Tuesday, October 29, 2002

حالا حکايت قندون و خستگيش!
دو هفته ديگه!
فقط دو هفته ديگه!

Friday, October 25, 2002

حالا حکايت قندون و کاردرستيش!
بابا ايولا...
تو اين مملکت از هر قوم و قبيله اي که اسم ببري با قند و قندون و شيريني حال ميکنه!
از قوم مورمون ها بگير تا طايفه لامذهب لوط...
از برو بچه هاي محمد گرفته تا اکيپ موسي و گنگ عيسي اينا!
خلاصه هرکي خورده گفته به به...
هرکي هم برده پس نياورده...

گفتيم يه ذره هم از خودمون تعريف کنيم دلمون نگيره شب آخر هفته اي...

Wednesday, October 23, 2002

حالا حکايت قندون و درس و کار و هزارتا بدبختي!

اين چند روزه مشغول کثيف ترين، آزار دهنده ترين و خسته کننده ترين کار دنيا هستم و اون هم پژوهشه!
دارم نکبت ترين کار دنيا رو ميکنم و دنبال مقاله براي تحقيق ميگردم!
حالم داره بهم ميخوره از هر چي درس و مشق و ريسرچ و تحقيق و کار آکادميکه!
بسمه ديگه... رسيدم به اونجائي که حرف درس و واحد و تکليف و پروژه وامتحان و نمره که ميشه چهار ستون بدنم عينهو منار جنبون که سهله، شبيه خايه هاي حلاج* شروع ميکنه به لرزيدن!
29 سال عمر با عزت از خدا گرفتم که با حساب مهد کودک و آمادگي 27 سالشو علم آموزي کردم...
همين الان اگر ريق رحمت رو سر بکشم بصورت اتوماتيک ز گهواره تا گور در حال جوئيدن دانش بودم...
چين که سهله تا اين سر دنياش هم اومديم و جوئيديم...الان هم ديگه آخراشه!يه پروژه ديگه و بعدش هم آزادي... هرچي دين هم داشتيم به پيغمبر عزيز و آلش ادا کرديم از بس طلب علم کرديم و دانش جوئيديم!
از اون به بعدش هم حد اقل زندگيمون ميشه کار و نهصد و نود و نه تا بدبختي که خوب يه جا براي عشق و حال بيشتر باز ميشه... که اون هم احتمالا از شدت معرفت و اخلاقي دارم براي رفقا دود ميکنيم بره هوا...
اونوقته که دوباره قندونه و حوضش...

ولي خوب چه الانش چه اون موقش همچنان.... اگه گفتي چيه؟
خوشم اومد... ميبينم که اومده دستت...
هميني که هست...
اون هم با شدت تمام!

*شغل شريف حلاجي باعث تکان هاي مستمر و وسيع بدن حلاج ميشود...خوب بعضي از قسمتهاي اندام مذکر هم وقتي ميلرزن جلوه قابل توجه تري نسبت به بقيه اندامها پيدا ميکنن... لطفا اگر اعتراضي به اين گفته دارين مستقيما با آفريننده تماس بگيرين!
متشکرم

Monday, October 21, 2002

حالا حکايت قندون و خفه خون
.....
....ز....
....ز....
.....
هميني که هست منتها خيلي خيلي يواش!

Sunday, October 20, 2002

حالا حکايت قندون و پشيمونيش
اي بابا!
غلط کردم!
خوبه؟
خيالت راحت شد؟
هميني که هست!
حالا حکايت قندون و خوشحاليش

واه....
وااااااااااااااااااااه...
اي ول...
هميني که هست!

Wednesday, October 16, 2002

حالا حکايت قندون و شامورتي بازي

من امروز شاکيم...
من امروز عقربم...
خروس جنگيم...
سگ پاجه گيرم...
عينهو منجنيق شدم...
جلو بياي حالتو ميگيرم!
در رو... اگر جونتو دوست داري در رو...
بدو ...واي نستا... پشت سرتم نيگاه نکن... چون همين که داشتي در ميرفتي من يه آجر ول دادم...اگر ندوئي همين الاناست که بخوره پس ملاجت...
سريع ...بزن برو وبلاگ بعدي...

