Monday, May 19, 2003

حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها-اپيزود چهارم!

زمان: حوالي يک عصر زمستوني...موقع پياده شدن از اتوبوس ترمينال 18!
مکان: توي پارکينگ يک مسافر خونه به غايت کثافت بين جيرفت و ممسني!


اسکندرکبير: کثافتا! هي بهتون ميگم بليط TBT بگيريم! اين چي بود؟!؟!!
کنفسيوس: خوب بابا!! توديگه کي هستي! چقدر غر ميزني!
اسکندرکبير: آقا زود بياين پايين بريم اتاق بگيريم الان همش تموم ميشه!
نيچه: بابا چه مرگته اينقدر شاشت تنده؟
کنفسيوس: شاش نه بي ادبا... جيش! از اين پيرمرد ياد بگيرين که حتي يک کلمه هم حرف بد نزده تو راه! آفرين مهاتما گاندي...
نيچه: (در حالي که داره به اسکندرکبير چشمک ميزنه): منم اگر اينقدر گرسنگي کشيده بودم صدام در نميومد!
اسکندرکبير: (يواشکي به نيچه)آره بابا... جون تو بخاطر کنفسيوس چيزي نگفتم! اين ريقو رو از کجا جسته ديگه؟
مهاتما گاندي: يواش برين من خودم ميام!
اسکندرکبير: بچه ها زود باشين من بايد به رکسانا هم زنگ بزنم وگرنه دهنم صافه!
مهاتما گاندي: رکسانا کيه ديگه بابا جون؟
نيچه: (يواشکي به مهاتما گاندي) اي بابا اينجوري نگو دوست دخترشه ديگه! هموني که اين پسره به خاطرش تخت جمشيد کورش اينا رو آتيش زد!
مهاتما گاندي: پسره لوس بچه ننه! گشنگي نکشيده عاشقي يادش بره... اين اروپايي ها همشون همينن! يکي رو مثل من ميخوان تا حالشونو بگيره!
اسکندرکبير: چي با من بودي؟ تو فعلا با يه دستت خشتکتو بگير نيوفته با اون يکي در کونتو که جونت در نره!
نيچه: اسي خفه شو! بي تربيت!
اسکندرکبير: آخه واسه من ميگه گشنگي از عاشقي بدتره!
نيچه: خوب لابد يه چيزي ميدونه که ميگه ديگه!
اسکندرکبير: آقا اصلا هرچي کنفسيوس بگه...(رو به کنفسيوس ميکنه) جناب درد عاشقي بدتره يا گشنگي ؟؟
کنفسيوس: معلومه هيچ کدومتون تا حالا زير دست دندونساز شاشتون نگرفته!
همه ساکت ميشن....
کنفسيوس: چيزه....جيشتون نگرفته!

Wednesday, May 14, 2003

حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها-اپيزود سوم!
زمان: ساعت 11 شب آخر يک هفته وسط تابستون 2024 ميلادي سال آخر اشغال عراق توسط آمريکا!
مکان: کوفه... بيرون يه رستوران عربي!

