Friday, November 29, 2002

حالا حکايت قندون و تيريپ غيرت

سيد احمد علم الهدي معاون آموزشي دانشگاه امام صادق:
"امروز بحث دين خدا و ناموس و عصمت کبري، امام زمان (عج) و هستي پيامبر اکرم(ص) مطرح است"

-آقا ببخشيد يه قالب پنير داري که کار ترک باشه؟! بي زحمت ميخواستم مارک زير خشتکشو قبل از خريد ببينم که حتما اوريجينال باشه!
-ببخشيد کسي بي عصمت شده؟ جان من؟ يعني تجاوز کردن؟ به زور؟ بعد موقع تجاوز کامل لخت بودن!؟
-يادمه معلم علوم کلاس آمادگيم بهمون گفت دايناسور ها قبل از اينکه ما به دنيا بيايم بودن! آقاي دکتر شما از ما بزرگتري...دايناسورهارو يادت مياد؟

راستش بعد از خوندن اين جمله شما ديگه روم نميشه مسئلمو بگم...
آقاي دکتر کارد رو بر دار بريم قيصر بازي...
زود باش غذا يخ کرد از دهن افتاد!

راستي آقاي دکتر من وقتي ادرار ميکنم بصل النخاعم سوت بلبلي ميکشه...سيگار داري؟
واقعا هميني که هست؟؟؟؟

Tuesday, November 26, 2002

حالا حکايت قندون و گوز ملق

چيه ؟چمه؟چه مرگمه؟
اومدم غلط نکرده بکنم و هوس roller blading تو ساحل Santa Monica به کلم زد!
بعد از طي مراحل کرايه بازي و شروع به کار، در حال تلو تلو بودم و داشت کم کم لم ماجرا ميومد دستم و ميخواستم شروع کنم به انجام کارهاي آکروباتيک مثل 180 زدنو بالانس زدن و آفتاب-مهتاب چرخوندن که ديدم يه هولو با بيکيني از بغلم سبقت گرفت ...دختره کون برهنه وزنش نصف من هم نبود نه تنها از من با اين همه کبکبه و دبدبه سبقت گرفت بلکه همچين يه نيگاه با لبخند بهم کرد بهم تو اين مايه ها که:"درسته که خيلي خوش تيپي ولي هنوز کار داري!"
آي به به غيرت ايرونيم بر خورد که نگو!! به خودم گفتم بايد حال اينو بگيرم و پيه ايروني رو به تنش بمالم... بعد هم خوب طرف تقريبا لخت بود اين بود که ديدم حيفه اگر پيه ايرونيمو به همه جاش نمالم! آخه لامصب همه چيش دم دست بود!
خواستم پا به پاش سرعت بگيرم که يهو ديدم يه پام داره جلوجلو ميره يه پام تير کرده براي شرق،اين يکي پام گوله کرده به سمت جنوب و اونيکي پام هم هوس کربو بلا زده زير دلش و از غفلت من سو استفاده کردن و در يک آن ديدم که جفت پاهام روي هوا هستن . بنده در حال سقوط!
آقا مارو ميگي؟ مولاي متقيان رو ياد کردم و چشمامو بستم و شهادتين رو بر زبان جاري کردم و منتظر شدم که با مخ بخورم زمين چشمامو باز کردم ديدم يه بلوک سيماني داره با سرعت هرچه تمام تر به سمت ملاجم مياد... جا خالي دادم...سرمو گردوندم ديدم يک ميله فلزي داره يه راست ميره تو شيکمم! ميله رو سريع کج کردم و راه خودم رو به سمت زمين ادامه دادم!
انگشت شستمو جلو آوردم و قرچ!
آقا ناخونم کنده شد...پوستم سولاخ سولاخ شد و خون فواره زد بيرون!بعد از اينکه بهوش اومدم ديدم يه پسر سياه پوست با دوست دختر هولوي سفيد پوستش وايسادن بالا سر من و در حالي که چشماشون شده بود اندازه در قابلمه پلو نذري ازم پرسيدن:"?َAre you OK"
من هم گفتم:"!Yes I have never been better"
بعد اومدم پاشم ديدم لنبر کونم عينهو پاک کني که رو کاغذ ميکشن فيتيله شده!
خلاصه درد سرتون ندم...
بعدش هم بيهوشي کامل و اتاق عمل و اين حرفا الان در خدمت شما هستم با يک انگشت شست که عين بادمجون سياه شده!

