Wednesday, June 26, 2002

وقتي احتياج به عشق نداري نبايد وقت صرفش کني وگرنه وقتتو هدر دادي!
وقتي احتياج به عشق داري بايد بهش بپردازي وگرنه ميترکي!
بايد سر فرصت به عشق بهش بپردازي وگرنه از دستت در ميره!
بايد کامل به عشق بپردازي وگرنه باقيش تو دلت ميمونه و حتي بقيه رو هم اذيت ميکنه!
بايد با حواس جمع بهش بپردازي چون ممکنه برگرده محکم بخوره تو صورتت!
اگر هم ميخواي بيشتر لذت ببري وقتي عاشق شدي داد بزن بذار همه بدونن عاشقي ...اونوقت کاريت ندارن... ولت ميکنن ميذارن به کارهات برسي!
به نظر من عشق ورزيدن مثل ريدن ميمونه!

هميني که هست!!

-سلام عزيزم
-سلام.. از سر کار اومدي؟
-ره عزيزم... ميدوني چيه؟دوستت دارم!
-منم همينطور عزيزم!
-ببين آخه من خيلي دوستت دارم!
-منم همينطور عشق من!
-واي الاهي قربونت برم من!
-وا ! خدا نکنه عشق من! الهي من قربون تو برم!
-مياي با هم بريم بيرون؟
-ام... آره عزيزم ميام به شرطي که منو ببري سينما!
-قربونتم ميرم.......

نيم ساعت بعد...

-خوب کدوم سينما ببرمت؟
-ببين بيا قبل از سينما بريم اين فروشگاهه که تازه باز شده من يه خريد کوچولو دارم...
-نه بابا خريد چيه بيا بريم همين سينما ئي که اونور خيابونه!
-ام.. باشه بس برو دو تا بليط براي فيلم "لاو در چمن" بگير که ببينيم!
-نام ... نه بابا "لاودرچمن" چيه ديگه....بيا بريم فيلم "اکشن در مرگ" رو ببينيم... ميگن خيلي اکشنش بالاست...يکي دو تا داستان عشقي هم توش در جريانه! بيا بريم خوشت مياد!
-اه اه اه من دشمن اينجور فيلماي اکشنم! من نميام!
-خوب پس سينما نريم...کجا بريم؟
-بريم رستوران عزيزم
-باشه بريم اين رستورانه که اونجاست پيتزاهاش هم خيلي عاليه!
-نه بابا پيتزا چيه! بريم يه جا مثل آدم غذاي خوب بخوريم...
-نه بابا جون تو حال رستوران با کلاس ندارم اصلا ولش کن بيا با هم بريم کنسرت!
-آخ جون باشه... يه کنسرت جديد Blues هست که خيلي باحاله!
-اه اينا چيه گوش ميدي؟ بريم کنسرت کلاسيک!
-اي بابا! بي خيال کلاسيک به چه درد ميخوره؟
-اه اصلا مردشور مملکتو ببرن که هيچ چي نداره!
-غصه نخور عزيزم..بذار اصلاحات نهادينه بشه ... حالا همه چي درست ميشه منتها طول ميکشه!
-برو بابا هيچ کس هيچ کاري نکرده!همش وعده همش وعيد! اصلا ما ايرانيها خيلي گهيم!!!
-اي بابا حالا بيخيال .. به ايراني چه! ما ايرانيها داراي هزار سال تمد.....
-بسه ديگه بيا بريم بخوابيم...
-باشه ولي قبلش بيا بغلم
-باشه!! بريم تو تخت بعد!
-نه از تو تخت خسته شدم ديگه بيا همينجا....
-ببين ما امشب خيلي خسته شديم حوصله نداريم همه چي باشه واسه فردا!

-شب بخيرعزيزم....
-نمياي بخوابي؟ نه من اين فيلم تلوزيون رو ميبينم بعد ميخوابم.....

24 ساعت بعد...

-سلام عزيزم
-سلام.. از سر کار اومدي؟
-آره عزيزم... ميدوني چيه؟دوستت دارم!
......
.....
....
..


واي چه عشق قشنگي!
به نظر شما عمر زندگي اين دو تا آدم ممکنه به يه سال بکشه؟
يا اينکه هميني که هست؟


Monday, June 24, 2002

فعلا حال ندارم!
امتحان ميان ترم، مشق شب و کار به يک طرف و پيدا شدن سرو کله اين رفيق معروفمون که باعث ميشه آدم در طول روز کمتر زور بزنه يه طرف!
براي راهنمائي هم که شده بگم که منو بچه ها "اِسي" صداش ميکنيم!
اين "اِسي" ما اکثرا بي خبر بهمون سر ميزنه و بعد ازيکي دو روز هم ميره پي کارش ولي خوب آدم مطمئنه که بازم برميگرده...
وقتي مياد زياد با آدم کار داره ولي خوب خوبيش اينه که ديگه زور نميزني!

