميشم حاليته؟
اگر هزار بار ديگه هم يه صورت پيدا بشه که به همه کارام بخنده و بهم بگن که تو جالب ترين آدم دنيائي بازم عاشق ميشم...گرفتي مطلبو؟
تا وقتي که يه زبون باشه که با زبونم حرف براي گفتن داشته باشه حتا اگر زبون اون لهستاني باشه و زبون من فارسي من عاشقم... ملتفتي؟
تا وقتي کسي پيدا شه که بهم بگه وقتي با تو هستم از هيچي نميترسم يا بهم بگه وقتي بهم دست ميزني نفسم بالا نمياد بهزاد دل نداره...بابا رفت تو کتت يا نه؟
تا وقتي کسي پيدا بشه که بهم بگه: آره من هم با تو هم کيشم... من هم از شيکوندن دل، دروغ گفتن و اذيت کردن ديگران متنفرم و فکر کنه که با همين سه تا کار بشه تو بهشت بود عاشقش ميشم هرچند هر سه تاي اين کار هارو با من بکنه!
قندون: بعد اونوقت حال هم ميکني؟
بهزاد: آره! خيالت راحت شد؟
قندون: خوب حالا ميخواي چيکار کني؟
بهزاد: هيچي تو چشمها دنبال يه جفت چشم ديگه ميگردم...
تو دستها دنبال دو تا دست کوچولوي ديگه ميگردم...
تو صورتها دنبال يه صورت قشنگ ديگه ميگردم...
دنبال يه دهن يا يه زبون ديگه ميگردم...
اگر اون هم اوني که بايد باشه نبود بازم ميگردم...
يا پيداش ميکنمو دوباره عاشق ميشم يا به بقيه ياد ميدم برن دنبالش بگردنو عاشق بشن و بفهمن من چه حالي داشتم...
تا ديگه کسي نباشه که منو به خاطر عاشق شدن دعوا کنه! مثل تو!
قندون: ببين نميدونم درسته گفتنش يا نه ولي الان که تورو ميبينم ميفهمم سهراب راست ميگفت... بهترين چيز رسيدن به نگاهيست که از حادثه عشق تر است .. ولي بابا اينجوري که نميشه آخه يعني فکربهتري نميشه کرد؟
بهزاد: نه! نه! نه! نزار بهت بگم چيزي رو که خودت هميشه به همه ميگي!
قندون: چي؟
بهزاد: هميني که هست!
قندون: همچين بيراه هم نگفتي ولي! دستت درد نکنه!
بهزاد: حالا برو پي کارت بزار من به اين درخت سبز قشنگ تکيه بدمو آسمونو نيگاه کنم و فکرامو بکنم!
چيه بابا شلوغش کردين!؟
يه مشت آدم که ميشينين اوقات بيکاريتون رو با نوشتن بلاگ پر ميکنين حالا فکر کردين فيلسوفين؟
از همه ميتونين ايراد بگيرين؟
راجع به همه هر حرفي خواستين بزنين؟
خدا رو بنده نيستين؟
اي اگر من خدا بودم همچين حالتونو ميگرفتم که بيا و ببين!
بيا!
اين هم ويديو کليپ جديد آقاي Bon Jovi ...
اسم آهنگ جديدش هست Everyday...
اين کارش هم مثل کارهاي جديد قبليش تازست...
اوه اوه چه چيز خفني گفتم... شدم در حد يکي از بزرگترين منتقدهاي آثار فسلسفي بتهوون!
اينه...
قندونه!

Thursday, September 12, 2002

تا حالا فکر کردين
طبيعي ترين،
بانمکترين،
کم هزينه ترين،
خنده دارترين سرگرمي آدمها چي ميتونه باشه؟؟
بعد از داستان واقعي زير ميفهمين چيه!
درست روز صبح روز اولي که تو آموزشي سربازي بود...
يه آدم نره خر ساعت 4:30 صبح اومد محکم کوبيد تو در خوابگاه ما که گمونم مخصوصا يه جوري ساخته بودنش که وقتي بهش لگد ميزني تمام ساختمون بلرزه و بلند داد زد:"برپـــــــــــــــــــــا !" و همه از جامون مثل گربه پريديم و اولين چيزي که به فکرم رسيد اين بود که برم دستشوئي و وقتي رسيدم ديدم حدود 10 -20 نفر قبل از من منتظر بودن که در يکي از توالتها باز شه و بپرن تو...يه راه رو حدودا 10 متري که هر ترفش 6-7 تا توالت بود...من هم تازه داشت چشمام باز ميشد و داشتم منظره رو از پشت مژه هام که به هم گره خورده بودن کم کم شناسائي ميکردم که ديدم 10-20 تا نره غول تازه کچل کرده که تازه از خواب پاشدن و هر کدومشونو با يه من عسل هم نميشد خورد دارن در و ديوارو نگاه ميکنن...بعد از چند لحظه که قيافه ها تازگيشون رو برام از دست دادن حواسم پرت شد به صداهائي که گازهاي صبح گاهي معده هاي محترم سربازان امام زمان داشتن توليد ميکردن!يه ذره اولش جا خوردم ولي بعدش خندم گرفت اينقدر که به بغل دستيم گفتم:
"ببينم ملت چرا اينقدر بد عنقن صبح اول صبحي؟"
اون هم با حالتي که معنيش "برو بابا ولمون کن صبح اول صبحي" بود گفت:
"براي چي خوشحال باشيم؟ اومديم سربازي! اين که خوشي نداره!"
من هم گفتم:
"نه عمو ! جون مادرت چشماتو ببند و به صداي اين بلبلهاي صبح گاهي گوش کن!آخه چجوري خندشون نميگيره!"
اون هم که انگار تازه صداي گوزهاي سربازان امام زمان و دلاوران نيروي دريائي ارتش ايران زمين به گوشش خورده بود و باورش نميشد که يه همچين فيضي يه روز نصيبش بشه از خنده روده بر شده بود!
گذشت و يه روز صبح اواخر دوره آموزشي بود که اصوات مشکوک همقطارهامون کاملا برامون قابل شناسائي شده بود فرماندمون اومده بود که از نظم مستراح صبح بازديد کنه همينطور که حاج و واج مونده بود که ما داريم به چي ميخنديم رو کرد به منو پرسيد:"جناب سروان به چي ميخندي؟" و يکي از رزمندگان اسلام که هنوز مشغول کار بود و صداي جناب سرهنگ رو به جا نياورده بود به حساب اينکه داره جواب يکي از هم قطارهاي آموزشيمون رو ميده با احترام از تو مستراح داد زد:
"به گوز بنده جناب! يه دقه وايسا الان يه دونه مخصوص برات بگوزم!... حتما شما هم خوشتون مياد!"