Thursday, November 21, 2002

حالا حکايت قندون و يک مکالمه نيمه خصوصي!

زمان: ساعت 2:00 بعد از ظهر!
مکان: ميدون توپخونه، تهران!

-به به سامليک!
-ا ساملکم...چطوري؟
-من خوبم...خوب خوبم...ديگه برام نريز... برو براي خودت... سلامتي!
-!

Tuesday, November 19, 2002

حالا حکايت قندون و سوغاتي سفر به شهر سياتل براي بعضيها که بهم گفته بودن سوغاتي يادم نره!

آخر هفته گذشته به دعوت يک دوست جالب رفته بودم سياتل مرکز ايالت واشنگتن در گوشه شمال غربي ايالات متحده.
از تو همون آسمون که داشت هوا پيمام زمين مينشست همتاي آمريکائي برج ميلاد خودمونو ديدمو خدا رو شکر که دوستم يه دوربين ديجيتال داشت و تونستم اين عکسارو براتون به عنوان سوغاتي بگيرم:

خيلي جالبه نه؟

آدم احساس قدرت ميکنه مگه نه؟

آدم دلش ميخواد از اون بالا بپره پائين...
يه جائي هم بود به اسم Music Project Museum، اولش راستش زياد نميخواستم برم وفقط بخاطر اصرار دوستم رفتم ولي موقع اومدن بيرون...
بازم با اصرار اون اومدم بيرون...لابد ميگين چرا؟ آخه داشتم زير اين آبشار دوش ميگرفتم....
آبشار گيتار!

بيخودي ايراد نگيرين که چرا عکس ها تار هستن...
خيلي هم باحال و هنري و مدرن و پشمالو و سکسي و جذاب هستن...
اه!هي ميخوام هيچي نگم نميشه...
هميني که هست!
حالا حکايت قندون و قصه يک تنفر جگر خراش!

ميدونم که يه روزي منو ميبيني و بدون اينکه بفهمم از پهلوم رد ميشي
ميدونم که خيلي فکرهاي بي ربطي ميکني که هيجکدومشون هيچ اهميتي برام ندارن ولي ميخوام بدوني که

از لباسهائي که تو برام خريدي گريه ام ميگيره...
ازحرفهائي که به تو ميزدم و تو دلت غش ميرفت خندم ميگيره...
از بوي نفسهائي که با هم قسمت کرديم حالم به هم ميخوره...
از خنده هاي که با فکر تو رو صورتم ميومد چندشم ميشه...
از غذا هائي که با هم خورديم عوقم ميگيره...
از فکر لحظه هائي که تو آغوش من آروم ميگرفتي ترسم ميگيره...

به خاطر همين از عمرم به خاطر لحظاتي که با تو سپري کردم شرمندم...

و همه اينها نه به خاطر اينه که بهم دروغ گفتي چون از اول هم باورت نداشتم...
نه به خاطر اينه که منو اذيت کردي چون من هم خيلي هارو اذيت کردم...
نه به خاطر اينه که منو دوست نداشتي چون من هم خيلي ها رو دوست نداشتم...
نه به خاطر اينه که براي صحبت کردن باهات منتظر ميموندم چون انتظارش لذت بخش بود...
نه به خاطر اينه که خوشتيپ يا خوش هيکل بودي چون بهتر از تو برام ميمردن...
نه به خاطر اينه که چهار کلاس سواد داشتي چون ميدونستم حرف تازه اي برام نداري...
نه به خاطر اينه که به حرف هاي دورو بريهات راجع بهم گوش ميکردي چون ميدونستم نميتوني بفهي که همشون به خاطر اينکه با مني به تو حسوديشون ميشد...