بگذريم....فعلا بد جوري دلم ميخواست ميتونستم برم کمک اين زلزله زده هاي بي نوا!
اگر ميتونين به جاي من يه کاري بکنين چون دست من فعلا از اونور دنيا کوتاهه!
اگر شما هم مثل من دستتون کوتاهه برين اينجا و کمک کنين...
فقط توي قسمت recipient حتما بايد بنويسين:‌
IRANIAN EARTHQUAKE
ايشالا خدا عوضتون بده و داغ جوون نبينين!
ايشالا پير شين!

فعلاهميني که بود!!!

Sunday, June 23, 2002

آقاي بوش گفتن ما حاضريم به زلزله زده هاي ايران کمک کنيم!
خيلي باحاله! جريان رابطه دو تا دولت ايران و امريکا منو ياد رابطه بين دختر ها و پسرهائي ميندازه که يه مدت با هم خيلي قاتي و لب تو لب بودن و خلاصه تا دلشون ميخواسته با همديگه "لاو کوبيدن" بعد همچين که اومدن ماجرا رو جديش کنن و صحبت اين شده که :
"بابا ديگه اينجوري نميشه... مردم دارن همش مارو با هم ميبينن... "
"بيا تکليفمونو مشخص کنيم و ببينيم ميخوايم چيکار کنيم..."
يا به عبارت ديگه "يا بيا ازدواج کنيم يا تکليفو مشخص کنيم...!"
يکي از دو طرف کم مياره و بينشون حالا به هزار بهانه که :
"حالا براي من زوده "
يا "من آمادگيش رو ندارم"
يا اينکه " آخه بابا با کدوم امکانات"
يا "ببين من و تو تا وقتي تو زور ميخواي بگي نميتونيم با هم باشيم" بهم ميخوره....
بعد تمام دورو اطرافيان که ديگه عادت کردن اينارو با هم ببينن و نميتونن بدون هم ببينن هي سعي ميکنن اينارو آشتيشون بدن!
بعد از بهم خوردن رابطه هر دو طرف با اينکه دلشون پيش همه ،ميرن و هر گهي ميخوان ميخورن و پيش هر کسو نا کسي ميخوابن بلکه طرف از ذهنشون بره بيرون...! وخوب کسائي هم هستن که همچين بدشون نمياد اين دوتا با هم ديگه هيچ وقت خوب نشن تا بتونن جيب هردو رو خالي کنن!
حالا بماند که تو مهموني هائي که همو ميبينن هي براي هم عشوه ميان، دوستاي جديدشون رو به رخ هم ميکشن و سعي ميکنن به اون يکي بفهمونن که من بدون تو هم خوشم ولي غافل از اينکه دارن به اون يکي حالي ميکنن که"بابا هنوز دوست دارم!"
بعد هم هر وقت يکي از اين دوتا (حتي شده با کرمي که اون يکي ريخته) با همسايش دعواش ميشه اون يکي مياد و طرف همسايه رو ميگيره که کون اون طرف رو بسوزونه يا مثلا اخيرا هم که همسايه يکي ميزنه حال اون يکي رو ميگيره يارو مياد و به بهانه انتقام يه حالي هم به عشق قديميش ميده که
"همه اينا زيز سر توئه!"
يا "اصلا همتون همينين! همتون محور شرارتين !"
يا اينکه "ببين اگر تو هم دست از پا خطا کني ميام به زور تو خونت ها!"
اما امان از وقتي که يکيشون تو دردسر بيوفته...
يهو اون يکي تب ميکنه!.. هي پيغام پسغام که
"بابا اگر کاري داري به من بگو....!"
"ما دوتا انسانيم.. حالا بماند بين ما چي گذشته ولي اينجور مواقع بايد به هم کمک کنيم!"
"حالا کسي نفهميد هم نفهميد بزار کمکت کنم!"