Monday, October 14, 2002

حالا حکايت قندون و قيچي کردن آسمون
(يه شمه فلسفي-احساسي-اجتماعي-روشنفکري)

بهش ميگم:"به به به ...سلاملکم...مسافرت خوش گذشت؟"
بهم ميگه:"نع!"
بهش ميگم:"د! آخه چرا؟"
بهم ميگه:"آخه دلم گرفته بود"
بهش ميگم:"اي بابا... عجب گرفتاري شديم ها! تو ديگه چرا؟"
بهم ميگه:"آخه دلم ميخواد آسمونو قيچي کنم!"
بهش ميگم:"د! خوب اينکه غم نداره ..بيا من قيچيمو بهت بدم بعد برو قيچيش کن، تا خيال خودتو همه رو راحت کني!"
بهم ميگه:"خودم قيچي دارم... من فقط قدم کوتاهه!"
بهش ميگم:"خوب بيا من برات قلاب ميگيرم..."
بهم ميگه:"خوب!"
بهش ميگم:"حالا چرا ميخواي قيچيش کني؟"
بهم ميگه:"ميخوام بين همه قسمتش کنم"
بهش ميگم:"به من هم يه تيکه ميدي؟"
بهم ميگه:"آره"
بهش ميگم:"چقدشو ميدي؟"
بهم ميگه:"بزرگترين تيکشو ميدم به تو"
بهش ميگم:"د! پس خودت چي ميشي؟"
بهم ميگه:"خودم آسمونو ميخوام چيکار!؟"
بهش ميگم:"اي بابا دلت واسه مردم سوخته که ميخواي آسمونو تيکه پاره کني بديش به مردم؟ خوب مردم اگر بخوان خودشون قيچيش ميکنن!"
بهم ميگه:"د! تو هم که داري دل منو ميشکني!"
بهش ميگم:"د!عجبا! آخه اين وسط چي به تو ميرسه؟"
بهم ميگه:"هيچي!"
بهش ميگم:"ببين داري گيجم ميکني ها! تو چي ميخواي؟"
بهم ميگه:"يه بغل گرم!"
بهش ميگم:"چي؟"
بهم ميگه:"يه بغل گرم که شبا توش خوابم ببره صبح ها هم توش از خواب بيدار شم!"
بهش ميگم:"خوب مگه من مردم؟بيا من بغلت کنم!"
بهم ميگه:"نه نميام!"
بهش ميگم:"چرا؟"
بهم ميگه:"آخه ميترسم ترتيبمو بدي!"
بهش ميگم:"د!نه خوب ترتيبتو نميدم!"
بهم ميگه:"راست ميگي؟"
بهش ميگم:"آره بابا قول ميدم!"
بهم ميگه:"زکي!پس ديگه اصلا نميام!"
بهش ميگم:"پس بلاخره من چيکار کنم که تو آروم شي؟"
بهم ميگه:"قيچي تو ور دار بيار تا با هم آسمونو قيچي کنيم!"
بهش ميگم:"گوشي دستت باشه من الان ميام!خدافظ..."
بهم ميگه:"الو الو الو..."
بهش ميگم:"ها ها ها ...؟"
بهم ميگه:"هيچي... فقط کون برهنه بيا!"
بهش ميگم:"چرا؟"
بهم ميگه:"آخه ميخوام آسمونو باهات کون برهنه قيچي کنم!"

