Thursday, July 25, 2002

بفرما!
اين هم از اين..برين سايت امروز-دات-ارگ رو بخونين که مملکت شد مملکت گل و بلبل...
فاحشه گري ديگه داره رسمي ميشه...!
بد بخت اون همه ملتو بگو که براي کمبود آزادي آواره دنيا شدن...
بفرما ...اين هم از اصلاحات... بالاخره نهادينه شد!
از فردا آقايون و خانومها...(البته بيشتر آقايون)
مغزهاي فراري و غير فراري..
سرمايه دارهاي فراري و غير فراري...
جل و پلاس و جمع ميکنن و همه تشريفشون رو ميبرن مملکت خودشون
عشق و حال!صفاسيتي ...شاهچراغ! صفاسيتي ...قرقره! صفاسيتي ...تلمبه!

ولي حالا از شوخي گذشته، بالاخره فهميدن که عمو جون اين موضوع يه احتياجه!
درست عين اين ميمونه که به کسي که ادرار داره بگي :"آقا ادرار نکن...چيه کثيف ميشي...عبادت کن که هم کثيف نميشي هم ميري بهشت!"
طرف هم عوض اينکه ادرار نکنه...ميشاشه تو چشم يارو!
حالا هم عيب نداره...
بالاخره فهميدن که بايد جلو ضررو گرفت...
ما فهميديم و اين آمريکائي هاي خر نفهميدن...(جز ايالت نوادا که اون هم شامل شهر لاس وگاس نميشه!)
اه!
همينه اينا هيچ وقت به هيچ جائي نميرسن ديگه!

آخ آخ..
ولي جون خودم از اين به بعد بد جوري همينيکه هست...!

Wednesday, July 24, 2002


آقا ما بريم فيلم سلطنت آتش رو ببينم...
ميام براتون تعريف ميکنم...
جان....
ما بريم خالي بندي شروع شد!..
صبح با صداي جيجيرک هاي تو باغچه بيدار شدم...
پلکامو بهم زدمو از جام بلند شدم... يه نيگاه تو باغچه کردم و بوته هاي شبدرمو برانداز کردم!
به به...چقدر سبز بودن...چه گلهاي قشنگي داشتن...
رفتم يه دوش گرفتمو بعدش يه چيزي خوردم و لباسمو پوشيده و نپو شيده زدم بيرون که برم سر کار...
يه همسايه دارم که يه دختر خيلي خيلي خوشگله، موهاش رنگ طلاست...يک دهن گشاد بسيار شيک سکسي با لبهاي قرمز داره در ضمن کمر باريک و پاهاي درازي هم داره و هميشه ميخنده...
يعني هيکل قيافه و اخلاق بيست!
اون هم همون موقع از در خونش اومد بيرون و بعد از اينکه يه خنده خيلي مليح تحويلم داد با من همراه شد!
من داشتم هي اين پا اون پا مي کردم که چجوري سر صحبتو باز کنم که همينجوري نگاهم افتاد به صورتش...
همينجوري که داشتم از خودم ميپرسيدم که چي بهش بگم..ديدم صداش داره در مياد...
با خنده برگشتم نيگاهش کردم و ديدم داره ميگه :
"عــــــــــــــر عــــــــــــــــر!"
من هم تمام احساسمو براش جمع کدم و با خنده بهش گفتم:
"مـــــــــــــــــــــــــــــــــــو"
همين موقع دو تا آدميزاد بيشعور که به هيچ وجه لياقت اون عقلي رو که خدا بهشون داده رو ندارن از بغل ما رد شدن در حالي که يکيشون داشت از اون يکي ميپرسيد:
"ببينم گاو ها زبون الاغ ها رو ميفهمن؟"
ديدين!
حالا ديدين ماچ کردن چه حالي ميده!؟؟؟
يکي ميگه بعضي چيزا رو نميشه گفت و آدم مجبور ميشه بريزه تو وبلاگش که تو خودش نريزه!
آخه عمو جون، بحث من بدخت برگشته هم همينه! چرا ما اينقدر دردو مرضمون زياده که هرچي ميريزيم تو وبلاگ بازم تموم نميشه؟؟؟
نه ديگه ببين عمو جون ...داري بحثو به بيراهه ميکشوني...پاشو ...پاشو برو جلدي يکيو ماچ کن بيا ....حالت خوب ميشه! بدو آباريکلا!
اونيکي ميگه پس آدم کجا داد بزنه؟
بابا جان من!...شما برو يکيو ماچ کن... داد هاتو هم پيش همون ميزني... نگران ماچ باش بابا نه نگران داد! داد روهميشه ميشه زد...

يکي ديگه هم گفته که نميشه! بعد غر زده که چرا آدمهائي که ميخوآن همديگرو ماچ کنن هيچ وقت همديگرو پيدا نميکنن!!
والا راستش خوب حرفي بود... اين يکي رو نميدونم...

باورتون نميشه وقتي متن زيرو نوشتم هيچ کس دورو برم نبود!
خيلي هم سخت بود که به همه عالم بگي :"آقا پاشو ماچ کن!" و بعدش تا شعاع 80 مايلي هيچکي نباشه!
اينه که مجبور شدم مخمل رو ماچ کنم...
اينکه الان قلبم مخمليه!

Tuesday, July 23, 2002

بابا چه خبره اينجا؟
چرا همه اينطورين؟
جون مادرتون يه نيگاه به وبلاگها بدازين...
به جز تعداد انگشت شماري، بقيه يا عاشقن، يا کلافن، يا حال ندارن، يا شاکين، يا افسردن، يا دلتنگن، يا ناراحتن، يا زخمي شدن، يا دارن داد ميزنن، يا دارن زور ميگن، (خودمو نميگما! من خيلي هم مهربونم!)يا نوستالژي شدن، يامايوسن، يا سرافکندن، يا....