يکي نيست به اينا بگه بابا مثل دوتا آدم گنده با هم کنار بياين؟
آخه ملت چه گناهي کردن؟

آخه يکي نيست به اينا بگه هميني که هست؟
واي آقا تو اين غربت رفتم فيلم Windtalkers رو ديدم!
حقيقت تاريخي اين فيلم ،جريان استفاده ارتش آمريکا از زبون سرخپوستي Navajo يا "ناواهو" در جريان حمله و تسخير جزيره ژاپني Saipan در جنگ جهاني دوم بود.
آمريکائي ها که گويا همه رمزاشون تو جنگ با ژاپن لو ميرفته تصميم ميگيرن که از يکي از زبونهاي سرخپوستاشون استفاده کنن که تعداد کل کسائي که به اين زبون تو کل دنيا حرف ميزدن ( نميدونم هنوز هم ميزنن يا نه!) 500 نفر نميشدن! و با اين کلک پدر ژاپونيهاي نظرتنگ رو در ميارن!

چيزي که از اين فيلم منو حيرت زده کرد حجم جلوه هاي ويژه و اکشنش بود!
آخرين فيلمي تو تين مايه ها که ديده بودم Saving Private Ryan بود!
ولي واقعا در مقابل اين هيچ بود....
اونائي که منو ميشناسن ميدونن که فيلمهاي تخيلي، جنگي و به طور کلي خالي بندي چه جوري منو هيپنوتيزم ميکنه!
اون چيزي که نديده بودم تو اين فيلم ديدم... انوع و اقسام تير خوردن... پا قطع شدن و مردن!
از کله Christian Slater رو که عينهو خيارچمبر از تنش جدا ميکنن گرفته تا يه صحنه اي که نشون ميده يارو تير ميخوره و کف و خون عينهو مرباي ذغال اخته که داره قل قل ميکنه از تو سولاخ وسط سينش ميرزنه بيرون!
و از همه مهمتر بازي اين مرديکه Nicolas Cage که ديوانم کرد، مخصوصا تو سکانس آخرش!
و من هم مبهوت محو تماشاي فيلم!
من نميدون چه جوري ميخواين اين فيلمو ببينين .... ولي ببينين!
فقط سر زدن به اينجا کلي سرگرمتون ميکنه!
فعلا هميني که هست باشه تا بعدا!

Saturday, June 22, 2002

دردم از يار است و درمان، نيز هم
دل فداي او شد و جان، نيز هم
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران، نيز هم


ديشب تو شهرSan Diego دو جور آدم بود!
يه جورش همه مردم بودن و اون يکي جورش هم من!
براي اولين بار تو اين مملکت احساس غربت کردم!

شب که خوابيدم... خواب عجيبي ديدم و ظهر که فهميدم زلزله اومده دوباره ياد خوابم افتادم که همچين بيربط هم نبود!
يادم مياد از خواب پريدم! خيلي نگران بودم! تلفنو برداشتم و اولين شماره اي که به ذهنم اومد رو گرفتم!
بـــــــوق، بـــــــوق.........
-بله؟
-الو سلام ، منم!
-سلام!
-همين الان يه خواب عجيب و بد ديدم! نگران شدم.... توحالت خوبه؟
-آره خوبه! چه خوابي ديدي؟
-ولش کن! فقط ببخشيد که از خواب بيدارت کردم!پس مطمئني که حالت خوبه؟
-عيب نداره! آره من حالم خوبه!
-باشه پس فعلا!
-باشه کاري نداري؟
-نه! خدافظ!
-خدافظ!

وقتي اومدم بخوابم ساعتمونگاه کردم! ساعت 1:30 صبح بود!
بلافاصله خوابم برد!

بابا اوضاع خيلي خيطه اوستا کريم!
به جون خودت از دستت ناراحتم!!
بخدا ديگه نزديکه کلام حسابي با کلاهت تو هم برن ها!!
آخه بابا الان هم وقت زلزله بود؟
الان هم وقت امتحان الهي بود!!
بابا اگر مسئله امتحان بوده که آخه نوکرتم چقدر امتحان ميگيري؟ همه دنيا رو ول کردي اومدي از ما امتحان ميگيري؟ بابا به خودت قسم ما کاراي واجب داريم!چرا درک نميکني؟ ما داريم سر قانون شکنجه کردن جانشينان تو روي کره زمين جدل ميکنيم! حالا تو مياي ميگي امتحان؟
نکنه بقول معروف بحث نعمت در نقمت در کاره؟ بابا بيخيال! نخواستيم! نعمت اگر ميخواي بدي ديگه نقمت قاطيش نکن! نقمت از اين بالا تر که مردم دارن ميبينن مجلس و خبرگان دارن سر اينکه کي رو کجا و چه وقت بايد شکنجه کرد و اينکه کي رو کجا و چه وقت نبايد شکنجه کرد بحث ميکنن؟
باب اين مملکت مثل اينکه نباييد روز خوش ببينه! آخه غير از تو کي بايد به آدم رحم کنه؟
نکه جدي جدي لايقشيم؟ بابا اگر اينطوره که هيچي ديگه!
ولي جون مادرت بسه ديگه! بخدا اين ملت خيلي وقته آب خوش از گلوشون پائين نرفته!
چي گفتي؟؟ هميني که هست؟!؟!؟
با مني؟
خيله خوب!!
ديگه چي بگم؟ يعني چيزي برام نذاشتي که بگم!
حالمو گرفتي!


