Tuesday, October 21, 2003

حالا حکايت قندون و سنبه پرزورش و
بشکن بشکنه ولي نميشکنه... داره نازش ميکنه!


اونوقت بهم ميگه عشق!
بهش ميگم...يا امام زمان ...خيلي وقته اسمشم نشنيدم...جون هرکي دوست داري ما يکي رو بيخيال شو...آهان يادم اومد تعريفش اين بود:
عشق آنست که به گوز بند است و به چس پيوند!
پس به هر نفس اندرش ممد جان است و مفرح ذات!
اي که سگ زرد بريند بر قبر مرد قدر شناس!

بهم ميگه زندگي!
بهش ميگم ... اي بد نيست... ديشب نصفه شبي تشنش شد بلند شد بره آب بخوره تلنگش در رفت... تا صبح از صداي خنده خودش خوابش نبرد... اينه که الان خوابش مياد!

بهم ميگه انار ساوه!
بهش ميگم توت فرنگي!

بهم ميگه قورمه سبزي دوست داري؟
بهش ميگم اينقدر که يه بار يچه که بودم از بالاي ميز ناهار خوريمون با مخ شيرجه زدم تو ديگي که مامانه گذاشته رو زمين که خنک شه...آخه من عاشق هرچي بشم دوست دارم با مخ شيرجه بزنم وسطش...بعد از اينکه مامانه تميزم کرد بلا فاصله رفتم بالاي همون ميز و دوباره پريدم تو ديگ...اما ايندفه با کون...آخه من اگر خيلي عاشق بشم فرق بين سرم رو با کونم نميدونم!

بهم ميگه چقدر خوب ميشه اگر دست پخت منو بخوري!
بهش ميگم همينکه دستت بوي پياز بده براي من کافيه... من فقط يه بهانه لازم دارم که دستاتو نزديک لبهام بيارم!

بهم ميگه الا و لله برام بايد آواز بخوني.
بهش ميگم فقط به يه شرط...اونم اينکه فقظ تا هر وقت دلت خواست برات بخونم...!

بهم ميگه چرا دلت گرفته؟
بهش ميگم ميترسم خدا آخرشم اوني رو که ميخواستم بهم نده!
بهش ميگم ديگه خسته شدم از بس خايه مالي اوستا کريمو کردم!
اگر بدونه که لياقت چيزي رو که ميخوام رو دارم و بهم ندتش گور باباي همه هم کرده...
منم از اين به بعد خار و مادر آدم با لياقت و بي لياقت رو با يه چوب نوازش ميکنم...

بهم ميگه ديگه بگو!
منم که زبونم بند اومده بود بررررر برررررر نيگاش کردم!
محکم بغلش کردمو داشتم به لحظه اي فکر ميکردم که سوار هواپيماي من شد...
نمدونم فهميد که چقدر اندازه بود برام يا نه!

پس آنگاه بعد از هر نظر در هر دو چشم زيبا پيشاني را دو بار به خاک عشق بفرسا...
خدا را شکر گو...یه آفرين هم بگو...
سينه رو صاف کن...شراب قرمزتو با جعبه سيگارت بردار...دمپايي لا انگشتيت رو بپوش...سيگارو روشن کن و راه بيوفت برو روي چمنهاي بغل خونت بشين...
بعد از قلپ سوم و پک دوم... وقتي سرماي چمن داشت با لمبر کونت الفت ميگرفت...
به خودت بگو...

جناب آقای غاظ غاظ لوله مثل اينکه دوباره سنبه پر زورتو کش رفتن ...
وقتي محو چشماش بودي...
آخرين کسي که سنبه پر زورتو ديده ميگفت هنوز داشته خون رو به مغزت پمپ ميکرده...
خوبيش اينه که به تخمتم نيست که کجا بردنش... ميدوني که اگر بشکوننش هم اهميت نميدي...خوشيت به اينه که طرف با سنبه پر زورت سرگرمه و خوشحال...

تازه ميفهمي وقتي آقاي هاپو به خانم هاپو ميگفت‌:
«شما خوش باش...منم خوشم به خوشی شما» منظورش چي بوده...

هميني که هست...