بابا بيخيال
اينهمه به خودتون( چه وبلاگ نويس چه وبلاگ خون) زور ميارين که ناراحتي کنين و افسرده بازي در بيارين....
جون مادراتون براي يه بار هم که شده اينو که خوندين يهو از پاي مونيتور بلند شين و بگين:
"آقا از امروز همه بايد عاشق شن....
همه بايد بخندن...
همه بايد همديگرو ماچ کنن...
همه بايد همديگرو دوست داشته باشن..."

بعد برين اولين کسي رو که دم دستتون بود ماچ کنين و در مقابل نيگاه بهت زده طرف بهش بگين:
"هميني که هست!"
اگر حالتون بهترنشد...تف کنين تو هرچي قندونه!
اگرهم که حالتون بهترشد....برين بعدي رو ماچ کنين...

از يه طرف از دست همه عصبانيم ...عين شتر!
براي هيچ کس تره خورد نميکنم... عين زرافه!
از همه طلبکارم... عين پلنگ!
ميخوام همه رو جر بدم... عين کرگدن!

ولي خوب از يه طرف هم ميخوام همه رو ماچ کنم عين... پشه!
ميخوام همه رو نيگاه کنم عين... تمساح!
ميخوام با همه حرف بزنم عين...عقرب!
همه رو دوست دارم عين... الاغ!

هر وقت يه روز تونستم همه اين کار ها رو بکنم
اون وقت ميشم عين........
آهان...
عين خودم!

Sunday, July 21, 2002


يه چيزي هم ما گفته باشيم..البته از بقيه...

You know your favorite old pair of shoes
The ones with the hole in the toe you won't lose
Your favorite record that's all scratched and used
But still you love to play when your feeling blue

That faded rose that's all dried out
Those Bukowski poems we couldn't live without
Your high school pic when you had wild hair
That stormy day on the beach that got us here

You better believe there's just one thing you need
Can't you see...

It's just me baby

If there's just one thing that you should keep
In your book of dreams
It's just me baby

Just like a shadow 10 feet tall
Standing right behind you should you fall
I'll be the one to hold you up to walk
When this wicked world makes us want to crawl

And if your waves should ever break at sea
I'll be there waiting, I'm that sandy beach
I'm that same old dog, scratching those same fleas
I'll be by your side, you can count on me

It's just me baby

What's it gonna take to make you see
What's it gonna take 'til you believe in me

How my smile fades and my heart just breaks
Every time you go away

And if someday some new memory comes along
Looking shiny new, feeling really strong
You can tell him that I'll tell him
He can just move on
I'm a fighter - I've been fighting for you all night long
It's just me baby

طرف نفسش حقه!
طرف اسمش Bon Jovi يه!
طرف اينکارس!
بهترين هديه اي که خدا به يه آدم ممکنه بده حماقته!
ديگه طرف خيالش جمعه!
نه غصه داره و ناراحته!
اگر هم باشه زود خوب ميشه!
ولي من نميدونم حکمتش چيه اونايي که حماقت ندارن..اصلا نميخوان داشته باشنش!
گربه دستش به گوشت نميرسه و ميگه پيف پيف!
هميني که هست!
بفرما....
آي ميگفتم!
بابا طرف جراحه!
حد اقل 600 تا مغز عمل کرده!
از اين 600 تا هر کدومشو هم که طرف ناراضي بوده دوباره عمل کرده!خلاصه هرکي برده تعريف کرده و پس نياورده!
اين بابا از يه شرکت ساختموني شروع کرد اون هم با دو تا ديگه از رفيقامون همشون هم مهندس عمران-عمران بودن... يادش بخير..اون موقع که با هم دانشگاه ميرفتيم همشون عاقل بودن...
بعد از يه مدت کار پيمونکاري اين رفيق ما فهميد مخ اون دوتاي ديگه همچين بفهمي نفهمي يه جورائي پاره سنگ برميداره...احساس ميکرد که مغزاشون به بدناشون نمياد!
اينه که تصميم گرفت مغزاي اين دوتا رفيقامونو با هم عوض کنه و رفت تو کار جراحي مغز و اعصاب...البته اوندوتا هم بيچاره ها نه "ها" گفتن نه "نا" آخه حيووني ها داشتن زجر ميکشيدن!
بعد از عمل اول ديد که اولي احساس ميکنه آيزنهاور شده دومي هم فکر ميکنه بطلميوسه!
بعد تصميم گرفت دوباره مغزاي ايناره جابجا کنه و مال هرکدومو بزاره سر جاي خودش!
ولي اينجا بود که دردسرهاي ما شروع شد!
نه تنها اينا دوباره مثل اول نشدن بلکه روز به روز حالشون بد تر هم شم...
اولي فکر ميکرد بايد بره اوناسيسو از دست امير ارسلان نامدار نجات بده دومي هم فکر ميکرد آشپز قبيله "مائومائو" شده و هر روز بايد 25 تا بچه نابالغ رو که ناشتا باشن و هنوز هم شاش اول صبحشون رو نکردن رو بپزه و ببره براي کلئو پاترا که بخوره!
بيچاره با ما هم مشورت کردو ما هم بهش پيشنهاد داديم که اينقدر مغز ايندوتارو عوض کنه تا حالشون خوب شه...
آخه ما هم با اينکه تحصيلات آکادميک مهندسي عمران داشتيم هميشه يه گريزي هم به علوم پزشکي و جراحي ميزديم که دستمون هميشه پر باشه!
خلاصه دردسرتون ندم...
بعد از 254 بار عمل تعويض مخ و مخچه و شبکه اعصاب اون دوتا بخت برگشته اولي که کارش به اونجا رسيد که آلان فکر داره براي انتخابات آينده رياست جمهوري ايالات متحده خودشو آماده ميکنه و دست زن و بچشو گرفته ميخود بياد آمريکا که از نزديک وارد رقابتهاي انتخاباتي آمريکا بشه...اون يکي هم حيووني ميخواد هرچه زود تر درساشو تموم کنه و قرارو مدارشو با يه کروکديل پرنده براي ازدواج نهائي کنه!
اين رفيقمون هم که اينارو عمل ميکرده بعد از يه مدت ميزنه به کوه و بيابون...
در به در دنبال يه قطار ميگرده که داره با سرعت به قسمتي از ريل که با سنگهاي غول پيکر مسدود شده نزديک ميشه....
بيچاره فکر ميکنه اسمش ريزعليه و بچه ها دهقان فداکار صداش ميکنن!
فقط تورو خدا ديدينشون باهاشون کل کل نکنين...
آقا اين دو شب همه اومده بودن به من سر بزنن!
به قول خارجي ها:
It was a great weekend
آقا من هم همه رو مهمون کرديم!
بردمشون بار...
رستوران...
سالن رقص...
خلاصه حسابي خرجشون کردم... دادم ملت بخورن سير شن...
بردمشون ساحل، کرم خريدم براشون دادم بزنن که آفتاب سوز نشن...
براشون جت اسکي کرايه کردم دادم سوار شدن...
بردمشون کنسرت که آهنگاي حسابي گوش بدن...
بهشون بهترين آبجوهاي جهان رو خريدم دادم خوردن که مست کنن...
بابا آخه اومده بودن به عموشون تو سن ديه گو سر بزنن!
بابا نا سلامتي ما اينکاره ايم!
کسي نيست اومده باشه پيش عمو قندونش و حال نکرده باشه!
آدم نميشناسم بياد پيش عمو قندونش و با شيکم خالي و لب نا خندون و دل غمگين بره...
بابا نا سلامتي عمو قندوني گفتن بابا...!
حالا هم نوبت خودمه...من عمو قندون ندارم ولي يه خاله قندون دارم....يعني فکر کنم داشته باشم...
امشب ميخوم به خاله قندونم زنگ بزنم...
اونم منو مهمون ميکنه!
مهمون خندش...
مهمون صحبتش...
آره بابا جون...
آره...
اين طوريه...
همينه...
هميني که هست....
آقا يه بابايي هست که سر دسته کل تمام همه دِوونه هاي دنياست!
تو اين وسط هم از اين همه جونور و درنده و چرنده و پرنده و گوشتخوار و گياه خوار خوشگل ماماني از کروکوديل پرنده خوشش اومده و ميخواد باهاش تشکيل ازدواج بده!
حالا بماند که بچشون چي در مياد!
ولي ولش کنين..
اگر ديدين اذيتتون ميکنه بهش محل نذارين...
خودش خسته ميشه ميره!