بلکه به خاطر اينه که باعث شدي گريه کسي رو ببينم که از دنيا برام بيشتر ارزش داره...
و بهم ثابت کردي که لياقتشو نداري که حتي براي يه بار ديگه صدامو بشنوي...

اميدوارم تو زندگيت هميشه موفق باشي ولي حيف که ميدونم داغي که براي هميشه از نبودن با من رو دلت ميمونه همه چيو کوفتت ميکنه!

Friday, November 15, 2002

حالا حکايت قندون و اعتماد به نفس!

چه احساس لذت بخشيه که بدوني قلب يه نفر تو دستته!
چه احساس هيجان انگيزيه وقتي ميفهمي که يکي ديگه هم قلبشو ميزاره تو اون يکي دستت!
چه احساس اعتماد به نفس قوي ايه وقتي ميفهمي که خيليها بهت اطمينان دارن!
...
چه احساس عجيبيه وقتي که نميدوني با اين دو تا قلبي که تو دستته چيکار کني!
چه احساس زبريه وقتي ميفهمي که هردوتاي اين قلبها بهت احتياج دارن و بهت ميگن که دوست دارن!
و..
چه احساس آرامش بخشيه وقتي به خاطر احساهاي لذت بخش، هيجان انگيز، عجيب، زبر و اعتماد به نفسي که پيدا کردي، عين پسر بچه هاي سه ساله که اسباب بازيشون رو ازشون گرفتن و چون هيچ کاري نميتونن بکنن ميرن يه گوشه واي ميستن و آهسته بدون اينکه کسي بفهمه ميزنن زير گريه، بري سرتو بگيري تو دستشوئي و هاي هاي گريه کني!
وقتي همه اين احساس ها رفتن فقط يه چيز ته قندون وجودت ميمونه..درست عين گلهاي ياسي که ته قندون خالي پيدا ميشن...
اون هم اعتماد به نفسه و اينکه هنوز هم ميدوني هميني که هست!
حالا حکايت قندون و قابليت به خود کم ريني!
ميگن يه روز يکي ميره بالاي منبر بعد حرفش يادش ميره به مردم ميگه همه با هم بگن :
"الشکــــــــور...الشکــــــــور"
بعد که مردم داشتن اينو ميگفتن هي فکر ميکنه ببينه مطلبش چي بود ولي يادش نمياد و دوباره به مردم ميگه همه با هم بگن :
"الشکــــــــور...الشکــــــــور"
و هي فکر ميکنه و هي يادش نمياد و هي به مردم ميگه همه با هم بگن "الشکــــــــور...الشکــــــــور"
و آخرش که يه نفر ميره ميپرسه حاج آقا جريان چيه جواب ميشنوه که :
"پدر من! شما حاليت نيست... اي همه شکر به خاطر اينه که خدا سولاخ کون آدمو رو پيشونيش نذاشته که هر روز به محاسن خودش برينه!"

وقايع اخير ايران باعث شده فکر کنم که جماعت محافظه کار مملکتمون براي هرچي خدا رو شکر کنن براي اين يه مورد نميتونن!
خوب خدا رو شکر که هميني که هست!
حالا حکايت قندون و مرام کثافت کاري!

اي لعنت بر پدر و مادر اون مملکت و ملتي که سيفون تو مرامشون نيست!

اين هم به خاطرگفتم که مردم بهم لينک بدن...
ولي باعث نميشه که شامل قانون کلي و جهان شمول هميني که هست نباشه!

Wednesday, November 13, 2002

حالا حکايت قندون و بچه باحال محله!

برين براي کلمه باحال تو گوگل بگردين ببينين اولين چيزي که ليست ميشه چيه...
اگر هم باور ندارين اينجا رو کليک کنين تا بفهمين با کي طرفين...

بعد وقتي من ميگم: "آقاجون من هميني که هست" بدونين يه چيزي ميدونم بابا جون...
آخ که مردم از خوش تيپي!
ماشالا هم باحال...هم پشمالو... هم با معرفت... هم شيرين...
به به مرد زندگي به اين ميگن...
حالا حکايت قندون و استحاله سياسي!