کسي ميدونه صداي شيشکي رو چجوري مينويسن؟
زرت؟
زورت؟
قارت؟
قورت؟
صداهائي مثل شيشکي از اون مفهومهائي هستن که شيشصد تا کتابم راجع بهشون بنيويسي بازم نميتوني حق مطلبو ادا کني!
از اون Concept هائي هستن که لغت و قلم از بيانشون قاسره!
ولي زبون براي بيانشون کافيه!
صيل نامه و تماسحاي مکرر شما خانندگان اظيض در مورد قلت حاي املاعي با اس شرمندگي من شده!
بابا آدم وغطي سبح که چشماشو باز ميکنه اونج جوس بوخوره همينه ديگه!
فارسي يادش ميره!
از اين به بعد سعي ميکنم بيشتر فارثي رو پاص بدارم!
برين خدا رو شکر کنين که نگفتم حميني که حثت!

Wednesday, September 11, 2002

خوشم نمياد خودمو لوس کنم و راجع به سالگرد حادثه نکبت 11 سپتامبر پارسال بنويسم!
ولي از يه طرف هم نميشه چيزي ننوشت!
اين حادپه نشون داد چقدر گوساله تو اين دنيا زياده!
که اتفاقا اين گوساله ها خيلي هم زور دارن و ميتونن همه رو بد بخت کنن...
بعد نشون داد که چقد گوساله بالقوه زياده که بعد از اين حادثه خودشونو نشون دادن که اتفاقا با اينکه ظاهرشون نشون نميده خيلي هم گوساله ترن!
بعد ثابت کرد که هر چقدر هم دشمنت رو محدود کني و غذا و دوا و مايحتاج زندگيشو بهش برسوني يه چيزو نميتوني ازش دريغ کني و اون هم امکانات خودته!
يه عمر ميچاپي ميره بعد يارو مياد هواپيماي خودتو ميکنه تو ساختمونت! بعد تو هم حالت گرفته ميشه!
بعد ثابت کرد که تا احمق در جهان هست مفلس در نميماند!
پيدا کردن خود آموز هوا پيما ربائي در 24 ساعت و تعاليم آسماني اسلامي براي ياد آوري تعداد رکعتهاي نماز (لابد با عنوان خودآموزي شهادت و جگونه در ايکي ثانيه مسلمون بشيم!) تو ماشين آقاي هواپيما ربا يه چيزي تو مايه هاي اين بود که بعد از ماجراي حجاريان ميگفتن خودزني کرده که اصلاحات آمريکائي رو نهادينه کنه! بعد يه نفر تو مملکت پيشرفته آمريکا به FBIنگفت :"ا! نه بابا؟!"
بعد با مردم عامي آمريکائي ها که صحبت ميکني همشون خيلي خوشحالن که آخ جون ما داريم دمکراسي هديه ميبريم براي مردم!
يکي نيست بگه آخه گوساله ها شما هنوز هم نميدونين که 12 سال پيش هم که دمکراسي و آزادي براي مردم کويت بردين هنوز زنها شون اجازه راي دادن ندارن!
بعد اونوقت چي ميشه؟ به اون شارون آدم خور که چيزي نميشه گفت چون رفيقه... به عربستان و کويت هم که بابا نفت دارن فحش دادن به کي از همه کم هزينه تره؟
ملت شهيد پرور ايران!
هرچي مزخرف بگي هيچ کس نيست جواب بده... چه اون موقع کع آقاي ولايتي عين ماس موسير تو سازمان ملل لنگاشو باز ميکردو بهش ميگفتن که خوب کرديم هواپيماتونو زديم و آقا داشت چمبلشو ميخاروند... چه الان که آقاي خرازي با سياست نه شرقي نه غربيش ريده به ديپلماسي مملکت!

به نظر من دور دهن خيلي از فرمانروايان کشورهاي جهان رو اگر بو کننين حتما بوي يونجه ميده!
فرقشونم زياد نيست! يکي بمب اتم داره اون يکي نداره...
آخ کاشکي ميشد که خر چند تاشون رو ميگرفتم تو روش بهشون ميگفتم که خيلي خرين !
هميني که هست!



Saturday, September 07, 2002


قلب؟
قلب من مثل يه اتوبانه..
بعضيا توش کند تر از من ميرن..بعضيها تندتر...
بعضيها راه باز ميکنن بعضيها راه ميبندن...
بعضيها توش ميمونن بغضيها خيلي زود ميرن بيرون...
بعضيها با تريلي 18 چرخ ميان و با سرعت 80 مايل در ساعت رانندگي ميکنن...
بعضيها با يه ماشين کوچولو ميان و آروم راه ميرن...
بعضي ماشينا سياهن..بعضيها قرمز...بعضيها هم سبزن...
من هميشه مواظب آسفالت قلبم هستم!

چشم؟
خيلي خوبه...
چيزاي خوب زندگيمو بهم نشون ميده و باعث ميشه بخندم...
ولي به اين خاطر چشممو دوست دارم که چيزاي بد رو هم با همون وضوحي بهم نشون ميده که چيزاي خوب رو نشون ميده...
چشمام بهم ميگن که به هردوشون بخندم از خوبيها در لحظه لذت ببرم و از بديها بعدا با به خاطر اوردنشون لذت ببرم...
چيزاي زشت وقتي تو تشت زمان ميگندن خيلي خوشمزه ميشن!

گوش؟
آخ که ميميرم براش!...عاشق فحشهاي خار و مادره!
حالا خودت ببين وقتي از عشق بشنوه چه حالي ميشه؟
واسه همينه که حتي با ديدن پيازچه اول ياد خواهرم ميوفتم بعد ياد گوش پاک کن...گوش پاک کن هيچ وقت يادم نميره!

دماغ؟
منو ياد آدماي خوشبو ميندازه...
ياد بوي مامانم...
خدا رو شکر که دماغم گندس وگرنه اين همه بو رو تو خودش نگه نميداشت...
کي ميگه دماغ گنده بده؟
آهان راستي يادم افتاد که يه همکلاسي داشتيم که يه بار سر کلاس گوزيده بود و اين ماجرا تبديل به غائله اي شد که جز با اخراجش از مدرسمون تموم نشد...
بچه ها ميگفتن گوزش بوي سولفات هيدروژن ميداده! اه! حيف که غايب بودم!

دهن؟
عين بازار سداسماعيل ميمونه..همه چي توش پيدا ميشه...
راست و دروغ...با ربط و بي ربط...حرف حساب و چرت و پرت...
فحش خار مادر و حرفاي عاشقانه...آهان! بعضي وقتها هم گير ميکنه...
همشون هم به خاطر اين توش پيدا ميشن که دهن مقابلش رو به خنده باز کنن...
چون يه جورائي معرف منه خيلي مواظبش نيستم تا حالا امتحانشو خوب پس داده...