Wednesday, July 17, 2002


نزن...طرف تلفون نرو... اگر اينطوريه گه خيلي خطرناک شده بزار يه جوري بشه که هرو آزار ببينين ...
خودتو آزار نده!اون رو هم آزار نده!
اون هم نميخواد!به من نگفته ولي ميدونم که نميخواد!
اون دلش ميخواد که تو تا لحظه قبل از صحبت کردن با اون دل تو دلت نباشه!
بزار احساست بره... اگر برگشت اونوقته که اسمش احساسه !
تا وقتي هم که اسمش احساس نيست مفت نميارزه!
فقط يه چيزي! تمام سعي تو بکن که اين موضوع رو بفهمه!
اگر!اگر! اگر درکت نکنه همه چي خيلي خيلي بد تموم ميشه!
ولي اگر درکت کنه يا همه چي خوب تموم ميشه با يه چيز قشنگ جديد دوباره شروع ميشه!
برو زير سايه خودت بشين فکر کن!
نگران هم نباش اگه صبر کردي و هيچ اتفاقي نيفتاد بگو:
هميني که بود!
و مطمئن باش که وضعت اگر اين حرفو نزده بودي بد تر مي بود!
آره عمو جون...
آره ....
چاره چيه تا بوده همين بوده!...تا بوده هميني که بوده!





بفرما!
هي هرچي ميخوام سياسي نشم نميشه!
اين هم از تکليف ايران و ايراني و ايراني گري!
خدايا شکرت! صد هزار مرتبه شکرت! همه دارن از مردم ايران دفاع ميکنن...همه دارن ميميرن براي دموکراسي تو ايران... پيرهن خوني احمد باطبي مادر مرده خار شده رفته تو چشم هرچي طرفدار انسانيت و آزادي و دموکراسيه و همه! همه تصميم گرفتن از حقوق ملت بخت برگشته ايران دفاع کنن!...از روشنفکر گرفته تا عامي! از خاتمي تا خامنه اي!
ديگه حالا وبلاگ نويسهاي انگليسي زبان هم واسه من دل ميسوزونن براي ايران!
بابا آخه من خودم هم وبلاگ نويسم مثلا! آخه مورچه چيه که کله پاچش باشه!!
به خدا کم مونده همين روزا يه چيزي در تائيد مردمسالاري و لياقت مردم ايران براي داشتن حق بيان و آزادي کلام توي وصيت نامه هاي برتراند راسل،انيشتن، پاستور و حتي ديگه هيتلر و استالين و چنگيز مغول و تيمور لنگ هم پيدا شه! ديگه حالا جرج بوش نابغه هم که هنوز نميدونه تو برزيل که زير گوششه سياه پوست زندگي ميکنه يا نه واسه ما دل ميسوزونه...به جان خودم شرت ميبندم تا چند روز ديگه آقاي آريل شارون هم که تا خرخره تو خون يه ملت بد بخت ديکه غرغه هم بياد و بگه ملت ايران مستحق دموکراسيه!