Sunday, October 13, 2002

حالا حکايت قندون و مشغوليتش

بابا جون آخه ميگي چيکار کنم؟
بعضي وقتها ميشه که وقتي تو مياي، من نيستم...و وقتي هم که من ميام تو نيستي.
اگر هم بهت بگم دلم برات تنگ شده باورت نميشه
فقط عصباني ميشي!... اصلا انگار براي تو چيزي به عنوان حادثه وجود نداره.چيزي که بتونه آدما رو عليرغم ميلشون از هم دور نگه داره وجود نداره...تحملت کمه.
اگر من زندوني شده باشم بايد تمام فکرم ناراحتي تو باشه و نه نگراني تو!
فکر ميکني همه چيز توطئه و از پيش تعيين شدست.
عزيز من تو براي من يه بتي... بت يه دختر ايراني.
از تلاشي که براي روشني آيندت ميکني گرفته تا ترسي که از آيندت داري.
از علاقه اي که به گوش کردن امثال من به حرفات داري گرفته تا تنفري که به خاطر ظلمي که امثال من بهت روا داشتن، احساس ميکني.
از محبتي تو دستاي گرمته گرفته تا دلگيريي که روي لبهاي ورچيدته.
از حرف گوش کردنها و قول دادنت هاي لطيفت گرفته تا لج بازي و زير قول زدن هاي بانمکت.
از نازکي دلت گرفته تا خودخواهي هاي قشنگت.
از محبت خوشرنگي که رو صورتته گرفته تا شري شيريني که تو چشماته.
از خنده هاي نازکت گرفته تا گريه هاي جذابت.
از سوال کردنت گرفته تا جواب دادنت.
از شک کردنت به رفتار من گرفته تا اطمينانت به احساسم.
از شيوه قشنگ اعلام وابستگيت گرفته تا نحوه ملوس اعلام استقلالت.
از اينکه هر کلمه اي که از زبونت خارج ميشه منظور خاص خودشو داره و از من انتظار درک داري و با هر کدومش ميخواي بهم يا بفهموني که به فکرمي يا حاليم کني چون از دستم ناراحتي داري دونه دونه زير قولهات ميزني و قصد داري اين کارو ادامه بدي تا برگردم پيشت و مطمئنت کنم که من همينجا پيشت بودم که تو هم دوباره بري سر قولهات.
و ار همه مهمتر از، دوستداشتني بودن روشي که براي انکار همه اين حرف هاي من بکار ميبري!

ميدوني؟...
نه! ميدونم که نميدوني...
اگر بهت بگم ميترسم بازم باورت نشه.فقط يه چيزي رو نميتونم به روي خودم نيارم...
اينکه هردومون ميدونيم هميني که هست

Saturday, October 12, 2002

حالا حکايت قندون و شيرجه زدنش
غلظت و دارين که؟
غلظت پوست بر متر(Skin/m) وقتي بره بالا قندون، يعني کلا آدم خوشحال ميشه...
غلظت گوشت بر مترمربع (Meet/Sm) وقتي بره بالا، آدم خلاق ميشه...
غلظت هولو بر ثانيه (Hooloo/S) وقتي بره بالا، آدم داراي انرژي زيادي ميشه...

حالا همه اينارو داشته باشين خودتون ببينين وقتي غلظت همه اينا با هم بالا بره آدم چه حالي ميشه؟مخصوصا اگر ظهر باشه، خسته باشي، با استادت قرار داشته باشي و وقت نداشته باشي!
بوق زدن تو سرت بخوره... بعد از اينکه به يکيشون چشمک ميزني يادت ميوفته عينک آفتابيتو بر نداشتي!

اون وقته که تعادل شيميائي بدن به هم ميريزه و بايد خوش شانس باشي تا از اون مهلکه جون سالم به در ببري!

"خدا وند از بشر شيرجه زن همايت کرد"...
نه نه!
"خدا وند به بشر جسارت شيرجه زدن را عنايت زد"...


نه نه!
"خدا وند به بشر شجاعت شيرجه زدن را هديه کرد"...


نه نه!
"خدا وند به بشر علم شيرجه را آموخت"...
نه نه!
"اينگونه بود که بشر شيرجه آموخت"...


