Thursday, May 20, 2004

و اینک ماده اول مانیفست دهه چهارم زندگی یک آدم ....

میخوام لذت ببرم ...حتی به قیمت شنیدن دروغهات...
بهم بگو عاشقمی...
قول میدم نپرسم که راست گفتی یا نه!

و این بود ماده اول مانیفست دهه چهارم زندگی یک آدم متفکر!

Wednesday, May 19, 2004

بهم ميگی ديگه منو نميخوای...
بهم ميگی ديگه بهم اهميت نميدی...
بهم ميگی ديگه قلبت براي من جايی نداره...
بهم ميگی ديگه بهم نیازی نداری...
ولی من میدونم که اینا همش دروغه...
وگرنه چطور نصفه شب وقتی تنها توی تختت دراز کشیدی بهم زنگ میزنی و بهم میگی که دیگه هیچ وقت بهم فکر نمیکنی!

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
از تمام حرکاتت معلومه...به هیچ وجه نمیتونی قلب آتیش گرفتت رو ازم پنهان کنی!

ببین! این یه چیزیه که لازم نیست حتما بگی!
اینو میشه از توی اشکهات خوند...مثل یه بطری شیشه ای میتونم داخلتو نیگاه کنم...

حالا ديگه آزادیتو بدست آوردي...تمام وقتت ديگه مال خودته...
ديگه تصور ميکني که همه چيت رديفه...تو آينه هم به خودت ليخند ميزني...

ولي ببين... خندت نميتونه غصه هاتو پنهون کنه...

چرا تکليفتو روشن نميکني؟ چرا نمياي رو راست بهم بگي که حتا يه روز ديگه هم نميتوني بدون من زندگي کني؟
تو که ميدوني من توي خونتم...تو که ميدوني بهم معتادي...

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
اصلا هم اهميت نداره که چي ميگي...

بازم اگر دوباره آخر شب بهم زنگ بزني و بگي که بدون من راحت تري٬ ميدونم که اونجا تو تختت تنها دراز کشيدي...
ببين عزيزم من ميدونم که تو بدون من نميتوني زندگي کني!