Friday, June 21, 2002

آقاچند روزپيش رسما کار مسئوليت روابط عمومي ما تو در Iranian Graduate Students' Association @ USC تموم شد!
تجربه خوبي بود البته بماند که چه چيزها که نديديم!
کمترينش اين بود که ميرفتيم توي راديوي ايراني ها تو لوس آنجلس که البته يه مقدار اسمش بي تربيتيه و اون هم از شانس ما فقط به زبون شيرين فارسي!(KIRN-670 AM ) صحبت کنيم که آقا ما چنين و چنانيم و بزرگترين سازمان دانشجوئي ايراني آمريکاي شمالي هستيم و کلي ماشالا بچه هامون موفق هستنو جون مادراتون بهمون کمک کنين که در راه اعتلاي و شناسوندن فرهنگ غني پارسي کوشا باشيم.....بعد ميومدين خونه ميديديم که از يه خانوم محترم رو دستگاهمون پيغام داريم که :
" آقا ببخشيد مزاحم شدم... مصاحبتون رو امروز تو راديو شنيدم... ماشالا ...ايشالا زنده باشين... راستش غرض از مزاحمت اين بود که من ميخوام دخترم رو بيارم اينجا پيش خودم ولي مشکل ويزا داره...اگر کسي رو سراغ دارين که دنبال دختر خوب ايروني ميگرده که ايران هم بزرگ شده باشه لطفا معرفي کنين... مرسي تلق!"
البته اون موقع با خوشبيني احتمال داديم ايشون IGSA رو با IJSA يا Iranian Jakesh Student's Association اشتباه گرفتن!
يا مثلا:
"آقا ببخشيد مزاحم شدم... مصاحبتون رو امروز تو راديو شنيدم... ماشالا ...ايشالا زنده باشين... آفرين به همتون.. راستش من رو چشمم لنز ميزارم دنبال لنز خوب و لوسيون خوب و ارزون ميگردم... 15 سال ها هست که اينجا زندگي ميکنم ميخواستم ببينم شما ميتونين برام دانشجوئي و ارزونشو گير بيارين"
کار ما تموم شد... از اين به بعد هم اين رفيقمون دلتنگستان اين ماموريت برعهدشه!
ايشالا که موفق باشه!
در ضمن اگر اعتراضي هم به عملکرد گذشته من و آينده ايشون هست بيخيال شين!
چرا؟
خوب معلومه....چون هميني که هست!

آهاي اوني که اون بالا نشستي!
آهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاي ......کارت دارم!

گوش ميدي؟؟سوال دارم!؟؟؟
ببين دارم ديووانه ميشم!
چرا ما فکر ميکنيم دخترها اينقدر عجيبن؟
چرا ما فکر ميکنيم اونا رفتاراشون با حرفاشون نميخونه!
چرا ما فکر ميکنيم اونا يه چيزي ميگن ولي يه چيز ديگه منظورشونه؟
چرا ما فکر ميکنيم اونا يه چيزي ميشنون ولي يه چيز ديگه برداشت ميکنن؟

چرا اونا فکر ميکنن ما پسرها اينقدر عجيبم؟
چرا اونا فکر ميکنن ما اينقدر رفتارامون با حرفامون نميخونه!
چرا اونا فکر ميکنن ما يه چيزي ميگيم ولي يه چيز ديگه منظورمونه؟
چرا اونا فکر ميکنن ما يه چيزي ميشنيم ولي يه چيز ديگه برداشت ميکنيم؟

آهاي اوستا کريم! با توام!
اون روزي که داشتي گل به هم ميزدي که مارو درست کني فکر کنم حواست نبوده و يه منفي-مثبت اشتباه کردي!
يادمه تو کتاباي ديني ميگفتن تو به اين خاطر دنيا رو آفريدي که "خالق" جزو صفات لاينفکته!
يه جوري ميگفتن که انگار اينجوري بار اومدي!
انگار چاره ديگه اي نداشتي!
آخه من قربونت برم "خالق" بودي ولي "مجبور" که نبودي!!