مغز؟
هرچي ميکشم از دسته مغزمه!
همش داره فکر ميکنه چي کار کننم خوبه ؟ چي کار کنم بده؟
حال همه رو گرفته!
دهن و گوش و دماغ و قلبم از دستش بد جوري شاکي هستن...
ولي عيب نداره...اگر به خاطر اون نبود تا حالا هيچکدوموم اينجائي که هستيم نبوديم!
حرف آخرو اون ميزنه!
معمولا هم حرف آخر يه چيزه:
"هميني که هست!"
امان از دست اين اين جماعت هم وطن ما!
اين داستان هنوز که هنوزه جوک ما ست!

با يه سري از بچه ها رفته بوديم لاس وگاس و آخر شب بود و تصميم گرفته بوديم که عوض اينکه پولمونو خرج قمار کنيم بريم بشينيم تو يه بار و ملت و تماشا کنيم و با هم گپي بزنيم...
داشتيم صحبت ميکرديم و ملتو تماشا ميکرديم که ديديم يکي از اعضاي سنديکاي جتوات داره اونجا دنبال مشتري ميگرده و مثل اينکه ميخواست ببينه ميتونه مارو تور کنه يا نه (همينجا بگم که به جون همه خونوادم هيج غلطي نکردم!)
خلاصه از قيافش بگم مثل گل ارکيده روي آب ساکن بود..يعني هميجوري که نيگاش ميکردي اگر به خاطر طرز لباس پوشيدنش نبود اولين چيزي که بعد از ديدنش به فکرت ميرسيد اين بود که چه جوري اين فرشته رو مادر بچه هات کني!
خلاصه بيچاره خورد خورد خودشو رسوند به ما و اين دوست ما هم که يه جورائي اختيارش از کفش رفته بود گفت: "اوه اوه ببين چه فرشته اي اومده بغلمون نشسته!"
و بلا فاصله فرشتمون به زبون شيرين فارسي دهن باز کرد که: "ا! سلام شماها ايراني هستين؟ واي خدا چقدر با کلاسين!"
من هم حاج و واج از اينکه يارو چجوري فهميده ما اينقدر با کلاسيم! رفيقمو نيگاه کردم و بهش گفتم : "چطور؟ از کجا ميدوني؟"
گفت: " آخه ايراني ها تا يکي رو ميبين که خوشگله بهش حرفاي بد ميزنن! مپلا چند وقت پيش دو تا مرد ايراني اومده بودن اينجا تا منو ديدن يکيشون به اونيکي گفت:"اوه اوه..اينو ببين ..عجب جنده خوبيه! عجب ک**يه!""
ما هم که از يه طرف از طرز حرف زدن هموطن عزيزمون تو غربت خشکمون زده بود و از يه طرف هم از دست رفتار زشت هموطنهاي ديگمون با زنهاي اين مدلي داشتيم شرشر عرق خجالت ميريختيم گفتيم: "اي بابا عجب آدماي بي کلاسي پيدا ميشن ...بعظيها چقدر احمق و بي ناموسن!...مرتيکه جاکش بي تربيت!"و با هم زده بوديم زير خنده که فکر کنم طرف هم از اينکه هيچ برقي تو چشماي ما نديده بود و يه جورائي فهميده بود که ما اينکاره نيستيم حرفشو اينجوري ادامه داد:
"البته ببينين نه اينکه من جنده نباشم ها! ولي اين حرف يارو اينقدر بهم بر خورد که نگو!"

Friday, September 06, 2002

يا امام زمان!
کجائي ببيني که بي نفخ صور اينجا قيامت شده...
کيه که به داد من برسه...
اين هفته من اينجام...


جاي همتونم خاليه!
امشب عروسمو اوردم خونه!
تيره...رنگ شبه پدر سوخته...
با کون قلنبش دلمو ميبره...
از اون مدل ها هم نيست که بدون دستمالي کردنش راه بره...بايد هر از چند گاهي يه دست بزني به اوني که اون وسطه!
خيلي هم دودره...
من بنفشه صداش ميکنم ولي تو شناسنامش نوشتن: Honda Civic 2door Manual Transmission

اي بابا شما چقدر منحرفين...
آخه آدم با ناموسش هم از اين حرفا ميزنه؟

Thursday, August 29, 2002

از خونه ميام بيرون...يه نفس عميق...فکر ماه ميوفتم که ديشب تا صبح داشت منو تو تختم نيگاه ميکرد با لبهاي قرمز و صورت سفيدش ...يه چشمکي هم بهم زد ولي ديگه پايين نيومد که بوس شب بخير منو بده..چون مثل اينکه بايد همه رو نيگاه ميکردو ميخوابوند...
خورشيد که داشت تو آسمون مژه هاش رو فر ميزد...دو تا گوشواره سياه انداخته بود...مثل اينکه امروز از رو دنده جلب توجه بلند شده بود...چه خوب چون من هم امروز ميخواستم توجه کنم...
ته سيگار له شده نميدونم چرا به نظرو اومد که طرف پکهاي آخرشو خيلي با لذت زده...
اوه اوه يه اخ تف که به نظر مياد مال يه عمله سياه پوست بوده...معلومه که بعد از اين اخ تف که تو راه من انداخته يه نفس عميق حسابي کشيده و حال کرده...دمش گرم... اين سياه پوستا براي اخ تفشون يه همچين مايه اي ميزارن... ببين سر کارهاي ديگشون چه خبره...
کتمو صاف ميکنم...کرواتم رو جابه جا ميکنم سوار ماشين ميشم...
ظبط صوت داره ميگه:"مثل پرواز پرنده تو قلب آسمونها من تورو به عشق سپردم..." يني يکي نبود به اين بابا بگه :" خاک بر سرت که به عشق سپردي مگه خودت چه مرگت بود؟حالا که به عشق سپردي ديگه زرزر اضافه نکن...!"
يک دختر قد بلند با پاهاي لاغر و کشيده و پوستي که عينهو چرم دباغي شده از سفيدي و تميزي برق ميزنه...با کت دامن رنک سياه که با موهاي بلند وطلائيش و لبخند دلنشينش دل منو خون ميکنه...آخ که کاش وقت داشتم ازش همينجا خواستگاري ميکردم... بياد مادر بچه هاي من بشه...عروس خونم بشه...من پول در بيارم اون خرج کنه...خوشگل بشه و من جيگرش طلائيشو خام خام بخورم...اه بايد برم...
ظبط صوت داره ميگه :" امشب دل من هوس رطب کرده...." يکي نيست بگه :"آخه گوساله رطب هم شد چيزي که تو هوس کني؟؟ احمق دل خوشه هوسي شدي؟هوس نديدي بيچاره!"
يه گداي سياه پوست پا برهنه که انگشتاي کلفت پاهاش از فرط پياده روي عينهو بادمجون کباب شده ميمونه...ياد ميرزا قاسمي هاي مامانم ميوفتم...که براي درست کردنش اول بادمجونا رو ميداد به من يا بابام که بريم تو حياط کباب کنيم...ميخواستم به گداهه بگم که با انگشتاي ترک خورده پاش چه چيزا که نميشه درست کرد...ولي چراق سبز شده بود...
يه دختر قد بلند با يه پره گوشت روي تنش که نه بشه بهش گفت تپل نه لاغر...با موهاي خرمائي رنگش و دامن پاره پوره جين و يه پيرهن که يقش به طرز اسفناکي بازه و باعث ميشه پرده ديافراگم من قلقلک بياد...اصلا لوزالمعدم تير کشيد...يا امام علي! کجائي که ببيني که چي داره به سر هم وطنان سلمان فارسي مياد...احساس ميکنم که متا بوليسمم به هم ريخته نه به جان خودم اگر وقت داشتم همين الان ميرفتم جلو و چنان ماچي ازش ميکردم که هيچ آرتيستي تو هيچ فيلمي همچين ماچي نکرده باشه..بعد بهش ميگم ببين تو که زن زندگي مني...ميخواي مادر بچه هاي من بشي يا نه؟زود تکليف منو مشخص کن کارم دير شده...حتما اگر ببينه اين قدر مردونه برخورد ميکنم قش ميکنه برام...
ظبط صوت داره ميگه :" دختر آباداني...چه خوشگل و بلائي..." نه جدا؟ اين بندر جريانش چيه ؟چه تو بندر آبادان چه تو بندر سن ديه گو...ام شو شوشه ليپک ليريلونه!امشب شوشه ياروم برازجونه!... آخه بگو:"شب نديدي بيچاره..يار چميدوني چيه!...برو بابا حمال بيخبر!"
يه پير زن 70 ساله که پاهاش از فرط واريس کاملا تغيير شکل دادن...متها ماتيک قرمزش سرجاش بود... من هم يه بوقي براش زدم و يه خنده تحويلش دادم يه جوري که فکر کرد هنوز 18 سالشه...هنوزم چشما ميبيننش...
ماشينمو پارک ميکنم...درشو قفل ميکنم...يه دختر و پسر خوشگل و خوشتيپ دست تو دست هم از بغل من رد ميشن... چه باحال... چقدر همديگرو دوست دارن...ايشالا به پاي هم پير شن...ايشالا بچه هاشون هم مثل خودشون خوشگل باشن...
يه گداي سفيد پوست که از من سيگار ميخواد...من هم بهش ندادم...چون براي سلامتيش بده.. اون هم ناراحت شد ولي خوب من خيرشو ميخوام...
تلفن از يکي از دوستانم که خيلي ساله ميشناسمش:"سلام...(کلي حرف)...قربون تو...فعلا..خدافظ"
دارم موبايلمو ميزارم تو جيبم . ميام از خيابون رد شم...
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووق !
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووق !

بوق تريلي 18 چرخ...سرمو بر ميگردونم ميبينم يه تريلي با سرعت داره مياد طرف من...قبل از اينکه بجنبم
پق!...صداي ترمز و کشيده شدن چرخ روي خيابون...
من؟
پخشو پلا... تيکه تيکه...مغزم يه طرف...دستام زير يه چرخ...پاهام زير اون يکي چرخ...
عجب تريلي تميزي بود..کلي حالا يارو بايد خون و دل و جيگر منو از روش پاک کنه...

خوب بگو بي شعور يه ذره آروم تر ميرفتي اين همه از کارو زندگيت نيوفتي..بعضي ها خيلي خرن به خدا!
...
يه بار شنيدم يکي از دوستام بهم گفت:"بهزاد ... دلم گرفته...تو دلم درد دارم... آخه اين دردوبه کي بگم"
کاشکي بهش گفته بودم:"برو پدر جان من! درد نکشيدي تا حالا که بدوني درد چيه! تا حالا تريلي 80 تني با سرعت 50 مايل در ساعت بهت خورده؟ پس خفه شو...برو حال کن...برو حال کن که درد نکشيدي تاحالا..."
هميني که هست...
مگه نه؟
خوب حواستو جمع کن... ديگه خستم کردي!
دوست دارم خوب ياد بگيري!..چون اين دفه آخره!
براي اين کار احتياج به قدرت بدني زيادي نداري فقط بايد يه ذره...فقط يه ذره فرز باشي!
وايسا ببينم...هــوم...خوبه... هنوز مايه شو داري!
خوب ببين عمو جون...خودتو گرم کن... يه ذره بالا بپر بينم...هوم... خوبه!
خوب وايسا....هـــــــــــــــــوش...ميگم وايسا گوساله!نکنه ميخواي موتور بسوزوني؟
آروم...
دستاتو مشت کن...آهان... خوب چشماتو باز کن...خوب ببين... همه جا پره ازش.
پس زياد لازم نيست زور بزني براي ديدنش... اگر زياد زور بزني تلنگت در ميره بعد اونا هم از بوي تلنگ خوششون نمياد چون ميفهمن که اينکاره نيستي...
بخند...اوهــــــوي با توام!بخند... اون نيش نکبتتو باز کن... روي اون اخمهاي ايکبيريت سيفون بکش...اونااز قيافه اي که شبيهه مستراح فرنگي ميمونه خوششون نمياد..مخصوصا اگر سيفون نکشيده باشي!
آهـــــــان!... حالا شد... بخند...
خوب ببين يکي داره مياد...
برو طرفش...برو برو...
ده!چرا مثل الاغ نيگاش کردي؟
چرا نگرفتيش؟...باباعجب ماستي هستي!
خوب عيب نداره ..د! اخم نکن..ببين عمو جون اينا خيلي زيادن...هر لحظه هزارتا ميان...هيچ هم غصه نخور که خوبشو از دست دادي...
بهترينش هميشه همونه که تو دستات ميگيريش همشونو فشار بدي جيغ ميزنن...همشونو بايد بوس کني...همشون بوست ميکنن...

خوب حوست جمع باشه اين يکي رو بگير...
برو...برو...برو...آهان...داره مياد..
بگيرش...بگيرش..
آهان...نزار در بره...
اوه اوه! اين يکي يخورده ليزه...حواستو جمع کن...هــــــا...گرفتيش...
خوبه؟دوسش داري؟
ماچش کن...يالا ماچش کن...
اون کونشه احمق...اونورشو...آهان اون لبشه...ماچش کن...آهـــــان!
ميبيني؟اونم داره ماچت ميکنه!!ميبيني چه خوبه؟
خوب حالا فشارش بده..خوب فشارش بده...اوه اوه ببين چه جيغي ميزنه لامصب!
آهـــــان...حالا بزارش تو جيبت...بعدا لازمت ميشه...بايد با بقيه قسمتش کني...
خوب حالا بعدي...بيگيرش...داره مياد...
آهــــان...خوب ديکه اينکاره شدي...
ولي بازم ممکنه بعضيهاشون از دستت در برن...ناراحت نکن خودتو... سريغ برو نبال بعدي...
بعدي هميشه بهتره...اگر بگيريش...
چي؟؟؟؟اسمش چيه؟
خاک بر سرت!
اسمشو هنور نميدوني؟
بهشون ميگن "دم خوش"!
چرا؟
ديگه فضولي نکن..هميني که هست...بدو برو دنبال بعديش..داره مياد!