«روزی كه قوای سه گانه نتوانند يا نخواهند مشكلات بزرگ را حل كنند، آن وقت اگر رهبری احساس نياز كند، نيروی مردم را برای مواجهه با مشكلات وارد ميدان می ‌كند.»
اي بابا!

1- آخ بابا من نوکرتم ملت 24 ساله جز مشکلات بزرگ چيزي نديدن... جون من يالا! بچه هارو ول بده بيان تو که ميدون خاليه...
2- به مملکتي که قواي سه گانش (البته منظود دوتا گانه از سه تا گانش بوده) نتوانند يا نخواهند مشکلات بزرگ را حل کنند بايد ريد!

آقا زود به بچه ها بگو بيان که ريخت!
حالا حکايت قندون و همشهريش!

يه دختر ماماني! کم حرف ولي يه جورائي همچين سر و زبون دار...
همشهري خودمه... خيلي هم ماشالا با معرفت و کم چربي!
فقط يه مشکل کوچولو هست اونم اينه که باهاش به سختي ميشه کلکل کرد ،اونم براي يکي مثل من که کلکل نکنم روزم شب نميشه خيلي بده...
جالبي ماجرا هم اينجاست که جواب کلکلتو به زبون شيرين فارسي ميده...
اخ که اينقدر ميچسبه بعد از دو سال، به فارسي، از يه هولوي وطني متلک بشنوي!
اينم وبلاگش:

منتها از من ميشنوين باهاش کلکل نکنين چون اولا اگر هرچي ديدين از چشم خودتون ديدين دومندشم که اگر باهاش کلکل کنين با خودم طرفين!
الکي که نيست...
ايراني بعدشم تو مملکت غريب اونم همشهري جزو نواميس حساب ميشه!
من هم که يه چيزي تو مايه هاي خوشتيپ ولي با غيرت...
خلاصه همين ديگه...
هميني که هست!

Tuesday, November 12, 2002

حالا حکايت قندون و حالگيري سياسيش!

هفته پيش که دانشگاه بودم و فهميدم که مرکز مطالعات سياسي دانشگاه USC از آقاي منوچهر گنجي وزيرآموزش و پرورش كابينه اميرعباس هويدا دعوت کرده بود که بياد و سخنراني کنه!
ما هم که سرمون درد ميکنه براي اين چرت و پرتا رفتيم ببينيم چه خبره و بررسي کنيم ببينيم که چجوري اصلاحات خاتمي رو دودستي کوبوند تو سر اين سلطنت طلبهاي قشنگ!
اولين کاري که کردم دنبال اسم اين بابا تو سايتهاي فارسي گشتم. بعد هم که راجع به اين بابا جز چند تا جيغ و داد بي سر و ته از کيهان تهران پيدا نکردم فهميدم که طرف چيزي براي گفتن نداره و جزو آدمهاي کليدي نيست و ميشه باهاش حسابي بحث کرد و حالشو گرفت و چون اينجا مثل ايران نيست که تو جلسات مشابه يه سري آدم باشن که اگر زيادي سوال کردي حالتو بگيرن تصميم گرفتيم بريم و اصلاحات رو نهادينه کنيم...