بابا تو که آفريدي دمت گرم ولي چرا اينجوري؟چرا اينقدر متفاوت؟
حالا متفاوتي هم بخوره تو سر من! چرا اينقدر "نيازمند به هم" آفريدي؟

چـــــــــــــي؟
چي گفتي؟!؟!؟!؟!
هميني که هست؟!؟!؟!
به من ميگي ؟!؟!؟!
اين چه طرز حرف زدنه؟!؟!؟!؟!؟!
صبر کن حالا حالتو ميگيرم!

Thursday, June 20, 2002

يادمه ! خوبه خوب يادمه!
يادمه صبح هاي زود دو سه روز آخر شهريور ويکي دو روز اول مهر همه جاي خيابونهاي تهرون بوي چرم کيفهاي نوي بچه مدرسه اي هارو ميداد! نميدونم شايد همش مال بوي کيف خودم بود که رو کولم آويزون بود!
يادمه هر سال مامان بابام منو به اين شرط منو ميبردن تا برام کيف نو بخرن که قول بدم اين يکي رو تا آخر دبيرستانم نگه دارم!
ولي زهي خيال باطل! مثل اينکه خبر نداشتن شاه پسرشون بچه انقلاب و جنگ تحميليه!
اوائل مهر خيلي مواظب بودم طوري که هر روز که ميومدم خونه با دستمال کاغذي خاکهاشو پاک ميکردم! بعد از يکي دو هفته که ديگه کم کم حواسم ازش پرت ميشد و اون هم تازگيش رو از دست ميداد تبديل ميشد به چيزي که فقط تاموقعي که اتفاقي براش نيوفتاده بود دوستش داشتم يعني اگر خداي نکرده يکي از همشاگرديهاي ننه مردم لگدش ميکرد يا مثلا يه قطره از آب پرتقال يا نوشابشو رو ميريخت يهو تمام علاقم نسبت به کيفم قلنبه ميشد و چنان با کيفم ميکوبيدم توي ملاج مادر مردش که اون هم مجبور ميشد کيفشو که احتمالا يه احساسي شبيهه احساس من نسبت بهش داشت رو برداره و حقشو احقاق کنه!

ديگه بعد از همين روزا بود که کيفهای نوي بچه ها که تا چند روز پيشش بوي چرم نو ميداد تبديل بشه به:
ژ-۳ مخصوص که فقط در اصابت محکم با پشت ملاج همشاگردي غاصب عمل ميکنه يا نارنجک مغز که فقط در اصابت با بالاي مغز همشاگرديهايي که براي جاسوسي اومده بودن عمل ميکنه يا کلاشينکوف ويژه جنگ چريکي که بايد از زير ميکوبيديش تو تخم دانش آموز مهاجم و يا باتوم ودر اخر هم سپر جوشن و سنگر خاکي براي دفاع از نيمکت يا کلاس مقدس مثلا سوم خانوم صارمي!!

ولي از وقتي دبيرستان رفتيم همه چي عوض شد!
کيف شد کوله پشتي و جنگ با کلاس بغلي شد رفتن سر پل تجريش و حيزي و چشم چروني و بعضي وقتها هم يه نمه عاشق دختراي دبيرستاناي دورو بر شدن!
....
روز اولي که ديدمش اوائل مهر سال ۶۹ بود! من سال سوم بودم و از اونجايي که داشت با خواهر يکي از دوستام که تازه سال اول دبيرستان بود راه ميرفت حدس زدم که اون هم سال اول باشه.
يه دختر خوشگل که به نظر کم رو و خجالتي مِومد ولي توي چشماش اعتماد به نفس خاصي موج ميزد! بسيار مغرور ولي خوب معلوم بود روز اوليه که رفته دبيرستان.
چند لحظه بعد از همون نگاه اول بود که يه چيزی تو مغزم صدا کرد که برم جلو و بهش ماجرا رو بگم ولی عدم اطمينانم به اين قابليت جديدم مانعم ميشد! ولي بالاخره رفتم جلو و گفتم
"مريم گلی! منو تو تا دو سال ديگه که من ديپلممو بگيرم هر روز تو سف اين اتوبوس همدیگرو ميبينيم بعدش ديگه همديگرو نميبينيم و خبري از هم نميشنويم تا 11 سال بعدش که هردومون مهندس شديم و دقيقا به اندازه قطر کره زمين با هم فاصله داريم! اون موقع يه جيزي هست به اسم اينترنت و بلاگ که الان نميشه برات توضيح بدم ....
فقط همينو بگم که اونجا همديگرو پيدا ميکنيم!"
بعدش هم اون که فکر کرده بود من ديوونم سريع حرف منو يادش رفت و بعدش هم فکر نکنم بيشتر از تعداد انگشتاي يه دست توي تمام دوسالي که همديگرو ميديديم با هم سلام عليک کرده بوده باشيم!