آهان...اين شد...
اين چيزا خدا و پيغمبر نميشناسه...غريزه به آدم دستور موکد ميده که با لباس يا بي لباس...
آقا بپر وسطشون...
با مخ!
هميني که هست...

Wednesday, October 09, 2002

آقا برگشته ميگه بهم آفرين...
کارت خيلي خوبه!
منهم برگشتم بهش گفتم همينم مونده بود که تو از کارم تعريف کني!
بعد هم بهش گفتم..عنچوچک!
بعد هم به اين حرفم خنديدم...
عنچوچک...
عنچوچک...

عن رو که ميدونم يعني چي! ببينم چوچيدن فعله؟
مي چوچم... مي چوچي... مي چوچد... مي چوچيم... مي چوچيد...
مي چوچند...

ا! چه حالي ميده ...
بياين با هم بچوچيم!

حالا حکايت قندون و دعوتش
نه بابا نميشه!
هرچي فکر کردم ديدم با ريش دودي و عينک بزي نميشه دعوت رو علني کرد...
اينه که رفتم تو سوابقم گشتم و اين يکي رو پيدا کردم...

واسه خنده...
خدا ميدونه چند بار تو دانشگاه با اين هيبت بهم گير دادن ميگفتن تشبه به کفار حرامه منهم اون موقع مثل الانم پر رو نبودم که بگم هميني که هست...
اصلا اون موقع اين حرف اختراغ نشده بود... يادش بخير اون موقع دائي ناسور ها رو با دست شکار ميکرديم و خام خام ميخورديم... اون موقع که مثل حالا حرف کامپيوتر و اصلاحات و اين چيزا نبود!

در ضمن اينطور که معلومه عکس ديروزم مال خودم نيست چون داده بودمش به کسي!
با عرض معذرت از حضار گرانمايه...
نيگاه کردين بي زحمت به چشم برادر خواهري نيکاه کنين، چون فروشي نيست...صاحاب داره...
يا حق

Tuesday, October 08, 2002

حالا حکايت قندون و خوش تيپيش
بسه ديگه...
ميخوام دعوتمو علني کنم...
ديگه نميخوام دلتون برام تنگ شه...
اينم از من...

آخر تيپ... آخر مرام...
آخر معرفت... آخر کسوت...
اگر کسي منو دوست داره و حال ميکنه بياداينجا دل تنگشو گشاد کنه...
اگر کسي شکايت داره بياد همينجا تف کنه روصورتم... بعدشم بره شيشه مونيتورشو پاک کنه!
نه به کسي هيزم تر فروختم نه تا حالا روي آفتاب مهتاب رو ديدم...
نه ناموس کسي رو دزديدم نه حرف زور زدم...
اگر ميخواي دروغ نگي، دل نشکوني، اذيت نکني...جات اينجاست...
ايجا کسي منو رنگ نميکنه...
اينجا من تورو دوست دارم...
تو هم منو دوست داري...مگه نه؟
اينجا يه بدي داره ولي از يه طرف تنها خوبي يه که بقيه ندارن...
انجا هميشه، همه جا، هميني که هست

