Thursday, June 05, 2003

حالا حکايت قندون و سانحه اي به نام سکوت!

محل شروع: توي يه ذهن شلوغ...درست وسط چهارراه تقاطع خيابون وليعصر و Jamboree!
زمان شروع: ساعت 00:00 ظهر! وقتي که همه دارن تو سر و مغز هم ميزنن!
حالت شروع: انتظار، دلتنگي، کلافگي، دلشورگي، سرو صدا، بوق کاميون، تصادف، فرياد...اصلا همه چي!!


من: اه کجا بودی بابا ؟! دلم برات يه ذره شده بود...خيلي دوستت داشتم اين مدت که نبودي!
گل آفتاب گردون: راست ميگي؟ چه خوب!
من: آره بابا ...هر جا ميرفتم با تو بودم! هر چيز قشنگي ميديدم از پشت چشمهاي تو ميديدم!
گل آفتاب گردون: يعني انقدر منو ميشناسي!؟
من: دوست داشتن چه ربطي به شناختن داره!؟بعدشم کي گفته من تورو ميشناسم! من هيچ وقت نميخوام که تورو کامل بشناسم! اگر هم بخوام نميتونم که کامل بشناسم!
گل آفتاب گردون: چرا نميتوني؟ چرا نميخواي؟
من: نميتونم چون تو، تو هستي... نميخوام چون من، من هستم!
گل آفتاب گردون: يعني چي؟
من: يعني نه تو آدم آسوني هستي نه من ميتونم تحمل کنم و ببينم که تو برام آسون شدي!
گل آفتاب گردون: مگه من معما هستم!؟
من: امم..... يه جورايي... منتاها قشنگترين معماي دنيا!
گل آفتاب گردون: من نه معما هستم نه ميخوام حل بشم!
من: نه من نميخوام حلت کنم! من فقط ميخوام تماشات کنم! ميخوام از وجود داشتنت لذت ببرم!
گل آفتاب گردون: يعني من پيچيده هستم!
من: نه!
گل آفتاب گردون: پس يعني ساده هستم؟
من: نه تو انقدر ساده اي که هميشه ميخوام باهات حرف بزنم انقدر هم پيچيده که هيچ وقت حوصلم سر نميره!
گل آفتاب گردون: اينا که متناقضه!
من: اي بابا!... چجوري بگم آخه! اصلا بزار اينجوري بگم ...شما منو دوست داري يا نه؟
گل آفتاب گردون: خوب معلومه! خيلي هم دارم!
من: شما ميدوني من يه دنيا دوست دارم يا نه؟
گل آفتاب گردون: آره خوب مطمئنم!
من: همين کافيه! حالا من يه چيزي گفتم شما نشنيده بگير...بقيشو فراموش کن...
گل آفتاب گردون: پس حالا نوبت منه که يه چيزي بگم!
من: بفرمايين...
گل آفتاب گردون: منم دلم برات يه ذره شده بود!
من: يعني تو هم جا ميرفتي با من بودي! هر چيز قشنگي ميديدي از پشت چشمهاي من ميديدي!
گل آفتاب گردون: ببين شروع نکن!... منو دوست داري يا نه؟
من: اندازه يه دنيا!
گل آفتاب گردون: ميدوني منم اندازه يه دنيا دوست دارم يا نه؟
من: بعله بعله...
گل آفتاب گردون: پس چرا وقتي منو ديدي بغلم نکردي؟
من: چون ميخواستم اول تماشات کنم!
گل آفتاب گردون: پس هر وقت تماشا کردنت تموم شد بهم بگو که بپرم تو بغل....
من: ...(خيلي آروم) چي گفتي؟
گل آفتاب گردون: ....
من: (خيلي آرومتر) چيزي گفتي؟
گل آفتاب گردون: چيزي نگفتم... چه خوبه که نزديکي!

محل اتمام: توي يه دشت خلوت!...پر از گلهاي قشنگ ولي نه به قشنگي گل آفتاب گردون!
زمان اتمام: ساعت 24:61 شب! وقتي که همه خوابن و من دارم از تنها بودن با گل آفتاب گردون لذت ميبرم!
حالت اتمام: احساس... تماشا... و سکوتي که هر از چند کاه با صداي آروم يک لبخندي ريز و نزديک شکسته ميشه!