به جان خودم پنج دقيقه از جلسه نگذشته بود که احساس کردم پاي حرفاي يک نفر از جماعت محافظه کار مملکت خودمون نشستم... اصلا چرا راه دور بريم؟ ياد خزعبلاتي افتادم که معلمهاي تربيتي و ديني تو دبستان به اسم دين و اسلام به خوردمون ميدادن يعني به همون اندازه حرفاش مسخره بود...
بعد از يه ساعت که حنجره خودشو جر داد که آي حکومت آخوندي فلان کرده و حکومت آخوندي بهمان کرده و آي تو خيابون دختر مردم رو صيغه ميکنن و وسط ميدون ناخن ميکشن و گوشه بازار دارن مردمو دار ميزننو آخ که همه هروئيني شدن و فحشا بيداد کرد و هواي تهران آلوده شد و پنير از چرنوبيل وارد شده خاتمي کاري نکرده و نتونسته اصلاحات کنه و بن لادن رفته ايران و حکومت کار تروريستي ميکنه و ما دموکراسي ميخوايم نوبت رسيد به قسمت سوال و جواب!
بهش گفتم جناب ،حکومتي که شما وزيرش بودي دموکرات بود؟
گفت نه!
گفتم پس چي ميگي؟
گفت من يزدي و چمران و ميشناختم ...عوض اينکه مثل اونا تو دام آخوندا بيوفتم تصميم گرفتم از داخل اصلاحات کنم!
گفتم شما جرات داشتي به شاه بگي آخه نوکرتم تو که داري ترکمون ميزني به مملکت؟
گفت نه! به شاه نميشد همچين حرفي زد!
گفتم د آخه پس نوکرتم چطور انتظار داري خاتمي همه اين کارارو بکنه؟
گفت متاسفانه وقت شما تمومه بزار نفر بعد سوال کنه!
گفتم باشه!
بعد از من يه دختر ايراني که اينجا بزرگ شده بود بلند شد و خيلي مودب گفت همه اينائي که گفتي جهت دار بوده... من خودم سه ماه پيش ايران بودم و اصلا اينائي که تو ميگي رو نديدم!
گفت معلومه خوب... وفتي کم اونجا باشي خوش ميگذره در صورتي که خيلي هم ايران بده! هوا آلودست.. آب تهران آلودست!
يکي از اون وسط گفت نه آقا خيلي هم خوبه . تنها شهريه تو دنيا که ميشه آب شيرش رو خورد!
گفت نه آقا شما جوونين مردم دارن از پنيرهاي چرنوبيل وارداتي ميميرن!
گفتم کيا؟
گفت جووناي ايراني! همونا که امکان تحصيل ندارن!
گفتم آخه نوکرتم اگر کسي خورده باشه اون منم که يه سال و نيم پيش تازه اومدم من هم که به اين خوشتيپي جلوت وايسادم سر و مرو گنده!تحصيلاتمم به بهترين وجه کردم بعد اومدم! چي داري ميگي آخه!
گفت نخير! شما امکانات داشتي! جوونا امکانات ندارن برن دانشگاه!
گفتم خيالت تخت باشه جناب تو هر در و دهاتي بري يه دانشگاه آزاد زدن و ترکمون زدن به سطح تحصيلات دانشگاه همه الان شکر خدا ليسانس دارن!
گفت کسائي هم که ميرن دانشگاه گول خاتمي رو خوردن ميگن اصلاحات!
گفتم اون جناب وليعهدتون برگشته به آمريکا گفته برين به ايران حمله کنين! شما گول کيو خوردين؟
گفت ببخشيد کي گفته؟
اينجا بود که به خودم گفتم بابا ايولا ماشالا خيلي طرف اينکارست... ماشالا همه چيو ميدونه!
آخر جلسه هم منو دوستمو صدا کرد و گفت من از شما خيلي خوشم اومد.. مرسي که سوال کردين...
من هم بهش گفتم با اينکه اصلا روش شما رو براي رسيدن به دموکراسي قبول ندارم ولي از اينکه باهاتون صحبت کردم خوشحالم...

خلاصه با هم دست داديمو خداحافظي کرديم!

وقتي داشتم ميومدم خونه ياد اون دختر ايراني افتادم که با اينکه سه ماه بيشتر ايران نبوده داشت از مملکتش در برابر چرتو پرت هاي که ميشنيد دفاع ميکرد با خودم فکر ميکردم کسي از آقايون مقيم مرکز ميدونه چه نسلي رو دارن بر باد ميدن!

بگذريم...
حال طرفو گرفتم اصلاحاتو نهادينه کردم!
رفتم نشستم سر درسم...
هميني که هست!
منتها مدل دموکراتيک...;)
حالا حکايت قندون و وبلاگش، شاکي بد فرم بر طرف شد!

