Friday, December 04, 2009

When he was hit by the Garbage Truck while passing across the street with his coffee in one hand and a bag of bagel and cheese in his other hand he tried to stop the truck with the hand he was holding the coffee with


When they were searching his body they found the paycheck he had received the very same day


Next time he was planning to pass the street with the coffee in his hand and pay check in his pocket the next morning he made sure he has spend all his money on booze and whores and pay for the coffee with his credit card
!

Saturday, November 21, 2009

MY LIFE!!

The cold of the pillow waking up in the morning
The comfort of holding my left Pectoral in my right hand facing down on the pillow
The hazy sound of music in my head
Shaking my head to clear the sound
The cold of the water running down on my spine
Thinking about the unconventional conversation I had on the phone
The dream of the snow
The things I tell my people to do
Feeling the warmth of the lighter on the palm of my hand
inhale...exhale
The joy of watching a tall girl in high heels trying but not knowing how to dance
The itch in my spleen caused by the beat of the music
The choir of angels calling out my name from heaven
Seeing the look in people's eyes catching the sparkles on my neck left by our kisses
The burn in my duodenum cause by your words
This is my life and I have paid for it

Wednesday, November 04, 2009

same old dream
same old fear
so old that I even know it is actually a dream
like always now is the moment I hesitate to open the door that takes me out of here
some one chasing and I cannot move
feeling his breath on the back of my neck
hearing his screams in my head
never dared to stop running and face it instead
my never ending dream always ends in sweat on my face
these all cannot be coincident  but I am still and unbeliever
gone too far again and happy to have done it

Tried of running away and torturing myself in my dream I just turn back to see the dream for the last time
that is the moment I decide to give death a shot with my boots on, on the soil that is so fertile to me

I stop running, it is still chasing me, the warm breath is so close, the scream is so loud
slowly turn back and all I see is his eyes so close to my face
the eyes were mine

Friday, October 10, 2008

I am back...

As the ass hole I would never thought I love to be.
As the cynical person that I have become and more unbreakable than ever.
As the bitch breaker in progress i wanna be.
I will tell you its over but it is not.
I will tell you you are on your own but you are not.
I will tell you I still think about you but I am not.
I will tell you I am over my past but I am not.
and I tell you I give a shit but actually I don't give a fuck.

I just wish I can gather my shit to update this more often.

we will see... but you know... you may never see!

Wednesday, April 12, 2006


-Your mom is so old her social security number is 000-00-0001!

Friday, December 23, 2005


-What the hell are you doing?
-Nothing!
-Would you please stop?
-Stop what?
-never mind! Shut up and kiis me!


-I love every thing about you!
-O!I love the bitch in you!

اسم من چوبه!
چونان میکوبم بر سرت که صدای طبل بدی!

Thursday, December 22, 2005


It has been a long time past our Chemical wedding date.
lets Celebrate it with our juices!

Sunday, December 18, 2005


I am sure there should be something I don't like about you.
The rest.. I dont care.

Monday, June 07, 2004

٭ و اینک ماده دوم مانیفست دهه چهارم زندگی یک ....

بهترين لحظات عمرم رو روی يدونه سنگ توي سينم حک کردم و درشم قفل کردم کليدشم انداختم دور...
کلی دل تو زندگيم شکوندم...خيلي ها رو هم خندوندم!
دنيا رو دور زدم... هر غلطی هم ميخواستم کردم...حتي شده به زور!
هرچی هم دلم خواسته تاحالا گفتم ...حتي شده تو دلم!
شب که ميشه تازه زنده ميشم و خواب از سرم ميپره!
محبتم گل ميکنه ... دست و دل باز ميشم!
يه جوری هم زندگي ميکنم انگار که امروز آخرين روز زندگيمه!

و این بود ماده دوم مانیفست دهه چهارم زندگی یک ... سنگ!!


در ضمن به ريش باباي هرکي فکر کنه چهل سالمه ميخندم!
اهميتی هم نميدم که يارو نميدونه وقتی آدم سی سالش ميشه سه دهه رو تموم کرده!

همينی که هست!

Thursday, May 20, 2004

و اینک ماده اول مانیفست دهه چهارم زندگی یک آدم ....

میخوام لذت ببرم ...حتی به قیمت شنیدن دروغهات...
بهم بگو عاشقمی...
قول میدم نپرسم که راست گفتی یا نه!

و این بود ماده اول مانیفست دهه چهارم زندگی یک آدم متفکر!

Wednesday, May 19, 2004

بهم ميگی ديگه منو نميخوای...
بهم ميگی ديگه بهم اهميت نميدی...
بهم ميگی ديگه قلبت براي من جايی نداره...
بهم ميگی ديگه بهم نیازی نداری...
ولی من میدونم که اینا همش دروغه...
وگرنه چطور نصفه شب وقتی تنها توی تختت دراز کشیدی بهم زنگ میزنی و بهم میگی که دیگه هیچ وقت بهم فکر نمیکنی!

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
از تمام حرکاتت معلومه...به هیچ وجه نمیتونی قلب آتیش گرفتت رو ازم پنهان کنی!

ببین! این یه چیزیه که لازم نیست حتما بگی!
اینو میشه از توی اشکهات خوند...مثل یه بطری شیشه ای میتونم داخلتو نیگاه کنم...

حالا ديگه آزادیتو بدست آوردي...تمام وقتت ديگه مال خودته...
ديگه تصور ميکني که همه چيت رديفه...تو آينه هم به خودت ليخند ميزني...

ولي ببين... خندت نميتونه غصه هاتو پنهون کنه...

چرا تکليفتو روشن نميکني؟ چرا نمياي رو راست بهم بگي که حتا يه روز ديگه هم نميتوني بدون من زندگي کني؟
تو که ميدوني من توي خونتم...تو که ميدوني بهم معتادي...