ساموئل هاتينگتون: آقا خوشم اومد هموني که من ميگغتم شد! تمدنها برخورد کردن زدن کون همديگرو جرجر کردن!
محمد خاتمي: برو بينم ان آقا! هنر کردي... پول که داري... تفنگ هم که داري... عقل هم که نداري... من هم بودم برخورد ميشد! به قول حافظ...
غضب است و خشم و شهوت.......
کارل مارکس: نع ممد جون...ديالکتيک تاريخ من هم همينو ميگه! ملت اينقدر ميزنن تو سر همديگه تا جون از کونشون در بره!
محمد خاتمي: برو بابا اگر کتاب تو کتاب بود اونجوري تلنگ ممکت به اون بزرگي بعد از 70 سال تباهي در نميرفت.
کارل مارکس: اون ديگه تقصير آمريکائي ها شد!
ساموئل هاتينگتون: غلط کردي! ميخواستين آزادي بيشتر بدين!
محمد خاتمي: آقا ما يه علي داشتيم... اگر به حرفش گوش کرده بودين خيلي باهال ميشد... دنيا وآخرت همه رديف بود!
کارل مارکس: کدوم علي؟
ساموئل هاتينگتون: علي بن ابيطالب.... اوناهاش... اين بابا هنوزم هرشب که ما مستيم داره واسه ملت قايمکي نون و خرما ميبره...
کارل مارکس: اوه اوه آره بابا يکي بود ميگفت اولين کمونيست دنيا هم همين علي شما بوده!
محمد خاتمي: آره بابا خيلي کارش درسته! زورش هم زياد بود! اوني که دروازه بچه محل هاي آريل شارون اينارو تو خبير قلفتي با يه دست کنده همين بود ديگه... آي حال کردم!
علي....آهاي علي... يه دقه از ديوار بيا پايين ذکر خيرته...
علي بن ابيطالب: ساملک..
محمد خاتمي: آقا کي بود گفته بود اولين کمونيست دنيا تو بودي؟
علي بن ابيطالب: گل سرخي بود... شاه کشتش... ميگفتن تودهاي بوده... ننه مرده رو بد حالشو گرفت...چه خبر؟اينا کين؟ آهان اين که کارل مارکسه... سلام...فردريک انگلس خوبه؟
کارل مارکس:ا! منو ميشناسي...چه باحال..آره... اونم خوبه... آقا ما هم تعريف شما رو از اين بابا گل سرخيه زياد شنيده بوديم... خيلي دمت گرمه!
علي بن ابيطالب: بچه ها لطف دارن به ما...آقا اگه کاري ندارين ما بريم که کار مردم برسيم...
محمد خاتمي: قربون تو علي جون ممنون از وقتت...
ساموئل هاتينگتون: چه آدم باحالي بود... خوشم اومد از سوادش...بياين بقيه هم اومدن...بريم تو...

کنفسيوس، نيچه و اسکندرکبير هم ميان و با بقيه سلام عليک ميکنن...

اسکندرکبير: آقا بريم تو که از گرسنگي مردم!
حالا حکايت قندون و گل آفتاب گردون!

زمان: ساعت 3 بعدازظهر جمعه وقتي که همه خوابن حتي سختگير ترين مامان باباها!
مکان: ته يه کوچه بن بست خلوت تو شهري که همه مشغول هرکاري که بگي هستن جز همديگرو جدي گرفتن!

گل آفتاب گردون تنهائي سرو تن قشنگشو به آفتاب داده بودو توفکر عميقي فرو رفته...
قندون هم داشت واسه خودش پياده روي ميکرد... آواز ميخوند و با تک و توک مردمي که ميديد شوخي ميکرد!
تا اينکه رسيد به جائي که گل آفتاب گردون دراز کشيده بود....

قندون: سلام!
گل آفتاب گردون: سلام!
قندون: ببين چقدر تو خوشگلي!!
گل آفتاب گردون: ها ؟ خوب آره يعني مرسي؟
قندون: ميخواي يه ذره از قندام بهت بدم؟
گل آفتاب گردون: نه مرسي! من چائي خور نيستم... ولي يه دونه برميدارم ميزارم کنار بعدا ميخورم...
قندون: چه خوب!
گل آفتاب گردون: توچي؟ آفتاب ميخواي؟
قندون: آره ولي دلم نمياد ازت بگيرم! آفتاب به تو بيشتر مياد... بيا... هرچند تا قند ميخواي بردار...
گل آفتاب گردون: ا! تو که يدونه قند بيشتد نداري!
قندون: خوب مگه چيه؟
گل آفتاب گردون: پس خودت چي ميشي؟ قندون بي قند نميشه!
قندون: من خونه بازم دارم! نگران من نباش!
گل آفتاب گردون: پس برو بيار تا ببينم داري که روم بشه بردارم!
قندون: ها.. نميخوام برم... ميخوام تماشات کنم!
گل آفتاب گردون: پس اگر من قند خواستم چيکار کنم؟
قندون: بيا ديگه پس اين چيه...برش دار ديگه!
گل آفتاب گردون: بر نميدارم... چون اون وقت ديگه قندون نيستي!
قندون: پس ميگي چيکار کنيم؟
گل آفتاب گردون: من ميگم تو که آفتاب بردار نيستي...پس حد اقل انقدر منو تماشا کن و وقتي که خسته شدي و ميخواستي بري من قندتو بردارم!
قندون: اگر خسته نشدم؟
گل آفتاب گردون: تا ابد تو از آفتابي که من دارم لذت ميبري منم از قندي که تو داري....
قندون: قبول!
...
گل آفتاب گردون: چقدر اين يه دونه قند بهت مياد...
قندون: تکون نخور....بزارتماشات کنم....