حالا خودمونيم... خوشتيپما... مگه نه؟
حالا حکايت قندون و دپ زدنش*

ديشب که داشتم ميرفتم خونه هوا بد جوري مه بود...
داشتم توي وسط شهر راه ميرفتم و فقط نور رستورانها بود که از لاي مه به چشمم ميخورد و صداي قهقهه مردم رو که توي اونها نشسته بودن...
پيش خودم فکر کردم اگر بخوام ناراحت باشم هيچ شبي مثل امشب باهام همراهي نميکنه!
اينه که هوسي شدم لبي به خمرم بزنم... برم لب بندر يه ذره راه برم... به اونائي که دلشون براي من تنگ شده و منو دوست دارن فکرکنم... دلم براي کسائي که دوسشون دارم تنگ شه...
و خلاصه ياد بدهکاريهام به زندگيم بيوفتم...
داشتم راه ميرفتم توي پياده رو...مه بود...صداي قطاري که داشت بوق ميزد تا کسي تو راهش واي نايسته گوشمو اذيت ميکرد...
مخروطهاي نوراني چراغهاي کنار پياده رو تصوير مبهمي از سه تا دوست که داشتن تو پياده رو به طرف من ميومدن بهم ميداد...آخ که هوا جون ميداد براي قدم زني با رفقا...
دو نفر نشسته بودن روي يه نيمکت داشتن همديگرو ميبوسيدن...ميخواست برم به پسره بگم:"هوش! چه مرگته عمو تمومش کردي ...پاشو نوبت منه!"... هوا از اون بهتر براي بوسيدن کم گير مياد...
يکي هم بود که داشت به حرفاي دوستش گوش ميکرد و بعد از هر جمله ميگفت بايد حرفمو قبول کني چون به نفعته... آخ آخ اين هوا جون ميداد براي اينکه آدم به يکي بگه هميني که هست
رفتم کنار آب نشستم و حسابي فکر کردم ...دلتنگي کردم... با خودم غر زدم... به خودم نهيب زدم... خودمو دعوا کردم... نصيحت کردم... آخرشم به خودم گفتم هميني که هست و بعد هم نشستم کنار آب و اخرشم چند قطره تحويل اقيانوس آرام دادم اومدم...آخه وقتي آبجو ميخورم چيشم ميگيره!

*"دپ زدن" معادل فارسي دپرس شدن يا همون افسردگي کوتاه مدته

Saturday, October 05, 2002

اي بابا ماجرائي داريم ها!
هرچي دلش ميخواد بهم ميگه...
هر کاري دلش ميخواد باهام ميکنه...
بعدشم بهش ميگم :
"حالا که من اينقدر پسر گلي هستم و هيچي بهت نميگم منو ماچ کن..."
ميگه:"نميکنم!"
ميگم:"آخه اين که نميشه که! وشگون که ميگيري... گازکه ميگيري... لگد تو تخمم هم که ميزني... فحشم هم که ميدي... حد اقل يه ماچم بکن که بگم همه اينا از رو علاقست و خداي نکرده ساديسم نداري!"
ميگه:"دوستت دارم ولي ماچت نميکنم!"
ميگم:"آخه خواهر من! قربونت برم... فداي اون چشماي سياهت بشم... بيا منو يه ماچ بکن که حد اقل دردم يادم بره... آخه فکر ميکني من زور ندارم؟ نميتونم نزارم اين کار ها رو بکني؟... بابا خودت بفهم ديگه!"
ميگه:"خوب ميخواستي نزاري!"
ميگم:"اي بابا عجب گرفتاري شديم ها... بابا با من بحث نکن... بيا ماچم کن! دفه ديگه هم من خرم اگر بزارم تو با من اينجوري کني!"
ميگه:"خوب نزار چيکارت کنم؟"
ميگم:"اي بابا ماچم ميکني يا بزور وادارت کنم که ماچم کني! دهه! عجب گيري افتاديم ها!"
ميگه:"نميتوني وادارم کني!"
نميدونم چي شد يهو پريدم بغلش کردم و محکم ماچش کردم!
چشماشو باز کرد و بهم بربر نيگاه کرد...من هم بهش گفتم:"اينو ديدي؟؟ از اين به بعدشم همينه!... هميني که هست"
بعد بهم خنديد و گفت:"... فکر ميکني کارائي رو داري ميکني که خودت دلت ميخواد؟"
بعدشم آهسته زير لب گفت:"آخيش...خستگيم در رفت..."
و رفت!