من اين رو خوندم! This رو هم خوندم! واقعا ماتم برد! واقعا ما دلمون به اين چيزا خوشه؟
يکي نيست بگه بابا ولم کن! جون ننت بي خيال ما شو! باز اگر وبلاگ نويسهاي ايراني اينو گفته بودن يه چيزي آدم ميگفت: "صلاح ملک، ملک داند"
ولي آخه بلاگ نويس انگليسي زبون و چه به اين حرفا!!
اون موقع که دختر هاي جوون ايراني عوض پيکر زنده عشقشون قاب عکس عشقشون رو بغل ميکردن و گوشه اتاق کز ميکردن و اشکشون خشک ميشد کجا بودين؟
اون روزي که پدر و مادرهاي بد بخت ما داشتن تيکه تيکه هاي جسد جووناشون رو که هنوز عشق با خونشون قاطي نشده بود رو تو کيسه تحويل ميگرفتن کجا بودين!
يکي نيس بگه اون موقع که صد تا صد تا جووناي ايراني با بمباي شيميائي آلماني و انگيليسي و آمريکائي با هر سرفشون يه پاتيل خون بالا ميوردن و دل و رودشون رو روزي صد دفعه تو حلقشون مزه مزه ميکردن و منتظر بليط هواپيما بودن که برن همونجا و مثلا درمون بشن کجا بودين!
نگين اون موقع بچه بوديم خر بوديم و نابالغ!! نه عزيز دلم اون موقع هم ااگر تو نبودي فکرت بود!

يکي نيس بگه آخه ننه مرده ها شما اونقدر از ايران بيخبرين که فکر ميکنين همين دفاع شما کم مونده...فقط همين يه قلم کمه براي اينکه آزادي براي ملت ايران به ارمغان آورده بشه!
شما ها اينقدر بي خبرين که نميدونين براي همين حرف بي ربط و به قول معروف گوز گنده شما ممکنه ما مجبور شيم کلي هم تقاص پس بديم!
حالا همينمون کم مونده که يه سري آدم خور، حرومزاده که قدرت تشخيص "هر" رو از "بر" ندارن دوباره بيوفتن به جون يه سري جوون رو که دارن مثل ما تو اون مملکت با وبلاگ به عنوان يه سرگرمي سالم يک وسيله براي عوض کردن ايده ها و فکر هاشون، خودشون رو از هزار و يک جور بدبختي ول ميکنن گير بيارن و بگن:
" آي که الساعه نوشتن هرگونه وبلاگ از امزور در حکم محاربه با امام زمان است و بر هر مرد و زن مسلمان واجب است که به اي نحو کان با اين پديده ضد بشري و اسلامي برخورد کند!"

آخه اگر جورج بوش بگه اين مزخرفاتو آدم ميگه دنبال نفتشه!
اگر آريل شارون بگه آدم ميگه دنبال جنگشه!

تو چي ميگي!
نه! جون اون مادرت تو يکي چي ميگي آخه!
بابا ولمون کنين! الحمدو لله خير که ندارين... جون وبلاگتون شر نرسونين!

Tuesday, July 16, 2002

بالا خره فهميدم!فرق اين دوتا رو!
فمينيسم غربي: "زن انسانيست برتر،بهتر، قشنگتر ازمرد!"
در ضمن در غرب تعداد فمينيست ها زياد نيست!
فمينيسم ايراني: "زن انسانيست برتر،بهتر، قشنگتر از...ولش کن بابا،...مرد که اصلا آدم نيست!"
در ضمن در ايران تعداد فمينيست ها زياد است!

تو رو خدا نگين دارم چرت و پرت ميگم!
به خدا راست ميگم....
سالها در اين مورد تحقيق کردم....