Tuesday, August 27, 2002

ماشالا بچه ها همه با معرفت...
يکي دو روز نبوديم که به کارو زندگيمون برسيم اومديم ديديم به به...
يکي مارو تحويل پليس مهاجرت آمريکا داده ...
اونيکي يه گوله تو مخ ما خالي کرده و داشته رو جسدم جفت پا ميپره...
اونيکي هم که حلوا پخته...
ولي خو ب باز شکر که يکي هم اين وسط نگران ما شد...
همينجا بگم عموتون داشته تيغ ميساخته که نيشش ز فولاد بوده..
در ضمن زدم بر ديده تا دل رو آزاد کنم...
اين دل ديگه آزاده...اين دل عاشقه...هرکي هم بگه عشق بده خيلي خره...

در ضمن بگم که عاشق ماه شدم..عاشق خوشيد شدم...عاشق چمن شدم...
عاشق ته سيگار له شده روي زمين شدم... عاشق اخ تف عمله هاي سياه پوست شدم...

بابا چيکار کنم عشق ديگه ...کوره...
هميني که هست...
ديشب ماشِنمو پر بنزين کردم...
ميخواستم همه رو با خودم ببرم سن ديه گو...خودم رفتم پشت رل نشستم...
يه سري رو ميشناسم يه سري رو هم نه...خلاصه همه رو سوار کردم...
بغل دست خودم يکي رو نشودم که اگر من خوابم برد بيدارم کنه...ميخواستم تو راه قانعش کنم که بعضي وقتها اشتباه ميکنه...ولي حيف که خوابش برد!
عقب ماشينم با اينکه جا نداشت براي هيچ کس تنگ نبود تو تمام راه هم هيچ کس حوصلش سر نرفت هرکي مشغول يه کار بود...
من هم داشت فکر ميکردم که چقدر همه ما با هم متفاوتيم...
همينجور که داشتم رانندگي ميردم ديدم ماه هم داره پا به پاي من مياد...
يه ذره ديگه مونده بود تا قرص صورت گلش کامل شه...ديدم داره نيگام ميکنه...
بهش خنديدم...
بهم خنديد...
يه بوس برام فرستاد و روش رو کرد رو به جاده که حواسش به جاده باشه...
من هم رو رو برگردوندم طرف جاده ...
داشتم فکر ميکردم وقتي قرص صورتش کامل شد و هردو مون به مقصد رسيديم با خيال راحت از ماشين پياده ميشم و بوسش ميکنم...
وقتي که نه اون مجبور باشه صورتشو برگردونه که طوريش نشه...نه من...
همچين بوسش ميکنم که از آسمون بيوفته پائين...
بيوفته وسط قندهاي تو قندونم...
اون وقت ديگه هيچ وقت بهش نميگم هميني که هست...
چون خودش ميدونه هميني که هست...
بگو کي برگشته؟
با چشمي روشن از اميد و با سينه اي ستبر از عشق ...
بگو کي برگشته؟
با دستي پر ازتجربه...
بگو کي برگشته؟
با کوله باري پر از آنبات و شوکولات...
بگو کي برگشته؟
نشوني ميخواي؟
طرف لخته... ولي برهنگيش هيچ کس رو اذيت نميکنه...
همش حرفاي زشت ميزنه ولي به کسي بر نميخوره...
خيلي هم قيافه زشتي داره ولي همه عاشقشن...
همه رو وشگون ميگيره ، گاز ميگيره، داد ميزنه...ولي همه دوسش دارن...
فهميدي کيه؟
نه؟
بابا تو ديگه کي هستي؟
يه حدس ديگه بزن....
آفرين...
خودشه!

Thursday, August 15, 2002

هردفه بهت ميگم خيلي خري اگر دوباره گير بيوفتي...ميگي آره...
ميگم آخه چي ديدي که رفتي طرفش...ميگي هيچي...
ميگم تا تو باشي از اين گها نخوري...ميگي خوب...
ميگم ديگه بسه...ميگي خوب...
ميگم اين ديگه دفه آخر بود...ميگي چشم...
ميگم ديگه عاشق نميشي ها...ميگي چشم من ديگه عشق نميشم...
دو هفته بعد درو با پات باز ميکني و قبل از اينکه لبات باز بشن چشمات داد ميزنن:
"عشق زيباست"
چي بهت بگم؟
آخه راست ميگي!
تا بوده همين بوده
نميدونم چرا..
روزهائي هستن که غرورم باعث ميشه وقتي راه ميرم زمين زير پام ميلرزه...
روزهائي هستن که شاديم باعث ميشه به ارتفاع يک متر بالاي سطح زمين راه ميرم...
ولي روزهائي هستن غمم باعث ميشه وفتي دارم راه ميرم احساس کنم تو استخري از موم دارم پروانه شنا ميکنم...
بعضي روزا آسفالت زير پام قرمزه...
بعضي روزا خاک زير پام سبزه...
ولي بعضي روزا چمن زير پام خاکستريه...

روزهائي هم که مثل بچه آدم رو زمين راه ميرم دارم فکر ميکنم:

روزهائي هستن که غرورم باعث ميشه وقتي راه ميرم زمين زير پام ميلرزه...
روزهائي هستن که شاديم باعث ميشه ...
...

خلاصه روزا ميانو ميرن...
بچه ها بزرگ ميشن...
ما پير ميشيم...

Tuesday, August 13, 2002

پسره بي غيرت!
اين رفيق آمريکائي مون رو ميگم...
داره فوق ليسانس برقشو ميگيره چند وقت پِش بود که خر هفته بودو با يه سري از رفقاي ديگه که اومده بود خونه يکي از دوستاي ما که به قول خودشون پارتي کنيم...