Tuesday, October 01, 2002

راست ميگه بابا!
يه روز رفته بوديم خونشون...هي ليوان ليوان به ما داد خورديم...
هي گفتم:"بابا اينا چيه ميدي من بخورم"
هي گفت:"بخور کاريت نباشه...براي اونجات خوبه!"
من هم بدون اينکه بدونم اونجام، کجامه خورم... خودش هم پا به پاي من خورد...احتمالا خوشم فکر ميکرد براي اونجاش خوبه بدون اينکه بدونه اونجاش کجاشه!
کلي آدم بزرگ نشسته بود...فکر کنم يه چيزي تو مايه هاي سالگرد ازدوج مامان باباش بود...ها؟
آخر شب بعد از شام يه آقاي خيلي محترم گيتارشو گرفت دستش و شروع کرد به آهنگاي خفن زدن..."مرا ببوس"، "مهتاب"،"دو تا پنجره" و خلاصه آهنگائي که خانوم و آقاهائي که اونجا بودن کلي باهاشون خاطره داشتن و ياد عشق وعاشقيهاي دوران نه چندان دورشون افتاده بودن...آقا همه داشتن حال ميکردن که نميدونم چجوري يهو يادش افتاد که من هم يه زماني اينکاره بودم...
گيتارو از مرد محترم گرفت و رو به من کرد و گفت حالا نوبت توئه...
از ما انکار که:"عمو از موقعي که ما اينکاره بوديم خيلي گذشته..آخه من فقط Guns 'n Roses و Bon Jovi بلدم به جون تو به گروه خون اين جماعت نميخوره... جون بچه هات شبو به ملت حروم نکن... تو رو قسم به اين شب مقدس ما رو بيخيال شو!"
يهو ديديم نخير ملت هم باهاش هم صدا شدن که :" ا! خوب چرا خجالت ميکشي؟بزن حال کنيم!"
من هم يه چشم غره بهش رفتم که حالا همچين حالتو بگيرم که حظ کني!
گيتارو گرفتم دستم و تازه فهميدم که اون همه چيزائي که خورده بوديم براي کجامون خوب بوده!
عوض يه دسته و شيش تا سيم و يه سولاخ ديدم يه چيزي دستمه با سه چاهارتا دسته و سي چهل تا سيم و هفت هشت تا سولاخ!
خلاصه ديدم ديگه کار از کار گذشته! نشستم اونو هم بغلم نشوندم گفتم:
"فلان فلان شده من شعر يادم نمياد بگو چي بخونم؟" گفت بخون بابا Bon Jovi بخون...
من هم شروع کردم به خوندن "بد آف روزز!" چند خط شو خوندم ديدم بقيش يادم نمياد...يه چش غره بهش رفتم که بابا بيا باهام اون هم با خنده ش بهم فهموند عمو جون خودتي و ملت..برو برا خودت...يه نيگا به ملت کردم ديدم از من حالشون بهتره... چشمارو بستنو رفتن تو عمق آواز من...
هرچي به خودم فشار آووردم ديدم نخير...وضعمون خيلي خرابه!
اين بود که چشمامو بستم و همون چهار خطي رو که يادم بود حدود بيست دفه با اون صداي نکرم تکرارکردم...
يه مدت گذشتو هي خوندم.هي خوندم هي خوندم..يهو چشمو باز کردم ديدم خودش داره بهم نيگاه ميکنه که:
"ببين بسه! يه ربعه داري يه آهنگ رو ميخوني...آهنگ اصل کاري با مقدمه و سولوي وسطش و موخرش پنج دقيقه بيشتر نيست، بسه!"
من هم همون موقع سرو ته آهنگ رو هم اوردم و تشويق حضار بود که بلند شد...
من هم که تازه چشمامو باز کرده بودم و داشتم چشمام رو روي صورت ملت ميدوندم و از لذتي که برده بودن تعجب کرده بودم... يهو يه صورت وست مهمونا ديدم که خشکم زد!
همون آقاي گيتار زني بود که قبل از من داشت گيتار ميزد...ميدونم که اين آهنگو شنيده بود... و عمق فاجعه رو وقتي که من اون آهنگو ميزدم درک کرده بود...
من هم با خجالت بلند شدم برم گيتارو بدم دست صاحابش که از اونجا به بعدشو خودش بزنه يه خانومي از اون وسط منو خطاب قرار داد که :
"ا! همين؟ نده گيتارو به اين بخونه اين همش غمناک ميخونه...خودت بخون باحال تري!"
ولي ديگه دير شده بود! گيتار دست صاحابش بود و داشت به من چشم غره ميرفت...
اون هم که دلشو گرفته بود و داشت ميخنديد... بهش که رسيدم گفتم:
"ببين بازم از از اون چيزا دارين که براي اونجاي آدم خوب باشه؟"
من هر از گاهي يه چيزائي ميگم و يه کارائي ميکنم که خودم تو کف خودم ميمونم!
اکثرا هم مواقعي اين اتفاقا ميوفته که فکر و ذهنم حسابي مشغوله و داره مثل الاغ کار ميکنه!
امروز يکي از اون روزا بود...
يهو ديدم با خودم دارم ميگم که:
"براي عاشق شدن به هيچ علتي نياز نيست يه چيز کاملا اتفاقيه... ولي براي عاشق موندن دليلهاي زيادي بايد وجود داشته باشه...هميني که هست!"
بعد به اين حرفم فکر کردم و رففته بودم تو کف خودم که ديدم اوه اوه اين جمله چه کارها که نميتونه بکنه!
ميتونه خناق رو هم درمون کنه...
اين بود که به خودم گفتم پاشم برم با اين حرفم يه کاري بکنم...يه نوني در بيارم...يه دلي رو بدست بيارم...چميدونم يکي رو خوشحال کنم... يه کاري بکنم!