Monday, May 12, 2003

حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها-اپيزود دوم!

زمان و مکان: ساعت 9 شب در يک بار قديمي حوالي ليختن اشتاين!

اسکندرکبير وارد بار ميشه و شمشير گنده اي رو که به کمر داره رو باز ميکنه و با ديدن نيچه ميخنده و به طرفش ميره!

نيچه: ساملک!هيچ معلومه کجايي نکبت؟ دو ساعته اينجا نشستم دارم تنها تنها تکيلا ميزنم!مگه قرار نبود ساعت 7 اينجا باشي؟
اسکندرکبير: سلام بابا... دهنم صاف شدامروز!
نيچه: چرا؟
اسکندرکبير: اين اسبم اسهال گرفته تو راه 50 دفه زد کنار جاده که برينه!
نيچه: اي بابا تو ديگه عجب خري هستي ... هنوزم سوار همون اسبه ميشي!
اسکندرکبير: چيکار کنم ديگه بابا بهمديگه عادت کرديم! بعدشم ما جز همديگه کسي رو نداريم!
نيچه: برو بابا عزگل! عادت چيه؟ کسي رو نداريم کدومه؟ ببينم تو هنوز کتاب چنين گفت زرتشت منو نخوندي؟ پس کي ميخواي ابر مرد شي؟
اسکندرکبير: بروبابا حال داري!تو اينجا نشستي رو تخمت و زرت زرت ارد ميدي؟
نيچه: حالا ديگه تو هم واسه ما شدي فيلسوف؟ منو بگو تورو آدم حساب کردم گفتم بياي با هم يه عرقي بحوريم! با اون شمشيرت!
اسکندرکبير: فيلسوفتون داريوش سوم بود که خودم کونشو پاره کردم!
نيچه: معلومه عوضي! منم جاي هرکي ديگه بودم اون شمشيرتو ميديدم جا ميزدم!عينهو سنده قاچ کن ميمونه! اگر مرد بودي سيبيلت نصف من بود!
اسکندرکبير: نه! تو خوبي! مرتيکه قلم به مزد!
نيچه: بدبخت من حداقل به خاطر يه پتياره دو زاري يه شهرو آتيش نزدم!
اسکندرکبير: اولا که پتياره دو زاري رو همتون تو کفش بوديم! دوما حرف اون زنيکه رو نزن! حالم گرفته ميشه!
نيچه: نه بابا؟ هنوزم عاشقشي نه؟
اسکندرکبير: آره بابا!
نيچه: جون اسي ميدونم چي ميگي! دواي دردتم پيش خودمه!چنين گفت زرتشت منوبخون بفهمي دنيا دست کيه!
اسکندرکبير: ببين بي خيال! بگو تکيلا رو بياره من برم بشاشم بيام!
نيچه: شاش نه حمال... جيش!

اسکندرکبير در راه دستشوئي زير لب: يا امام زمان اين روز به روز داره ديوونه تر ميشه!