11 سال گذشت و من ديروز ازش يه ايميل داشتم!
ولي حيف همه چيم يادش بود بجز حرفي که اون روز گرم اول مهر بهش زده بودم !
کاشکي همون روز بهش ميگفتم هميني که هست!


رفتم تشعيع جنازش!
ديدم داره زنده ميشه!

براي يک unfinished business!
سريع اومدم برون!

آخه من از جسدي که تکليف خودشو ندونه ميترسم

Wednesday, June 19, 2002

گويند مرا که دوزخي باشد مست
قولي است خلاف دل بر آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره به دوزخ باشند
فردا بيني بهشت همچون کف دست


ديگه ديره!
اين هم مال اينه که با حال گرفته شب رو سر نکنم!

هميني که هست!
تا خود ابد!

امروز يه سايه رو براي بار چندم ديدم!
دلم تنگ بود!دلم گرفته بود!
رفتم زيرش استراحت کنم ولي فهميدم عصبانيه! تازه به نظر من دپرس هم اومد!
خيلي هم غر داشت! پر از اخم بود ولي نميدونم چرا وسط اون همه اخم ميشد يه خنده بزرگ ديد!

ميدونيو چرا ؟ چون هنوز سايه بود و از مشخصات سايه آرامشيه که آدم از ديدنش تو دلش احساس ميکنه!
حالا ميخواد اخمو باشه!
حتي زير يه سايه اخمو هم خنک تر از زير خورشيد خانوم خندونه!

از دست اين خورشيد خانوم بد جوري شکارم!
همينجوري ميگه که وايساده و بربر پينکفلويديش رو تماشا کرده که بلاگش رو پاک کنه!
بعدشم ميگه قراره براي خودم بنويسه!
خيلي بد جنسي خورشيد خانوم جون!
اگر هم بگي هميني که هست بايد بگم هيچم همچين چيزي نيست!

ناراحتم!
خوب چيکار کنم کونم سوخت وقتي گفت قراره فقط برای اون بنويسه!
هميني که هست!
هميني که هست!
هميني که هست!
نميدونم چرا يکي دو روزه تيريپ خيام برداشتم!
يکي ندونه فکر ميکنه بد جوري دپرس شدم، ولي به جون شما اينجوري نيست خيلي اوضاع بهتر از قبله البته بغير از يه چيزش که اون هم اگر بود که ديگه اسمش زندگي نبود!

امروز پينکفلويديش نيست و نابود شد!
نميدونم چرا! اينطور که معلومه خورشيد خانوم ميتونسته جلوشو بگيره ولي اينکارو نکرده اون هم به خاطر احترامی بوده که به نظرش ميذاشته!
احتمالا وقتي داشته بلاگش رو بر ميداشته تو دلش ميگفته هميني که هست!

Tuesday, June 18, 2002

لب بر لب کوزه بردم از غايت آز
تا زو طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و ميگفت به راز
مي خور که بدين جهان نميآئی باز!


اولين بار که من رفته بودم آيريش پاب (بار ايرلندي) ... من تنها بودم ولي اونا دو تابودن ...کمر باريک ...يکيشون سياه اون يکي زرد!
قرار گذاشتن دونه دونه بيان سراغم!
اولي که زرده بود اومد جلو...من هم دو تا دستامو انداختم دور کمرش سرماشو احساس کردم ! سرشو به صورتم نزديک کردم و لبهامو رو لبهاش گذاشتم!
بعد سياهه اومدجلو و من هم که عطش بيشتر شده بود همون کار رو هم با سياهه کردم منتها هم اون قوي تر از زرده بود هم من بيشتر دلم ميخواست که طول بکشه!
بعد از حدود دو ساعت که کارم باهاشون تموم شد و ميخواستم برم خونه به بارمن گفتم که حساب منو بهم بده!

حسابمو که نيگاه کردم تازه فهميدم زرده اسمش Heineken بود و سياهه Guinness!
اومدم بيرون خوشحال بودم!