يه روزي يه پرنده بود که پسر بود اسمش کوکو بود...
اون روز يه جوجه پرنده دختر هم بود که اون کبوتره رو خيلی دوست داشت! اسمش جوجوچه بود!
درست همون روز کوکو هم جوجوچه رو دوست داشت چون حرفاي قشنگ قشنگ ميزد!
اون روز داشت تموم می شد.. ولي کوکو نفهميد! همون روز عصر احساس کرد داره تنها ميشه! آخه جوجوچه زود تر از کوکو بالهای پروازشو در آورده بود و به خيال پروز با يه کبوتر ديکه پريده بود!
کوکو ناراحت شد رفت چند روز تو تخمي که تازه از توش بيرون اومده بود و اونقدر اشک ريخت که تخمش از آب اشکش پر شد و مجبور شد تخمشو بره برعکس بزاره تو آفتاب که خشک شه!
فرداي اون روز يه جوجه ديگه رو ديد که اسمش جوجک بود و داشت عين اون بال در ميوورد! اين يکي پرهاش قرمز بود واسه همين کوکو دوسش داشت...کوکو با اينکه پرواز رو درست بلد نبود بهش هر اون چيزي رو که بلد بود رو ياد داد! با هم رفتن بالاي يه درخت خيلي بزرگ که دور خيز کنن و با هم بپرن! عقب عقب رفتيم و با هم به طرف نوک شاخه دويدن! کوکو پريد ... ولي جوجک نپريد.... عقبشو که نيگاه کرد ديد جوجک محو تماشاي يه عقاب بزرگ تو آسمونه که داشت دنبال چوب خشک براي لونش ميگشت!
کوکو همونجوري که رو هوا بود و و مجبور بود به پرواز ادامه بد که زمين نخوره يه دور بالا سر تخمي که تازه از توش بيرون اومده بود چرخيد که چند قطره اشک بريزه.. ايندفه پرهاش هم خيس شده بود تخمش هم همنوز تو آفتاب بود که خشک بشه...کوکو خيلي ناراحت بود ولي خوب از طرفي هم عاقل تر شده بود بنا براين به پرواز ادامه داد!
بالاي يه درخت که رسيد يه جوجه ديگه رو ديد که اسمش جوجو بود داشت پريدن ياد ميگرفت... که چشمش به کوکو افتاد! جوجو پرزد و اومد بالا پيش کوکو ...
وقتي باهم بال ميزدن جوجو به کوکو گفت:"چقدر خوبه که تورو ديدم ...چقدر خوب پرواز ميکني..."
کوکو هم به جوجو گفت:"تو هم پرهات خيلي قشنگه... من هم خوشحالم که به داري باهام پرواز ميکني..."
کوکو ، جوجو رو خيلي دوست داشت... چون جوجو هم شجاع بود هم پرهاش صورتي بود .
جوجو حرفای کوکو رو تو پرواز گوش ميداد و کوکو هم به جوجو به خاطر پرهاي قشنگ و جراتش خيلي احترام ميذاشت!
همينجورکه داشتن باهم پرواز ميکردن يهو صداي شليک تير اومد!جوجو تير خورده بود! بالش سوراخ شده بود...جوجو افتاد...و وقتي کوکو رفت بهش کمک کنه جوجو محکم زد تو گوش کوکو و گفت :"همش تقصير تو بود! کاشکي با تو نميپريدم!...از جلو چشمم دور شو!"
کوکو گفت:"نه بابا تو الان تير خوردي ...نميفهمي چي ميگي...بزار کمکت کنم...من يکي از دوستام همينجوري شده بود نميفهميد چي ميگه...حالا بزار کمکت کنم!"
جوجو گفت: "نميخوام! من تا اينجا رو هم بدون کمک تو اومدم"
کوکو ناراحت شد چون عادت نداشت کسي باهاش اينجوري صحبت کنه! واسه همين از جلو چشم جوجو دور شد که بلکه شايد زود تر خوب شه!اخه اين تنها چيزي بود که به فکرش رسيد!
کوکو اومد بره دوباره تو تخمش گريه کنه ديد مامانش اينا تخمشو برداشتن دادن به خواهر کوچولوي کوکو که باهاش بازي کنه!
به خاطر همين يه ذره بد اخلاق شد! واسه همين رفت پيش مامان باباش و بد اخلاقيشو پيش اونا خالي کرد!
از اون روز زياد نگذشته!
کوکو ميدونه کبوتري که جوجوچه که به خاطرش پريده بود تير خورد! درست وسط قلبش و مرد!
کبوتري که جوجک محو تماشاي پروازش بور در اصل يه لاشخور بوده! يه روز که جوجک باهاش پرواز ميکرده يهو جوجک رو خورده بوده!
کوکو هنوز نميدونه سر جوجو چي اومده!
کوکو نه ميتونه بره اونجائي که آخرين بار با جوجو بوده... نه تو آسمو کبوتر ديگه اي هست که ازش سراغ جوجو رو بگيره! نه ميتونه بشينه چون ممکنه تير بخوره!
نه ميتونه بره تو تخمش گريه کنه!
کوکو ناراحته ولي ديگه گريه نميکنه!...
کوکو آرزو ميکنه که يه روز جوجو رو ببينه! دعا ميکنه که جوجو سالم باشه!
کوکو سعي ميکنه خودش پرواز کنه ...تنهاي تنها....
جوري که تير نخوره
جوري که وقتي پرواز ميکنه همه بفهمن اون يه عقابه...
کوکو يه چيزو خوب ميدونه!
ميدونه که يه روزي که يه عقاب گنده ميشه !ميره اون بالاها اوج ميگيره و از اوجش خوشحال ميشه همونجوري که الان سعط ميکنه باشه!

کوکو يه چيزي رو هم هيچ وقت يادش نميره و هميشه دلش براش تنگ ميشه!

اون تخمي رو که ميرفته توش گريه ميکرده!

من دوباره اومدم....
اين هفته يه پروژه گردن کلفت بايد تحويل ميدادم که مجبور شدم به خاطرش يک هفته شبا تا دير وقت کار کنم!
حتي براي اولين بار تو عمرم مجبور شدم يه شب تا صبح بيدار بمونم تا کارشو تموم کنم!
دارين تو دلتون ميگين به من چه؟؟
باشه..بريم سر اصل مطلب!

هميني که هست!