با چنان جراتي زدم به قلب بلاگر که باورش براتون سخته!
ديگه Error ندارم!
حالا حکايت قندون و وبلاگش، شاکي بد فرم!

اکه هي! من شاشيدم تو اين وبلاگ که همش داره Run Time Error ميده....
هزار بار هم Templateش رو عوض کردم!
يه يکي بهم بگه چيکار کنم يا ميزنم همه رو پاک ميکنم خيال خودم و همه رو راحت ميکن!
بعدشم ميگم هميني که بود...

زود باشين... راهنمائيم کنين...
حالا حکايت قندون ويه موضوع ناموسي!

اولا که در مثل مناقشه نيست ولي يه فرق بين دخترهاي ايراني و آمريکائي هست و اونم اينه که به عنوان يک دوست پسر شما هميشه دوست پسر اول دخترهاي ايراني هستيد ولي در شرايط مشابه هميشه دوست پسر دوم همتاهاي آمريکائي دخترهاي ايراني هستين...

عجب بدجنسي شدم نه؟
ولي چه کنيم ....هميني که هست!

Friday, November 08, 2002

حالا حکايت قندون و سر کاري غير عمدي!

بابا چتونه!چرا همتون دپ زدين؟
با شما نبودم! با وبلاگ نبودم! با درسو مشق و دانشگاه بودم...
قندون آقاس... يه پارچه پسر گله...
قندون تا اصلاحات رو نهادينه نکنه دست برداار نيست...
آهــــــــــــــــــــــــــــــــــان!فکر کردين تيريپ خودکشي برداشتم؟
بيخيال...! قندون تا همتونو نکشه ريق رحمتو سر بکش نيست!
قندون هيچ جا نميره! قندون پاي حرفش ميمونه! قندونه و حرفش...
حال همتونو ميگيرم...
اولا بخاطر سوء تفاهم بوجود اومده شرمندم...
ولي اين هم بگم از هولو جون هائي که کلي زنجموره کردن برام خيلي خيلي ممنونم...
ميدونم دوسم دارين ...منم دوستون دارم...
حتي حاظرم همه هولو جون هائي که برام گريه کردن رو ماچ کنم...ولي به نوبت!

آخ چه حالي ميده آدم بعد از مدتها بياد اينجا و داد بزنه هميني که هست!

Wednesday, November 06, 2002

حالا حکايت قندون و خداحافظيش
خوب...
يه روز ديگه بيشتر بين شما نيستم ...
افسردگيم ديگه تموم ميشه...
ما که کارمونو کرديم...
ببينم شما چه گلي به سر خودتون ميزنين که ما نزديم...
...
خوش بگذره...
هميني که هست...

Monday, November 04, 2002

حالا حکايت قندون و يه خبر عجيب!
با تمام مشغله اي که اين روز ها دارم نتونستم خودمو نگه دارم و عکس العملي نسبت به خبر آزادي عبدالله نوري نشون ندم.
از وقتي عکسشو با محسني اژه اي ديدم همش تو فکر نکبتي بودم که دامن ملت و مملکتمون رو به خاطر آه آدماي آزاده و مظلومي پر کرده و روز به روز هم داره بيشتر ميشه.
عبدالله نوري کسي بود که بعد از رفتنش معلوم شد چه وزنه سنگيني توي فضا سياسي مملکت بوده.
من نميدونم به چه شرطي حاظر شدن با آزاديش موافقت کنن ولي اينو ميدونم که عبدالله نوري به قول گنجي غوليه که بعد از دو خرداد از بطري بيرون اومده و ديگه اون تو بر نميگرده...
به آقايون و خانوماي اصلاح طلب تبريک ميگم...
ما بريم دنبال بقيه بدبختيمون که چهار روز مونده
فقط چهار روز ديگه!

Friday, November 01, 2002

حالا حکايت قندون و زرت قمصورش!
يک هفته ديگه!
فقط يک هفته ديگه