نيچه رو به قندون در حالي که سرشو تکون ميده: بابا عجب آدمهايي پيده ميشن... يارو بزرگترين شهر جهان رو آتيش زده چون زيدش گفته اون وقت ميگن اين بابا باسني بوده!
قندون: ببخشيد نيچه جون جريان اين باسني چيه؟
نيچه: هيچي بابا از وفتي با اين پسره کنفسيوس ميپريم مجبورمون کرده با ادبي حرف بزنيم!

Saturday, May 10, 2003

حالا حکايت قندون و دو تا سوال!

1- چرا انقدر خوبي؟
2- چرا انقدر دوري؟

هر سوال را به دلخواه جواب دهيد و طفره نرويد!

اگر نخواستيد جواب دهيد لطفا دعوا نکنيد!
حالا حکايت قندون و عکس!

يادته اون عکس قشنگت که نشونم دادي؟
هنوز يادمه که توش چند تا انگشت داشتي...
شيش تا!

رنگ روسريت هم حتي يادمه! درست رنگ لبات بودن!
ساعتت هم تو عکس بود!

موهات هم بلند تر شده بودن!
من هم تو اون عکس بودم!
کجا؟
تو چشمات....
حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها!

کنفسيوس: سلام قشنگ!!
نيچه: سلام نابغه!
کنفسيوس: آبجو ميخوري؟
نيچه: نه من تازه شاشيدم!
کنفسيوس: شاش چيه احمق.....جيش!
نيچه: برو بابا باهام کلکل نکن حال ندارم!
کنفسيوس: پس آبجو بخور!
نيچه: باشه بگو بياره!
کنفسيوس: خودت بايد حساب کني ها!
نيچه: گور بابات.... نخواستم اصلا! من رفتم جيش کنم!

و به اين ترتيب نيچه از آن پس به جاي شاشيدن...جيشيدن پيشه کرد....و آن هم فقط به خاطر رفت و آمد با کنفسيوس!
حالا حکايت قندون و تماشاي گوزيدن مردم!

گفت وگو با مسعود ده نمكي
"ما خودمان يكي از كساني بوديم كه كار سلبي مي كرديم و فكر مي كرديم با حضور فيزيكي در خيابان مي شود يك چيزهايي را مهار كرد ولي رفته رفته گذشت زمان من را به اين نتيجه رساند كه بايد با افكار عمومي حرف زد"

آي که يزيد بگوزه به ريش هرچي نامرده!
اون مصاحبه کننده از جنابالي نپرسيد که که ميبخشيد آقاي ده نمکي تو گوش چند تا جوون زدي تا به اين نتيجه رسيدي.... اشک چند تا دختر رو ديدي... چند نفر به دست و پات افتادن...تا به اين نتيجه حيرت انگيز رسيدي؟؟
اينجاست که بايد گفت.....
حيف که زن و بچه اين وبلاگ رو ميخونه!
حالا حکايت قندون و ساعت 5:30 صبح به وقت تهران!

هيچ از خودت پرسيدي چرا؟
هيچ از خودت پرسيدي چرا يکي ممکنه اينقدر دوست داشته باشه؟
هيچ از خودت پرسيدي ممکنه طرف خودشم ندونه؟
نه حوب معلومه که نپرسيدي!
چون تو الان خوابي!
شايد منم هنوز خواب باشم!

ميبوسمت....
خوب بخوابي!

Monday, May 05, 2003

حالا حکايت قندون و پوزی که به خاک خفت زده شد!

بابا تسلِم!
قندون غلط کرد وقت نداشت!
قندون بيِجا کرد!
قندون به زودي با برنامه هاي متنوع در خدمت شهروندان جهان خواهد بود!

از عمليات انتحاري دوستان هم به شدت تشکر ميشه!
بنده 29 سالم شده!
البته امسال شانس آوردم و شکر خدا هنوز عدد "دو" سر جاشه!
ولي ميدونم سال ديگه از اين خيرا نيست!

اه!يادتونه هميني که بود!
خدمتتون عرض کنم همچنان هميني که هست!