Monday, July 08, 2002

اين رفيق غرغروي ما هم تعجب کرده که چطور ممکنه کسي که راه ميره ميگه هميني که هست دمکرات باشه!
والا خودم هم نميدونم چرا غرغرو جون! فقط ميدونم از همون روزي که توي کوي دانشگاه عوض عطر گل ياس قلپ قلپ گاز اشک آور دادم پائين!
از همون روزکه وسط فرار ملت و وسط اون شلوغ پلوغي يه دختر پسر رو ديدم که دست در دست هم دارن قدم ميزنن و دنيا به يه ورشون هم نيست!
از اون روزي که ديدم اگر زيادي زرزر کني با باتوم ميزنن توي سرت و برعکس فيلمها که آرتيسته فقط يه آخي ميکنه و ميوفته، مغزت ميريزه بيرون!
از اون روزي که او مادر مرده اي رو ديدم که يه جاي سالم تو بدنش نبود و تو چشمش همه چي برق ميزد جز اميد به اينکه يه نفر برگرده بهش قول که اوضاع بهترميشه...
از اون روزي که توي دانشگاه تهران همه چي ميديدي جز يه دونه شونه که سرتو بزاري روش و هاي هاي گريه کني!
از اون روز که يک مشت لاف زن خالي بند احساسات يک مشت جوون رو گرفته بودن دستشون و مثل ذولفقار دور سر خودشون ميپيچوندن و احساس حيدر بودن برشون داشته بود!
از اون روزي که دختري رو ديدم که عوض خنده رو لبهاي قشنگش با آستيناي خونيش به يه درختي تکيه داده بود تا اثر گاز اشک آور رو از معدش خالي کنه!
و پسري رو که ددلش ميخواست کمکش کنه و هنوز ميترسيد که بسيج دانشجوئي ممکنه بهش گير بده!!!!
و آخرش هم روز 23 تير شد و همه چي به آب گوزيد و باد شد و رفت هوا!
همون روز تو دلم گفتم اين بهترين تجربه ما بود...همون روز گفتم ما راهي جز اونيکه داريم ميريم نداريم... همون روزگفتم همه چي درست ميشه !
آره عمو جون! تا وقتي منو تو نزاريم اون يکي حرفشو بزنه آخرش يا تو مغز منو مياري تو دهنم يا من مغز تو رو ميريزم کف خيابون!
حالاشم ميگم همينه که هست ... واسه همين هم از خودم شروع ميکنم....
يا هرچي ميخواين بهم ميگين يا ......
اصلا ميدونين چيه! "يا" هم نداره!
هميني که هست!
بعدشم برو چائيتو بردار بيا بشين بغل قندون من و اگر دلت خواست چائيتو با خرما بخور...
خدا رو چه ديدي پدر جان؟يه موقع ديدي من هم يه ذره ازچائي و خرماي تو گذاشتم تو بساطم تا با قندونم تا به بقيه تعارف کنم!
اصلا خوبي و قشنگي ماجرا اونجاست که من اسمم قندون باشه ولي چائي و خرماي تورو هم تو بساطم داشته باشم....
اصلا اون روزي قشنگه که تو هي از قندون من بخوري و غر بزني به جان خودم اون روز خوشه که که با هم ميخوايم بشينيمو غرغرهاي تو رو گوش کنيمو قندهاي منو بخوريم و با هم ديگه داد بزنيم!
اهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاي مردم دنيا: هميني که هست!

Saturday, July 06, 2002

از اين به بعد ميتونين نظراتتون رو هم همينجا بهم بگين!... نخواستين هم نگين...خودم ميدونم چقدر کارم درسته!
هرچي هم دلتون خواست بگين... هيچ باکي نيست!
اصلا هم سانسور نداريم... خيال تخت!
چون من آدم دموکراتي هستم... بد فرم!
ميگين نه؟
هميني که هست!

اين فلسفي ترين جوکيه که تاحالا شنيدم!
راستش موقعيت هاي زيادي هم تو زندگي خودم و يا بقيه برام پيش اومده که ياد اين جوک افتادم!
احتمالا شما هم اينو بشنوين براي چند لحظه تو فکر ميرين:
در ضمن اگر زير 18 سال دارين خواهش ميکنم وانمود کنين که بالاي 18 سال دارين!

يه روز همه حيوانات توي يه هواپيما نشسته بودن و داشتن در اوج جنگل پرواز ميکردن!
اقا کلاغه و آقا خرسه هم بغل هم نشسته بودن!
بعد از يه مدتي آقا کلاغه حوصلش سر ميره و زنگ مهماندار رو ميزنه!
مهماندار سريع بالا سر آقا کلاغه ظاهر ميشه و ميگه:"بفرمائين آقا کلاغه..امرتون؟"
کلاغه ميکه:" هيچي! کاري نداشتم!"
مهماندهر با تعجب ميگه :" خوب پس مگه شما زنگو نزدي؟"
کلاغه ميکه:" چرا ... خودم زدم!"
مهماندهر با تعجب ميگه :" خوب شما که کار نداري چرا زنگو ميزني؟"
کلاغه ميکه:"خوب ميخواستم کونده بازي در بيارم!!"
مهماندهر با تعجب زير زبونش يه چيزي ميگه و ميره!
بعد از يه مدتي آقا کلاغه دوباره حوصلش سر ميره و زنگ مهماندار رو ميزنه!
مهمانداردوباره سريع بالا سر آقا کلاغه ظاهر ميشه و ميگه:"بفرمائين آقا کلاغه..امرتون؟"
کلاغه ميکه:" هيچي! کاري نداشتم!"
مهماندهر با تعجب ميگه :" خوب پس مگه شما زنگو نزدي؟"
کلاغه ميکه:" چرا من زدم!"
مهماندهر با تعجب ميگه :" خوب شما که کار نداري چرا زنگو ميزني؟"
کلاغه ميکه:"خوب ميخواستم کونده بازي در بيارم!!"
مهماندار دوباره و با عصبانيت زير زبونش يه چيزي ميگه و ميره!
آقا خرسه که هاج و واج به اين ماجرا نيگا ميکرده رو ميکنه به آقا کلاغه و ميگه : "آقا کلاغه تو چه باهالي!جريان اين کار چيه؟" و کلاغه هم ميگه:"من هر وقت حوصلم سر ميره از اين کارا ميکنم.. خيلي هم حال ميده!"
آقا خرسه هم يهو يادش ميوفته که حوصلش سر رفته و زنگو ميزنه و وقتي مهماندار مياد و از خرسه هم ميشنوه که ميخواسته کونده بازي در بياره شاکي ميشه و بقيه مهماندارهارو خبر ميکنه که :" بياين اين نکبت بي نمکو از هوا پيما پرتش کنين پائين تا آدم شه!"
آقا خرسه هم که ترسيده بودهرو ميکنه به همه و ميگه:" بابا اين آقا کلاغه به من گفت اينکارو بکنم!. چرا به اون هيچي نميگين؟؟"
مهماندار هم رو ميکنه به خرسه ميگه:" ببينم آقا خرسه تو بال داري؟"
خرسه ميگه:"معلومه که ندارم!"
مهماندار هم با عصبانيت ميگه:"تو که بال نداري گه ميخوري کونده بازي در مياري!"