پدر يکي از رققاي عزيزم فوت کرد...
از عزيزي اين رفيق بخوام گفته باشم اينه که باينکه حدود دو ساله که چشمام به ديدارش تازه نشده هنوز دلم براش تنگ نشده!
و اين موضوع برام عجيب نيست چون مدت طولاني نبوده که به فکرش نبوده باشم... به ياد حرفهايي که با هم زديم نيفتاده باشم...
حتي بعضي از شبها که توي تختم تاقباز منتظر سنگين تر شدن پلکهام بودم، ياد اتفاقاتي که برامون پيش اومده بوده نيوفتاده باشم و مثل ديوونه ها بلند بلند نخنديده باشم!

مرگ يه حقيقته! يه حقيقته بزرگه! ديگه بعدش هيچي نيست!
آدم تا نمرده بهش فکر ميکنه ولي وقتي مرد ديگه بهش فکر نميکنه!
اينو ميدونم که آدم وقتي که به چيزي که خيلي ميخواسته و هميشه منتظرش بوده ميرسه يه احساس خلا تو وجودش ميکنه و به قول رفقاي ما دپ(مخفف Depress) ميزنه! اين احساس آدم به هيچ وجه مادي نيست ...يعني روحيه! اين موضوع رو ميشه تو خيليها ديد! دخترهاي جوون تازه ازدواج کرده... پسرهاي تازه به عشق رسيده...زنهاي تازه بچه دار شده... و...و...و
يکي از سوالهاي اساسي زندگي من اينه که اونايي که ميميرن دلشون به چي خوشه؟
آدم بعد از اينکه مرد بيکار ميشه؟ اينکه خيلي بده!
آينده؟ که ندارن!
حال؟ که ندارن!
گذشته؟ به نظر از همه ممکن تر مياد!
اگر اينطور باشه باباي عليرضا دلخوشي زياد داره...

من هم همينطور! اگر همين الان بميرم دلخوشي زياد دارم...
ميخواستم امشب درس بخونم ولي حسش نيست!
ميرم بار سر کوچه ای که توش زندگي ميکنم...
ميخوام امشب دل خودمو خوش کنم...
به همون چيزايی که اگر همين امشب ميمردم بهشون دلمو خوش ميکردم...
ميخوام وقتي دلم خوش شد با خودم بخونم:

چون مرده شدم خاک مرا گم سازيد
احوال مرا عبرت مردم سازيد
خاک تن من به باده آغشته کنيد
وز کالبدم خشت سر خم سازيد

Thursday, June 13, 2002

يه ضرب المثل هميشه تو گوش من زنگ ميزنه مخصوصا وقتي يه چيزي رو خيلي دلم ميخواد داشته باشم!

"هر وقت يه چيزي رو خيلي خيلي دلت خواست بذار بره و ببين چي ميشه! اگر رفت بدون که هيچ وقت قرار نبوده مال تو بشه! ولي اگر برگشت بدون که مال تو بوده ، هست و خواهد بود !"

اون جاکشي که اين سخن نغز رو گغته و يک چنين مرواريدي رو سفته کاش الان هم بود!
چند تا سوال ازش داشتم!

1-چند بار بايد بزارم بره؟
2-چند بار بايد برگرده؟
3-فرض کنيم اومد، مال من شد، ولي بعدش دوباره رفت چي؟
4-تا چند بار بره و برگرده خوبه؟ من عدد ميخوام!!
5-از چند بار نبايد بيشتر بزارم بره و برگرده ؟

ميدونم که نميتونه به هيچ کدومش جواب بده!
پس بگو تو که نميدوني چي به چيه گه ميخوري ضرب المثل ميگي ؟
مگه الکيه؟
هميني که هست!!!

خيلي وقته که خبري ازت نيست!
خيلي!
البته نه خيلي...... ولي چرا! خيلي وقته!
انگار ده سال نديدمت... البنه نه اينکه دقيقا ده سال..........البته چرا! شايد هم ده سال!
خيلي دلم برات تنگ شده.... البته نه اينکه بخوام بگم......ولي چرا!خيلي تنگ شده!