نميدونم چي شد که حرف Nude Bar شد...
بعد رو کرد و با حالت خيلي جالب و هيجان زدهاي به من و رفيقم گفت:
"You now man! My Siter Dances in a Nude bar back home in Washington"
ما رو ميگي؟يه نيگاه به هم کرديم تو دلم بهش گفتم :
"خاک بر سر بي غيرتت! تو برادري؟ خاهرت ميره جلو مرداي نا محرم ميرقصه و تمام اعضاي شاکله وجوديشو در معرض تماشاي ملت هيز قرار ميده تازه تو حرفشم ميزني؟ خفه احمق!"
ولي خوب چون تو اين مملکت حرف زدن از غيرت مثل اين ميمونه که آدم وسط ميدون مولوي تهران شلوارشو بکشه پائين ما هم هيچي نگفتيم جز:
"ا! چه جالب و هنر مند!"
بعد کلي خودمو جمع و جور کردم و پرسيدم :" چي شد که رفت اونجا کار کنه؟"
گفت:"I don't know she just told me that she dances in a nude bar and you know I was not happy about it"
من هم که ديدم نه بابا غيرت هنوز نمرده گفتم:
"?ok! then how did you react"
و اون هم در جواب گفت:
"!You know I can not tell her anything Cus I go to such places"
نميدونم چرا يهو ياد حضرت علي افتادم که گفته بود "هرچه را براي خود ميپسندي براي ديگري هم بپسند و ...."
کجا بود که ببينه کي داره به حرفش گوش ميده...
ببينه کي...کجا... چيرو براي خودش پسنديده و چيرو براي کي نپسنديده...
ايجاست که بايد گفت:
ممد نبودي ببيني..
هميني که هست!

Sunday, August 11, 2002

من نميدونم اون عنصر، اون خمير مايه، اون ماده، اون مائده الهي که اوستا کريم تبارک و تعالي موقع درست کردن جنس مبارک، ظريف، زيبا و دوست داشتني زن بکاربرده چي بود؟
از کجا آورده؟ فرمولشو کي بهش گفته؟ چه مدت وقت صرف درست کردن اون ماده کرده که اينقدر دوامش زياده...
اينقدر اوريجيناله...
اينقدرخالصه...
اينقدر قشنگه...
اينقدر يکدسته که اثرش...جلوش... شکوهش...همه جا يکسانه...

که وقتي مياي اينور دنيا..يه شب ميري برقصي...بعد با يه دخترکاملا غريبه آشنا ميشي...بعد تمام شبو باهاش ميرقصي...انواع و اقصام رقصها...از ساعت 10 تا 2 بعد از نصفه شب تمام مدت، کلي لاو ميگيري و کلي لاو ميستوني...
تو چشمهاي هم نيگاه ميکنين...ووو..
و آخرش که مياين خداحافظي کنينو همه چيز رو نهائي کنين ميبينين دختره برگشته بهت ميگه:
"?You don't think that I am an easy Girl, Do you"
-"!What? no! of course not"
بعد با شيطوني خاصي ميگه:
-"!You men, are all liars"
يا امام زمان...يا ضامن آهوبه دادم برسين...به قرآن چشمام سياهي رفت...فشار خونم افتاد...يعني آخرين چيزي که انتظار شنيدنشو داشتم همين بود...
اوستا کريم!بابا نوکرتم تا کي مردا بايد جواب اين سوال احمقانه رو بدن؟
بابا زود تر به اون اسرافيل لامصبت بگو تو اون صورش فوت کنه!نکنه گمش کرده؟ بياد من يه بوق استاديومي دارم...بخدا همونم براي اعلام روز قيامت کفايت ميکنه...
خسته شدم از هوري هاي دنيوي...بابا حساباي مارو بدين ميخوايم بريم بهشت عشق و حال...

حالا خيطي ماجرا اينجاست که بري اونجا و بگن بعله شما فلان کار نيک رو داشتي بفرما درب 5 بهشت...
بعد بري تو خانوم هوري رو بيني که عين پنجه آفتاب نشته و منتظر شماست...از اون هوري ها که بقول آقاي قرائتي تو کتاب معادشون هميشه باکرن و هر روز شما رو از روز پيش بيشتر دوست دارن...
کلي هم عاشقته..تو هم کلي عاشقشي...(کار اوستاس ديگه..خيلي راحت ميتونه محبت ملتو تو دل همديگه بندازه)
بعد که مياي يه مخي بزني و اغوا گري کني و سکسي بازي در بياري که طرف خوشش بياد برگرد يهو بهت بگه:
"ببينم تو فکر ميکني من هوري سهل الوصولي هستم؟"
اونجاست که بايد صيحه کشان و فرياد زنان در بري و سراغ دربهاي بهشت بدون هوري رو بگيري!

ولي نه...نميشه...فکرشو که ميکنم ميبينم نميارزه...بيخيال...بزار بازم ثابت کنيم که ما مردا هممون دروغ گو نيستيم...
اون هم در عوض وفتي براش ثابت کردم که دروغگو نيستم همون چيزي رو تحويلم داد که ميخواستم...
يه خنده...
يه چشمک...
و جمله :" Ok!I will try to call you later"
تو دلم گفتم...
هرجا روي اسمان آبيست...
تا بوده همين بوده...
تا هست همين هست...
تا بوده و هست...هميني که هست...

Saturday, August 10, 2002

هي ميگم چرا من يه دو ماهيه اصلا اخلاقم عوض شده؟
چرا ديگه صبحها که از خونه ميام بيرون نيشم تا بنا گوشم بازه؟
چرا ديگه از شنيدن چيزائي که قبلا ناراحتم ميکرد ديگه ناراحت نميشم؟
چرا ديگه به چيزائي که ناراحتم ميکنن اصلا اهميت نميدم؟
چرا ديگه همش منتظر تلفن اينو اون و خبر گرفتن از خره و سگه نيستم؟
چرا ديگه شبها با خيال راحت و خوشحال و بدون فکر و خيال ميخوابم؟
چرا ديگه تحملم زياد شده و ديگه دلم براي کسي تنگ نيست؟
چرا؟
امروز صبح فهميدم...
اون دختري که تو آپارتمان اونور خيابون زندگي ميکنه و ديوار آپارتمانش که رو به خونه من بود تماما از شيشه بود امروز صبح خونه نبود...
امروز فهميدم که علت تمام رفتارهاي عجيبم تو اين مدت همين خانوم بودن...
من نه اين دختر رو من نه ميشناسمش و نه تا بحال باهاش کلمه اي صحبت کردم و از نظر زيبائي هم چندان چيز خيره کننده اي نيست...فقط صبح به صبح که از حموم در مياد مياد واي ميسته جلو پنجره...حولشو از تنش در مياره و موها و تنشو خشک ميکنه... اينقدر که يه قطره آب هم رو بدنش نميمونه...کل ماجرا 5 دقيقه هم طول نميکشه... ولي اثرش...24 ساعت تو خونمه!
به اين ميگن دوام...
به اين ميگن روحيه دادن...
به اين ميگن بهره وري...
به اين ميگن صلح...
به اين ميگن عشق...
به اين ميگن زن زندگي...
به اين ميگن زيبائي...
به اين ميگن شروع روز...
...
اينجاست که بايد شنيد:
هميني که هست

Friday, August 09, 2002

داشتم نظراتي که ملت برام گذاشتنو ميخوندم تا رسيدن به اين مطلبم
ديدم يکي از دوستان خيلي عزيزم (شيوا) اين پيغامو برام گذاشته...ديدم حيف شما نخونينش!
******************
کونده دوست منو اذيت ميکني!
عوضي!
شما مردها همش همينين!
يه تاپاله بدش ميگين همينيه که هست ميخواهي بخواه نميخواهي نخواه من اينطوريم!
ولي يادت باشه اگه دخترها نباشن شما گه ها رو کي تحمل ميکنه
گه