حال شما هم يادتون باشه... براي انجام دان خيلي کارها آدم بال لازم داره!!
در ضمن اگر بال داشتين هم توصيه ميکنم به حرف آقا کلاغه گوش ندين!



يادمه از وقتي از پارکينگ در اومديم همديگرو ميشناختيم!
يادمه از همون دفه اول تو پارکينگ که ديدمت با اينکه 13 سالم بيشتر نبود برق نگاه اولت بهم، همچين نشست وسط دلم که که هنوزکه هنوزه يادمه!
بعدا بهم گفتي تو هم وزن نگاه هاي منو رو خودت احساس ميکردي حتي اگر سرتو انداخته بودي پائين يا حتا پشتت به من بود!
از همون موقع من همش دلم ميخواست ماشين تورو سوار شم !
بعدا بهم گفتي تو هم دلت ماشين منو ميخواست!
کفشات هنوز يادمه ... کيف دخترونه کوچولوئي که مينداختي رو دوشت هنوز يادمه!
هردو مون انداختيم تو خيابون زندگي .... با اينکه مقصدهامون متفاوت بود راهمون يکي بود..جاده ميپيچيد، منو تو هم مي پيچيديم!
تو سبقت هاتو گرفتي ... من هم سبقت هامو گرفتم!
تو تصادف هاتو کردي من هم تصادف هامو کردم!
افتاده بوديم تو جاده زندگي فقط گاهي بغل به بغل ميشديم و يه لبخندي به هم ميزديم و دوباره گاز ميداديم...
بعد نميدونم چي شد که يهو خورديم بهم ...
نه من قصد تصادف داشتم نه تو!
ولي تصادفون به دل هردومون نشست...
يه فرصت گيرمون اومده بود که با هم بشينيم منتظر پليس شيم...!
حال همديگرو بپرسيم...کروکي بکشيم و بهم آب نبات تعارف کنيم...
بعد وفتي با خوشحالي پليس رو ديديم که اومد و ما منتظرش بوديم که کارو تموم کنه... يه نيگا به ما دو تا کرد و گفت!
"چه غلطا!..
کي گفته شما وقتي تصادف ميکنين خوشحال باشين؟
کي گفته بدون اجازه من با هم کارت بيمه عوض کنين؟
اصلا کدوم بي پدر مادري گفته شما با هم تصادف کنين!!؟؟"
يادته؟
حاج و واج نيگاش کرديم گفتيم:"چه ميدونيم ؟! لابد اوستا کريم!!"
گفت:
"اوستا کريم گه خورده!
اينجا من ميگم کي با کي و چه موقع و چرا تصادف کنه!!
کارت بيمه هردوتون پيش من ميمونه!!"
اوستا کريم هم داشت تماشا ميکرد...
من موندم و تو! بدون کارت بيمه و بدون هيچي!
يه نيگا به من کردي و يهو گفتي:"چرا زدي به من؟"
من هم با عصبانيت بهت گفتم:" من نزدم...تو زدي!"
تو گفتي:" نه تو زدي!" من گفتم:" نه تو زدي!"
بعد يهو با هم گفتيم اصلا هردو مون زديم.. بعد خنديديم...
بعد يهو من گفتم:" ولي حالا کاشکي تو حواست جمع تر بود!"
بعد تو يهو گفتي:" ميخواستي خودت حواستو جمع کني!"
بعد من بهم بر خورد..بعد يهو يه چيزي گفتم تو بهت بر خورد...
بعد يهو تو يه چيزي گفتي به من بر خورد...
بعد هم گازشو گرفتيم و از هم جدا شديم و با دو تا ماشين قراضه از تصادفمون دوباره زديم به جاده!...
اوستا کريم هم مارو ساکت تماشا کرد!
نميدونم کدون يکي از اين حوادث کار اوستا کريم بود!
همزمان شدن سفر جادمون؟
هدايت تير نگاهامون به قلب هم؟
مدل يا سرعت ماشينامون؟
تصادفمون؟
آبنبات هامون؟
کارت بيمه هامون؟
رسيدن پليسه؟
من ....
يا تو؟
يه ننه مرده دنبال "دختر خوشگل ايراني" توي http://www.parseek.com ميگشته که سر از وبلاگ من در آورده!
بد بخت چي فکر ميکرد و چي از آب در اومده!

Thursday, July 04, 2002

همچين که بندو بساطمو جمع مينم برم خونه و پامو تو خيابون ميزارم انواع و اقسام داستانها و قصه هاي هيجان انگيز به ذهنم مياد و تصميم ميگيرم که فردا چند تاش رو تو بلاگم بنويسم ولي همچين که چشمم به مونيتور ميوفته همش ميپره!
الان هم همينطوري شدم!
خوب چيکار کنم؟

Wednesday, July 03, 2002

-الو سلام
-سلام...چطوري؟
-من خوبم توچطوري؟
-من خوبم ،تو خوبي؟
-اي بد نيستم ، توچي؟
-من هم اي بد نيستم، تو اصل حالت خوبه؟
-آره تو خودت خوبي؟
-آره ... بگو بينم چه خبر؟
-هيچي والا سلامتي تو چي؟
-من هم بي خبر...چيکارا ميکني؟
-من؟ هيچي بابا ول ميچرخم تو چيکارا ميکني؟
-من هم هيچي والا مثل هميشه!
-راست ميگي؟
-آره ديگه.... خلاصه ايجورياس...
-آره بابا همه همينن!
-آهان.... خوب ديگه بگو....
-همين ديگه زنگ زدم ببينم چه خبره.. چيکارا ميکني!
-قربانت خيلي لطف کردي... حالا بهت زنگ ميزنم.. تو خونه هستي ديگه نه؟
-نه اکثرا نيستم ولي زنگ بزن تو...
-باشه کارا نداري؟
- نه ديگه ...خيلي خوشحال شدم!
-قربانت..
-خدافظ...
-تلق، بــــــــوق
-تلق