صداي زنگ تلفن!
من: سلام!
اون: سلام!
من: خيلي دوستت دارم!
اون: ده! خيلي؟؟؟يعني ميخواي بگي من خيلي دوستت ندارم؟ يعني من کم دارم؟ چطور دلت مياد! من تمام زندگيم رو برات دادم! همه چيم رو در اختيارت گذاشتم اون وقت تو ميگي من کم دوستت دارم؟ اگر ميخواي اينجوري فکر کني نميخوام ببينمت!
من: نه بابا عز.......
اون:آهان لابد فکر کردي من خيلي ازت تنفرم دارم! من اگر ازت تنفر داشتم که بهت زنگ نميزدم! تو حتما منظور داري! ببين اگر منظور داشته باشي من نميتونم قيافتو تحمل کنم!
من: اي بابا کي گف......
اون:حالا فهميدم! لابد منظورت اين بوده که من نميتونم کسي رو دوست داشته باشم! همتون همينين! همش ميخواين قدرتتون رو به رخ آدم بکشين! حالا صبر کن حالتو ميگيرم!
تق! (البته تلفنهای جديد جون دکمه on/off رو خودشون دارن عوض "تق" ميگن "جيک"!)

يا امام زمان! خوب شد اين جمله فقط سه تا کلمه داشت!


ساعت: حوالي 8 شب
مکان: در جنوب غربي ترين نقطه شيطان بزرگ- آمريکای جهان خوار! که فعلا سرگرم تدارک مراسم عروسي خار و مادر ملت جهانه!
رايانه شخصيم داره يه آهنگ از گروه اوهام ميخونه:

دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
...
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم..

آهنگاي اينا رو که ميشنوم کيف ميکنم! شهرامشون صداش هنوز يه جاهايي کم مياره ولي عجيب منو ياد آلبومهای اولي metallica ميندازه !
متاليکا هم وقتي کارشون رو از توي يه گاراژ شروع کردن همينجوري ميخوندن !
خدا رو چه ديدين يه روز ديدين اوهام هم شد متاليکا!

ولي خودمونيم هرچي ممکنه متاليکا بشه ولي هيچي فوتبال نميشه!
ا!
بيا!
بيا لا مذهب!
بيا لولو نميخورتت!

Monday, June 10, 2002

بعد از مدتها اومدم به وب لاگ خودم سر بزنم و ديدک بر خلاف دفعه هاي گذشته که وقتي چيزي نمينوشتم کسي هم سراغم نميومد اين دفعه نه تنها يه سري به سراغ من اومدن بلکه آهسته اومدن که چيني عمر من ترک بر نداره!
بعد هم کلي خجالت زده پينک فلويديش شدم که ديدم يه لينک از من زده تنگ بلاگش!
با اينکه براتون مهم نيست بهتون ميگم که چرا يه مدت از من خبري نبود!
در يک ماه گذشته کلي اتفاق برام افتاد!

1- مادر بزرگم عمرشو داد به شما! من هم که اينور دنيا تنها افتاده بودم يک خروار ننه من غريبم بازي در اوردم.... ولي خوب بعد از يه مدت که ديدم کسي به تخمشم نيست بي خيال شدم و تصميم گرفتم عين مرداي گنده تحمل کنم!منتها وقتي اين تصميمو گرفته بودم که خدا بهم صبر داده بود و ديگه اونجوري ناراحت نبودم! بد بختي اينجاست که ميگن خدا وقتي يه بلايي سر آدم مياد به آدم صبر ميده! حالا آدم صبر نخواد کي رو بايد ببينه خدا داند و بس!

2- هفته بعدش تو حالو حواي خودم بودم که يهو تولدم شد!! آقا مارو ميگي؟ تا يه هفته بعدش همه رو ديديم جز اوني که دلم ميخواستم ببينم!

3- بعد از اون سرو کله مادر و پدر عزيزم پيدا شد! آقا مارو ميگي؟ بعد از دو سال که براي ديدنشون عين یه سگ تشنه له له ميزدم ديدمشون ولي با اين وضعي که من داشتم عدم توانائيم در پذيرائي بايد و شايد از اونا شد فکرو خيال بعديم!

4-بعد از اون در حالي که عين يه الاغ شل يه سال بود دنبال کار ميگشتم و به برکت عمليات محير العقول آفاي بن لادن و همتاهاي خر تر از خودش که مشغول ترکمون زدن به سرزمينهاي تحت فرمانشون هستن پيدا کردن کار شده بود عين پيدا کردن يه استامبولي پر از تاپاله گاو تو اتاق عمل جراحي مغز! بهم يه کار خوب پيشنهاد شد و مجبور شدم جل و پلاسمو جمع کنم و برم يه شهري که حدود 170 مايل دور تر از جايي بود که توش زندگي ميکردم! دور از همه ديوونه هايي تو اين دو سال بهشون عادت کرده بودم!

يکي نيست بهم بگه آخه آدم کار درست هيچ معلوم هست چه مرگته !
که من هم برگردم بهش بگم هميني که هست!