******************
آخ که من ميميرم براي اين جور زناو دخترها! حرف دلشونو وقتي اينجوري ميزنن خيلي دوست داشتني هستن! اصلا من خودم حاظرم تمام دخترهاي عصباني که حرفشونو ميزنن رو محکم ماچ کنم!
اينجوري خيلي بهتر از اينه که آدم هميشه دو ماه بعد بفهمه که سر فلان ماجراي دو ماه پيش طرفش ناراحته!
ميدونم چي ميگي عزيز دلم... ما گه هارو کسائي تحمل ميکنن که دوستمون دارن...واسه همينه ما هم فقط شما رو دوست داريم!
اينه...بابا فمينيسم جونا!
اگر ميخواين مردا درکتون کنن حرفتونو بزنين عين اين دوست قشنگ من...
متاسفانه يا خوشبختانه مردا قدرت درک چيزائي که راجع بهشون صحبت نميشه رو ندارن!
بابا گهيم ديگه! چيکار کنيم؟ هميني که هست!

شانس مارو می بینی تو رو خدا!!
اين همه راه بيا آمريکا اينجا هم جلوتو بگيرن!
اون هم نه پليس امر به معروف و نهي از منکر...
اون هم نه پليس راهنمائي رانندگي...

پليس مرزي!پليس اداره مهاجرت!...
اي بخشکي شانس!

فرداش ساعت 5 قرار بود مادر پدرمون که 3 ماه بود اينجا پيش ما بودن برگردن وطن که اصلاحاتو نهادينه کنن من هم صبح با ماشينم اومده بودم سنديگو و داشتم برميگشتم خونه که شب آخرو با مادر پدرم باشم...
واسه خودمون داشتيم رانندگيمون رو ميکرديم که ديديم جاده مسدوده...
يه ذره جلو تر که رفتم ديدم بعله وايسادن و بقول خودشون مشغول Spot Check هستن...
ماشين جلوئي من يه ماشين روباز بود که توش دو تا هولو نشسته بودن و صداي آهنگشون حسابي بلند بود...جناب پليس نژاد پرست به اونا گفت برن و به ما که رسيد گفت نگه دار.من هم طبق معمول اولين کاري که کردم ين بود که صداي نوارو کم کردم و همونجا داشتم سرعتمو کم ميکردم که يهو شنيدم يه چيزي محکم خورد به بدنه ماشينم...
پيش خودم گفتم :"يا امام زمان! کوبيدن...زدن...ريختن تو..."
بعد فهميدم يارو بوده و گويا بايد عوض آهسته وايسادن ميکوبيدم رو ترمز!
من هم با قيافه تعجب زدم شيشه رو کشيدم پائين که ببينم چي بود آقاي پليس سرشو کرد تو ماشينو گفت :"?Hey, how are you doing"
من هم ميخواستم بگم :"زهر مار جاکش!چه مرگته؟آروم حيوون!" ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم:
"Fine"
گفت:"?Where are you going"
ميخواستم بگم :"سر قبر بابات مادر قحبه! ريدم تو خودم! چه مرگته؟اين چه وضع ماشين نگه داشتنه!؟" ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم:"I am going to visit my parents in Riverside"
لهجه کار خودشو کرد ... گفت: "Where are you from"
ميخواستم بگم:"سرورت ايران...همونکه حالتونو تو جام جهاني گرفت؟هرچي هم دارين از پول نفت ماست آشخور!" ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم:
"Iran and I am Student"
قيافه طرف رفت تو هم! قيافش شد عين اينا که دارن تيغ ميرينن! عين اين بچه ها که تخمه با پوست خوردن و سر لگن دارن تقاص پس ميدن!
اختمالا ميخواسته داد بزنه : سيد! بيا ...گرفتمش!... خودشه...محور شيطانيش هم دستشه!" ولي احتمالا چون جذبه من گرفته بودش گفت:
"Can I see your Documents ?..Sir"
ميخواستم بگم:"اين تصديقن اين هم کارت ماشين..." ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم: "Here you are"
گفت: "How about your Passport and school documents"
گفتم: "here is my Student ID and I dont have the rest"
گفت: "You know you have to carry them with you"
گفتم: "Yes You are right"
گفت: "I know I am right"
ديدم داره پر رو ميشه ميخواستم بگم:"با من کل کل نکن ان آقا!مرگت چيه؟ پول ميخواي؟" ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم: "OK what should I do"
گفت: "Follow me please"
اينجا بود که به خودم گفتم : "بهزاد جون فرداست که تو صفحه اول روزنامه ها عکستو بندازن...زيرش هم با خط درشت بنويسن يک تبعه ايران که توسط پليس مرزي دستگير شده بود حال همه رو به خاطر بي تربيتي پليس گرفت!"
بعد ستون قبليش هم عکس بوش رو انداخته و ميگه " پرزيدنت بوش از بهزاد و ايرانيها عزر خواهي کرد و تمام دارائي هاي بلوکه شده ايران رو برگردوند"
و "اصلاحات در ايران نهادينه شد"
تو حال و هواي خودم بودم بودم که پليسه بهم گفت: "Please stay 3 steps behind me until I open the door"
خلاصه رفتيم تو...
اون تو سيدشون نشسته بود پشت کامپيوتر که اون پليسي که با من بود کارتهاي منو داد بهش و گفت که چک کنه ببينه من جريانم چيه بعد رو کرد به من و گفت:
"You are not under arest but I want you to stay in this room untill we check your status"
بعد در رو که باز کرد ديدم يه اتاقه با پنجره هاي بزرگ که اونور اتاق يه دسشوئيه و اينورش هم يه تخت و چند تا پتو!
بخودم گفتم:" عمو جون ايندفه رو گوزيدي!" يک لحظه مجسم کردم که فردا مامانم اينا بي خبر و نگران از حال من (با توجه به اينکه تو امريکا اگر خبري ازت نشه يه راست ميرن سراغ پزشک قانوني بعد پليس، درست برعکس ايران)برگشتن ايران...20 سال گذشته و هيچ کس از من خبر نداره و روزي هم دارم 20 بار توسط برو بچه هاي مدرسه حقاني و باند موتلفه و قتلهاي زنجيره اي شعبه کاليفرنيا شکنجه ميشم...ولي خوب با شناختي که از خودم دارم ميدونستم که هيچ اطلاعاتي نميدم و عين عبدالله نوري "حسرت يه آخ رو به دلشون ميزارم"
به صداي بسته شدن در حلفدوني به خودم اومدم اومدم به يارو بگم:" حـــــــــــوشـــــه حيوون...من ميخوام با وکيلم صحبت کنم"
البته منظورم مادرم بود! ميخواستم بهش بگم غصه نخوره...پسرش تو زندونهاي شيطان بزرگ هم به ياد سيدالشهداست...
تو همين فکرها بودم و نگران از اينکه حالا چقدر طول ميکشه و کي ميذارن برم و به مامان اينا چه جوري خبر بدم و حالا ديگه کي ببينمشون که نيگاهم به درو ديوار افتاد..پر بود از آثار هنري زندانيهاي قبلي که کشيدن هرکدومشون حد اقل 4-5 روز وقت ميبرد...داشتم فکر ميکردم که خوب اينجا پس يه هنري هم ياد ميگيرم...دلم ميخواست به اونائي که دوسشون داشتم بگم که به يادشونم... و به اونائي که دوستم داشتن و ولي منو باور نکردن بگم که حق ندارن بعد از جهاني شدن چهره من به عنوان سمبل آزادي و صبر ملت ايران بگن که منو ميشناختن...!
يهو ديدم يکي داره مياد طرف حلفدوني من ...خودمو آماده کردم که به محض اعمال فشار بهم داد بزنم:
"خاتمي خاتمي حمايتت ميکنيم...آزادي انديشه با ريش و پشم نميشه!"
"فان حزب الله هم الغالبون"و "خاتمي خاتمي اقتدار قتدار"و "ان لله و انا عليه راجعون" و "يا مرگ يا مصدق" يا "آمريکا آمريکا ننگ به نيرنگ تو"
يارو هم که فهميده بود من آدم بد قلقي هستم در و باز کرد و گفت:"Come out Sir"
ميخواستم بگم:"چيه ايکبيري؟ اومدي خايه مالي؟ برو بگو رئيس جمهورت بياد تا بهش بگم محور شيطان کجاشه!" ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم: "OK, Is every thing allright"
گفت: " I want you to cary your documents ALWAYS with you cus this is the law and every time US president ask us to keep the people who dont carry their documents with them in jail, lots of people are going to be in trouble,Like you"
ميخواستم بگم:"رئيس جمهورتون گه خورده با تو هردو! مرتيکه خر ،من هفته اي يه بار کيف پولمو گم ميکنم حالا بيام پاسپورتمو هم دنبال خودم بگشم؟ بابا اخه شما آمريکائي ها چقدر خرين!؟؟ همينه که هيچ گهي نميشين!" ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم: "OK"
گفت: "you knw all the stuff that is going around in the world and you know with Israel"
ميخواستم بگم:"بستون نيست اينقدر از کون اسرائيل ميخورين؟ بابا کي ميخواين رو پاي خودتون وايسين؟ آخه مگه ايجا اسرائيله؟ گوساله! احمق!نفهم! خاک توي اون سر نفهمت!خاک عالم!" ولي خوب چون معادل انگليسي ندارن گفتم:
"Yes"
گفت: "And as long as you are a guest here you have to obey our rules"
بعدشم با ترس کارتهاي مارو بهمون دادو گفت "Good Luck"
پامو که از پاسگاه گذاشتم بيرون همه رفته بودن...من بودمو اتوبان...انگار فقط ميخواستن يکي حالشونو بگيره تا بفهمن دنيا دست کيه...تا بفهمن هنوز آدمهاي با جرات هستن که آمريکا از پسشون بر نمياد...
ميخواستم برگردم تو پاسگاه و بگم:"اينو ديدي داداش؟ از اين به بعدشم همين آشه و همين کاسه...از اين به بعدشم هميني که هست!"
ولي حيف که معادل انگليسي نداره!