خوب برم ناهار بخورم بقيه دفتر تلفن باشه براي بعد از ناهار
امروز از صبح که اومدم سر کار يه جورائي هول بودم!
کار عقب افتاده زياد داشتم!
بعد سر نهار که رفته بودم بيرون يه موتوري از روم رد شد!
هنوز سرپا واينستاده بودم که يه تريلي 18 چرخ زيرم گرفت و چون خدا رو شکر امتداد بدنم در امتداد حرکت تريلي بود فقط 9 تا از چرخاش از روي سرم تا پام رد شدن!
وفتي با اون حالت خونين و مالين بلند شدم که ديدم يه تاکسي پژو 405-ايران اونجا وايساده اومدم برم سوارش بشم برم حال يارو راننده تريلي رو بگيرم، يه خانومي که داشت بچشو تو کالسکه ميبرد از بغلم رد شم و کلي گردو خاک کرد...و بلا فاصله گردو خاک رفت تو چشم جا بجا مردم....!!
بعد که ازخواب پريدم يه نيگا به مونيتورم کردم و ديدم برنامم هنوز تموم نشده!
هرچي سعي کردم دوباره خوابم ببره که حال اين مرتيکه راننده تريلي رو بگيرم نشد که نشد...
پيش خودم فکر کردم ديگه قسمت اينجوري بوده..و
کاريش نميشه کرد!

Tuesday, July 02, 2002

چند شب پيش خواب خدا رو ديدم...
با اينکه اولش بهش محل نذاشتم ولي دستمو گرفت و منو به همه آرزوهام رسوند ...
بعد تو خواب احساس کردم که خيلي خيلي دوستش دارم...
و من هم تصميم گرفتم اونو به همه آرزوهاش برسونم!
وقتي بهش گفتم که عاشقشم و ميخوام به آرزوهاش برسونمش ...
خنديد و بهم گفت همين الان به همه آرزوهام رسيدم!
با تمام تعجبم ازش نپرسم، آخه چطوري!! چون ترسيدم در جوابم بگه هميني که هست!

4 سال پيش بود...
تولد يکي از دوستان قديميم! اونشب همه بودن...حتي من ... حتي اون! بعد از مدتها همديگرو ميديديم!
ميدونم که عاشقم بود ... ولي من فقط عاشقش نبودم...
وقتي پيشم نبود آرامش داشتم و وقتي پيشم بود اصلا خودمو احساس نميکردم! بيحس بودم!
شب که داشتيم ميومديم خونه بهش گفتم که اگر بخواد ميرسونمش خونشون...و اون هم گفت :"ا! چه خوب ، مرسي !"
به محض اينکه سوار ماشين شديم و از خونه دوستم راه افتاديم سکوت معنا داري بين ما شروع کرد به شلوغ کردن...
سعي ميکرد بهم محل نزاره چون ميدونست اونجوري بيشتر بيحسم ميکنه!
من هم سعي ميکردم که نشون ندم که دارم بيحس ميشم و نزارم بفهمه که طحالم داره از توي حلقم مياد بيرون! چون ميدونستم وقتي خودمو بي تفاوت نشون ميدم برام بيشتر غش ميکنه!
وسط راه بودم که تصميم گرفتم راه رو دور کنم بلکه بيشتر به اون سکوت معنا دار گوش بدم...ولي اون هيچ عکس العملي نشون نداد!
سرعتمو کم کردم هيچي نگفت!

هردومون ميدونستيم اون يکي چي دلش ميخواد! ولي از هم ديگه ميترسيديم...

ديگه طاقت نياوردم پيچيدم توي يه کوچه تاريک اينقدر تاريک که چشم چشم رو نميديد... ترمز دستي رو کشيدم... تا اون موقع ديگه بغير از اون سکوت معنا دار لعنتي صداي گرپ گرپ قلب من و اون هم شنيده ميشد...

با يک حالت تعجب کاملا ساختگي بهم نگاه کرد و گفت : "وا ! چرا نگه داشتي؟" و به نگاهش ادامه داد...
من هم گفتم :"براي اينکه تو به آرزوت برسي!" و بعد تو چشماش خيره شدم ، به هواي اينکه بتونم انرژيمو جمع کنم نفس عميقي کشيدم ولي برخلاف انتظارم ششهام از بوي عطرش پر شد و کار رو خراب تر کرد!
بهم گفت: " مگه تو ميدوني آرزوي من چيه؟"
بهش گفتم: "اگه نميدونستم که اينجا وسط بيابون نصف شب نگه نميداشتم!"
با يه لبخند موزيانه اي بهم گفت: " شايد براي آرزوي خودت نگه داشتي!"
من هم گفتم: "نميدوم...شايد ...!"
بهم گفت: " ببين تو که ميدوني من چقدر از اين آرزوم بدم مياد! پس منو ببر خونه! بي زحمت آرزوي منو بر آورده نکن!"
من هم گفتم: " آره راست ميگي من هم از آرزوي خودم بدم مياد!"
بلا فاصله ماشينو روشن کردم و راه افتادم!
تو راه برگشت همون سکوت هنوز ادامه داشت ولي ديگه معنا دار نبود...
تو راه برگشت داشتم فکر ميکردم چقدر ممکنه که سکوت با سکوت فرق کنه!
اون هم داشت فکر ميکرد که دو تا آرزوي شبيه به هم وقتي پيش هم هستن چقدر ممکنه چيز درناکي بشن!

4 سال گذشته ...
سکوت همون سکوته و آرزو همون آرزو!
ولي ديگه هيچي دردناک نيست!
چرا شو نميدونم فقص ميدونم همينيکه هست!