زدم تو خيابون...در اولين خونه اي رو که زدم يه دختر کوچولوي خوشگل در و باز کرد...
جمله قصارمو براش نوشتم و بهش گفتم:"ميخري؟ داغ داغه! تازه از تنور در اوردم..."
گفت:"نه الان پول ندارم!"
گفتم شما برش دار، شماره کرديت کارتتو بده من بعدا از حسابت کم ميکنم!"
گفت:"نه نميخوام!"
گفتم:"ببين اين حرف من خيلي خوبه! اگر براي عاشق شدن دنبال علت ميکردي بهت ميفهمونه که داري وقتتو تلف ميکني...اگر قبلا عاشق شدي و خوشحالي بهت حالي ميکنه که بابا تازه زحمتت شروع شده و بايد دنبال علت بگردي که عاشق بموني و اگر خوشحال نيستي باعث ميشه که يه بري دنبال علت تازه بگردي يا ديگه حد اقل غصه نخوري...هميني که هست...ببين... پر از مفاهيم عالي انسانيه!...برش نداري ضرر کرديها!"
گفت:"نه نميخوام خيلي هم چرتو پرته..خيلي هم گريه داره...مال بد بيخ ريش صاحابش!"
بعد خيلي آروم در و بروم بست و رفت!

آقا خورد تو ذوق ما!
براي اولين بار يکي پيدا شد که بهم بگه "هميني که هست...نيست!" يا "هميني که نيست!" يا "هيچي که هست!"
خلاصه من هم بغضم گرفت...
رو به در بسته گفم:
"حالا که همچينه خيلي هم هميني که که هسته! يخواي بخواه نميخواي نخواه...
اين همش مال خودته! چه بخواي چه نخواي"
بعد جمله مو گذاشتم همونجا پشت درش و اومدم...
يه ذره که دور شده بودم روم رو کردم به طرف خونش و داد زدم:
"بلاخره يه روز در اون خونه رو با خنده باز ميکني و مياي بيرون و جمله منو برميداري و ميخونيش و بيشتر ميخندي...بعدش هم ميديش به اونائي که دوسشون داري تا بخوننو بخندن..."

بعد نفسمو تازه کردمو اين دفه با تمام زورم داد زدم:
"هميني که هست!"