ببین! تو فقط داری خودتو تلف میکنی!
اصلا هم اهميت نداره که چي ميگي...

بازم اگر دوباره آخر شب بهم زنگ بزني و بگي که بدون من راحت تري٬ ميدونم که اونجا تو تختت تنها دراز کشيدي...
ببين عزيزم من ميدونم که تو بدون من نميتوني زندگي کني!

Thursday, April 29, 2004

يادت مياد درست سر تحويل سال ۲۰۰۰ چيکار ميکرديم؟
درست سر تحويل سال ۳۰ام زندگيم هم همون کارو کرديم!

ما چقدر دقيقيم!
البته از لحاظ وجود صفر در انتهاي اعدادي که بهمون مربوطن!
بچه که بودم هر وقت خواب ميديدم که دارم توي يه جاي کثيف جيش ميکنم صبح که از خواب پا ميشدم تختم خيس بود!
ديروز بعد از اينکه توي يه جوب کثيف جيش کردم اومدم خونه و ديدم تختم خيسه!

امروز ادعاي پيغمبري کردم!
به زودي مانيفست دهه چهارم زندگي منو ميتو نين اينجا بخونين!
بالاخره ۳۰ سالم شد!

Friday, April 23, 2004

حيف که من ۵۰ سالمه و تو فقط ۲۵ سالته!
منتها اينقدر دوست دارم که حاضرم بچه هام رو باهات قسمت کنم!

از کجاشون ببرم که بخوريم؟
اينجا سرزمين روياهاي خيس است!
تا چشم سيد علي در بياد!

Thursday, April 22, 2004

Tuesday, October 21, 2003

حالا حکايت قندون و سنبه پرزورش و
بشکن بشکنه ولي نميشکنه... داره نازش ميکنه!


اونوقت بهم ميگه عشق!
بهش ميگم...يا امام زمان ...خيلي وقته اسمشم نشنيدم...جون هرکي دوست داري ما يکي رو بيخيال شو...آهان يادم اومد تعريفش اين بود:
عشق آنست که به گوز بند است و به چس پيوند!
پس به هر نفس اندرش ممد جان است و مفرح ذات!
اي که سگ زرد بريند بر قبر مرد قدر شناس!

بهم ميگه زندگي!
بهش ميگم ... اي بد نيست... ديشب نصفه شبي تشنش شد بلند شد بره آب بخوره تلنگش در رفت... تا صبح از صداي خنده خودش خوابش نبرد... اينه که الان خوابش مياد!

بهم ميگه انار ساوه!
بهش ميگم توت فرنگي!

بهم ميگه قورمه سبزي دوست داري؟
بهش ميگم اينقدر که يه بار يچه که بودم از بالاي ميز ناهار خوريمون با مخ شيرجه زدم تو ديگي که مامانه گذاشته رو زمين که خنک شه...آخه من عاشق هرچي بشم دوست دارم با مخ شيرجه بزنم وسطش...بعد از اينکه مامانه تميزم کرد بلا فاصله رفتم بالاي همون ميز و دوباره پريدم تو ديگ...اما ايندفه با کون...آخه من اگر خيلي عاشق بشم فرق بين سرم رو با کونم نميدونم!

بهم ميگه چقدر خوب ميشه اگر دست پخت منو بخوري!
بهش ميگم همينکه دستت بوي پياز بده براي من کافيه... من فقط يه بهانه لازم دارم که دستاتو نزديک لبهام بيارم!

بهم ميگه الا و لله برام بايد آواز بخوني.
بهش ميگم فقط به يه شرط...اونم اينکه فقظ تا هر وقت دلت خواست برات بخونم...!

بهم ميگه چرا دلت گرفته؟
بهش ميگم ميترسم خدا آخرشم اوني رو که ميخواستم بهم نده!
بهش ميگم ديگه خسته شدم از بس خايه مالي اوستا کريمو کردم!
اگر بدونه که لياقت چيزي رو که ميخوام رو دارم و بهم ندتش گور باباي همه هم کرده...
منم از اين به بعد خار و مادر آدم با لياقت و بي لياقت رو با يه چوب نوازش ميکنم...

بهم ميگه ديگه بگو!
منم که زبونم بند اومده بود بررررر برررررر نيگاش کردم!
محکم بغلش کردمو داشتم به لحظه اي فکر ميکردم که سوار هواپيماي من شد...
نمدونم فهميد که چقدر اندازه بود برام يا نه!

پس آنگاه بعد از هر نظر در هر دو چشم زيبا پيشاني را دو بار به خاک عشق بفرسا...
خدا را شکر گو...یه آفرين هم بگو...
سينه رو صاف کن...شراب قرمزتو با جعبه سيگارت بردار...دمپايي لا انگشتيت رو بپوش...سيگارو روشن کن و راه بيوفت برو روي چمنهاي بغل خونت بشين...
بعد از قلپ سوم و پک دوم... وقتي سرماي چمن داشت با لمبر کونت الفت ميگرفت...
به خودت بگو...

جناب آقای غاظ غاظ لوله مثل اينکه دوباره سنبه پر زورتو کش رفتن ...
وقتي محو چشماش بودي...
آخرين کسي که سنبه پر زورتو ديده ميگفت هنوز داشته خون رو به مغزت پمپ ميکرده...
خوبيش اينه که به تخمتم نيست که کجا بردنش... ميدوني که اگر بشکوننش هم اهميت نميدي...خوشيت به اينه که طرف با سنبه پر زورت سرگرمه و خوشحال...

تازه ميفهمي وقتي آقاي هاپو به خانم هاپو ميگفت‌:
«شما خوش باش...منم خوشم به خوشی شما» منظورش چي بوده...

هميني که هست...