Friday, January 24, 2003

حالا حکايت قندون و خبر بد!

قاط بزني...
دنبال کار بگردي...
دنبال خونه بگردي...
بعد امروز صبح که بلند ميشی و منتظري يه گشايش تو اوضاع تخميت ايجاد شه عموت بهت زنگ بزنه و تسليت مادر بزرگتو بگه!
بری بشيني تو ماشينت و تا برسي به محل کارت به پهناي صورتت اشک بريزي.

طبق معمول از هر دري ياد گذشته رو بکني و اشک تو چشمات باعث بشه همه جارو تار ببيني...

ياد اينکه چجوري هر دفه ميديدت دستاشو دور گردنت حلقه ميکرد، قربون صدقت ميرفت و ميبوسيدت.
ياد قصه هايي که بچه بودي برات تعريف ميکرد بيوفتي، قصه اون آقا خروسه که ميخواستن بخورنش و از داغ بودن آبي که داشتن باهاش پرهاشو ميکندن و از تنگ و تاريک بودن شيکم حاج آقائي که خورده بودتش ناراحت بود و آخرش هم خوشحال ميشه که همه مرغ و خروسهاي ديگه و دوستاي قديميشو تو شيکم يارو پيدا ميکنه!

و اشکهائي رو که دارن روي لپهات قل ميخورن و حس بکني.

ياد رو زمين نشستن و سبزي پاک کردنش بيوفتي.ياد دستپختش و مزه کباب تاوه اي هاي که درست ميکرد.
ياد قندي که تو دلت آب ميشد وقتي از پدر سوختگيهاي بابات برات تعريف ميکرد، که چقدر همه رو اذيت ميکرده و چقدر شيطون بوده.
چقدر خوشحال ميشدي وقتي درست بعد از اينکه بهش چقلي باباتو ميکردي که به خاطر گم کردن دستکشهات تو مدرسه دعوات کرده بهت ميگفت اونم وقتي يه بار بابات بچه بوده و دستکش هاشو گم کرده بوده حسابي دعواش کرده بوده.

و احساس ميکني اشکهات دارن لبهات رو هم تر ميکنن.

ياد اينکه سر انتخابات سري دوم خاتمي دلش ميخواست به شمخاني راي بده چون ميگفت ارتشيه.
و مهم تر از همه اينکه ياد اين بيوفتي که هيچ وقت اين آدمو عصباني و ناراحت نديدي حتا مواقعي که ميدونستي ناراحته.

و درست وقتي شوري اشکهاتو داري مزه ميکني و ميخواي آماده شي که مثل يه مرد تنها و ناراحت از چرخ روزگار گريه کني ميبيني رسيدي به محل کارت و بايد همون چهارتا قطره اشکتو پاک کني و وانمود کني که همه چي بر وفق مراده.
بعد از اينم که تو محل کارت جواب اولين سلام رو ميدي داري به اين فکر بکني که يه برنامه با خودت بذاري که بشيني حسابي سر فرصت گريه کني و حال خودتو بگيري.

آخرش ياد اين ميوفتي که تا بوده همين بوده يا به قول خودت هميني که هست!

دست آخر هم دلخوشيت ميشه حرفاي ايراني که خلاصه مرگ حقه و شتريه که در خونه همه ميخوابه و بايد پذيرفت و از اين دست حرفها...
به هيچي هم اهميت نميدي!
فقط ميدوني مامان بزرگ عزيزت الان جاش خيلي از تو راحت تره.
فقط خدا کنه زياد ازت دور نباشه.

Thursday, January 16, 2003

حالا حکايت يه بابائي و خيانت و مکافات!

-تو چرا به من خيانت کردي؟
-والا به پير... به پيغمبر داري اشتباه ميکني! اصلا من اونجا نبودم! اينم شاهد!
-آخه من ديگه چه جوري دوست داشته باشم زنيکه عوضي، سبک مغز ،بي شعور،‌بي حياي، جنده؟
-جانم عزيزم... دوباره اينارو تکرار کن کم کم داره محبتت مثل روز اول تو دلم ميشينه!
حالا حکايت قندون و بزرگترين قاط زدن دنيا!

من فعلا بزرگترين قاط دنيا رو زدم!
نگرانم!
نگران زندگي که يک عمر منتظرش بودم و هر لحظه ممکنه عين آب از لاي انگشتام در بره!

نگرانم!
نگران دل اون دختري هستم که دلشو به من داده و هنوز نميدونه چه کار خطرناکي کرده!

نگرانم!
نگران اون پسر بچه ايکه ميخواد منو بابا صدا کنه و باهام توپ بازي کنه!

نگرانم!
نگران اون دختر بچه ايکه ميخواد منو بابا صدا کنه و بپره بغل من و چقلي دنيا رو بهم بکنه!

نگرانم!
نگران اينکه نکنه همکارام صداي گوزيدن و بوي ريدن منو به زتدگي شنيده باشن!
هميني که هست؟

Sunday, January 05, 2003

حالا حکايت قندون و بزرگترين مسافرت وبلاگي و غير وبلاگي!

اولا که بگم رکورد شيکستيم!
من و کروکردِل عزيزم چنان رکوردي شکستين که حالا حالا ها بيا و ببين!
3000 مايل! شوخي نيست به جان خودم! 3000 مايل در عرض 5 روز!
از محله جرج بوش جون اينا تو واشينگتن دي سي گرفته تا ناف محله آل پاچينو اينا تو ميامي!
حال بياين و هي مسافرت وبلاگي بزارين که معروف شِن!
ميگين نه؟براتوم عکس رو ميکنم!
خلاصه همين روزا بازم چک کنين...

فعلا هم اينو داشته باشين که ببينين چه جوري به قلب خبر گزاري CNN رخنه کردم و حال بنگاههاي خبرپراکني نامرد، متمرد پرور، مستکبر پرست، کپيتالِِسم رو تو آتلانتا ،قلب ايالت جرجيا گرفتم!