Thursday, August 08, 2002

چي بگم؟
از کجا بگم؟
همش اينجا بود!



قرار بود کنسرت ساعت 6:30 شب شروع شه...ولي ساعت 7:30 بود و ملت ميومدن...
ميگم ملت يعني منظورم هميشه در صحنه هوي متاليه!
يه ليموزين SUV که از توش حد اقل 20 نفر پياده شدن..همه بالاي 40 سال...معلوم بود کون جهان خلقت رو پاره کردن تا به اونجا رسيدن..مردا همه موهاشون تا پشت کمرشون بود و سيبيلهاي دهه 70 رو صورتهاشون جيغ ميکشيد..زنها همه معلوم بود در سالهاي اوج هيپي گري باعث آبادي برو بچه هاشون بودن و پوستها و موهاشون خبر زيبائي هاي زيادي رو ميداد...
ما هم داشتيم بيرون محوطه يه شيشه ودکاي Stolichnaya رو که ريخته بوديم تو يه قوطي نوشابه ميخورديم جون فکر ميکرديم بريم تو ديکه از اين خبرا نيست!
خلاصه هنوز پامونو تو نزاشته بوديم که صداي تم بلندي از تو صحنه بيرون اومد ما ها دوپا ديگه قرض کرديمو د بدو!
scorpions بود با بهترين آهنگاشون، مثل:

Tease me Please me
Holiday
Big City
Here I am ...Rock you like a huricane
Still loving you

آهنگائي بودن که باعث شدن اينقدر داد بزنم که تا فردا صبحش صدام در نميومد!
پا به پاي Klause Maine خوندم...يه جا هم همچين صداي نکرمو ول دادم که حالش گرفته شد!
من هم تو دلم گفتم همينيکه هست....

يه آنتراکت 20 دقيقه اي کافي بود مو رفيق ديلق درازم بفهميم که ميزان الکل خونمون داره مياد پائين و حالمون داره گرفته ميشه!...رفتيم به هواي بوفه يه چيزي بخوريم که سريع فهميديم که بابا الکي نيست به اون محل ميگفتن COORS AMPHITHEATER ...به جاي همه چي ايستگاههاي تنظيم الکل خون بود..
خلاصه داشتيم با آبجو سريعا خودسازي ميکرديم که ديديم به به....
صداي تم Lazy داره به گوش ميرسه!بازم د بدو...
لباسارو کنديمو زديم تو جمعيت!

بهترين آهنگاشون اينا بودن:
Lazy
Smoke on the water
Knocking on your back door
و
Highway Star
فقط نميدونم Dio کدوم گوري بود! ولي شانس اوورد! اگر ديده بودمش تلفي 5 نمرع انظباطمو ميکردم!
چه جوري؟ کاري نداره...وسط کنسرتش شيشکي ميبستم!

خلاصه که ديگه نفهميدم چي شد...
فرداش از تختم کنده نميشدم...
تا دو روز ماتم برده به ديوار اتاقم...
اين رفيقمون هم اينقدر کلشو دور گردنش چرخونده بود که فرداش عين هنديها کلش رو سرش لق ميزد!من هم نميدونم مشت و لگد کي بود که اون وسط خورده بود پهلوي من و درد ميکرد!

خدا قسمتتون کنه!
بد چيزي بود...
بد چيزي بود...