Tuesday, October 21, 2003

حالا حکايت قندون و سنبه پرزورش و
بشکن بشکنه ولي نميشکنه... داره نازش ميکنه!


اونوقت بهم ميگه عشق!
بهش ميگم...يا امام زمان ...خيلي وقته اسمشم نشنيدم...جون هرکي دوست داري ما يکي رو بيخيال شو...آهان يادم اومد تعريفش اين بود:
عشق آنست که به گوز بند است و به چس پيوند!
پس به هر نفس اندرش ممد جان است و مفرح ذات!
اي که سگ زرد بريند بر قبر مرد قدر شناس!

بهم ميگه زندگي!
بهش ميگم ... اي بد نيست... ديشب نصفه شبي تشنش شد بلند شد بره آب بخوره تلنگش در رفت... تا صبح از صداي خنده خودش خوابش نبرد... اينه که الان خوابش مياد!

بهم ميگه انار ساوه!
بهش ميگم توت فرنگي!

بهم ميگه قورمه سبزي دوست داري؟
بهش ميگم اينقدر که يه بار يچه که بودم از بالاي ميز ناهار خوريمون با مخ شيرجه زدم تو ديگي که مامانه گذاشته رو زمين که خنک شه...آخه من عاشق هرچي بشم دوست دارم با مخ شيرجه بزنم وسطش...بعد از اينکه مامانه تميزم کرد بلا فاصله رفتم بالاي همون ميز و دوباره پريدم تو ديگ...اما ايندفه با کون...آخه من اگر خيلي عاشق بشم فرق بين سرم رو با کونم نميدونم!

بهم ميگه چقدر خوب ميشه اگر دست پخت منو بخوري!
بهش ميگم همينکه دستت بوي پياز بده براي من کافيه... من فقط يه بهانه لازم دارم که دستاتو نزديک لبهام بيارم!

بهم ميگه الا و لله برام بايد آواز بخوني.
بهش ميگم فقط به يه شرط...اونم اينکه فقظ تا هر وقت دلت خواست برات بخونم...!

بهم ميگه چرا دلت گرفته؟
بهش ميگم ميترسم خدا آخرشم اوني رو که ميخواستم بهم نده!
بهش ميگم ديگه خسته شدم از بس خايه مالي اوستا کريمو کردم!
اگر بدونه که لياقت چيزي رو که ميخوام رو دارم و بهم ندتش گور باباي همه هم کرده...
منم از اين به بعد خار و مادر آدم با لياقت و بي لياقت رو با يه چوب نوازش ميکنم...

بهم ميگه ديگه بگو!
منم که زبونم بند اومده بود بررررر برررررر نيگاش کردم!
محکم بغلش کردمو داشتم به لحظه اي فکر ميکردم که سوار هواپيماي من شد...
نمدونم فهميد که چقدر اندازه بود برام يا نه!

پس آنگاه بعد از هر نظر در هر دو چشم زيبا پيشاني را دو بار به خاک عشق بفرسا...
خدا را شکر گو...یه آفرين هم بگو...
سينه رو صاف کن...شراب قرمزتو با جعبه سيگارت بردار...دمپايي لا انگشتيت رو بپوش...سيگارو روشن کن و راه بيوفت برو روي چمنهاي بغل خونت بشين...
بعد از قلپ سوم و پک دوم... وقتي سرماي چمن داشت با لمبر کونت الفت ميگرفت...
به خودت بگو...

جناب آقای غاظ غاظ لوله مثل اينکه دوباره سنبه پر زورتو کش رفتن ...
وقتي محو چشماش بودي...
آخرين کسي که سنبه پر زورتو ديده ميگفت هنوز داشته خون رو به مغزت پمپ ميکرده...
خوبيش اينه که به تخمتم نيست که کجا بردنش... ميدوني که اگر بشکوننش هم اهميت نميدي...خوشيت به اينه که طرف با سنبه پر زورت سرگرمه و خوشحال...

تازه ميفهمي وقتي آقاي هاپو به خانم هاپو ميگفت‌:
«شما خوش باش...منم خوشم به خوشی شما» منظورش چي بوده...

هميني که هست...

Monday, October 13, 2003

حالا حکايت قندون وهنگ اوور!

نکاتي چند پيرامون نوشيدگي

۱-در حالت مستي سعي کنيد چيزي رو توجيه نکنيد.
مثلا: مسواکم رو نيوردم، بايد برم خونه بخوابم!
هرچي بهتون گفتن بگين چشم...
آخه بچه ها خير شمارو ميخوان!

۲-قبل از به دهن بردن ليوان حتما توش رو نگاه کنيد.
ممکنه يکي توش ته سيگارشو خاموش کرده باشه!

۳-قبل از روشن کردن سيگار سر و تهش رو حتما چک کنيد!
کشيدن فيلتر مضررات زيادي داره مثل:
-قمپز محکم زير حدقه چشم...
-بواسيل در گلو...
-قارپيچ زدن لوز المعده...
-سوزکش شدن بصل النخاع...

نکته.
اگر چشمتون در اون حالت خوب نميبينه عيب نداره ...به جاش با زبون فيلتر رو لمس کنيد...اگر زبر تر از معمول بود اميد وار باشين که هنوز روشن نکرده باشينش!

۴-اميد رو هيچ وقت از دست ندين!

در اين باب باز هم کيبرد فرسايي خواهم کرد.

Friday, October 10, 2003

حالا حکايت قندون و داستان کهنش با فمينيسم!

با عرض تبريک خدمت همه خانومهاي وطني به خاطر جايزه صلح نوبل!
مخصوصا اونايي که هنوز نگرانن و احساس بي تفاوتي برشون نداشته...
شيرين عبادي ،فعال سياسي بود نه منفعل سياسي!

جناب آقای چوپون خامه فروش!
خوشت اومد؟
نيومد؟
چرا؟
درد ميکنه؟
سوزش هم داره؟
آخ آخ ميدونم حتما خونم مياد!
عيب نداره...بزرگ ميشي يادت ميره... يعني همه يادشون ميره!

جناب آقای مملي خاتم باز!
پاشو عمو جون!
بازم توپ توزمين ماست!

Thursday, October 09, 2003

حالا حکايت قندون و قهوه صبح!

جلوي پنجره اتاق محل کارم يه پنجره هست...
ازتوي پنجره ...اون دور دورا يه تپه معلومه که روش عين مخمل صافه!...
روي اون تپه فقط يه درخت وجود داره تنهاي تنها!
امروز که داشتم قهوه مو جلوي پنجره ميخوردم به اين فکر کردم که آقاي تپه و خانوم درخت چقدر همديگرو بايد دوست داشته باشن که تمام طول روز اينجوري تو بغل همديگه باشن و به هم نيگاه کنن و از هم ديگه سير نشن...
مطمئنم اگر اينحوري نبود سالها پيش درخته رفته بود به سرزمين سبز شمالي و سر کارگر شده بود و تپه هم الان داشت تو اداره ماليات بر درآمد کار ميکرد!

Wednesday, October 08, 2003

حالا حکايت قندون و ترکموني که Blessing in disguise (توفيق اجباري) شد!

آقايون خانوما!
داشتم سيستم کامنتها مو درست ميکردم که نميدونم چه ترکموني زدم اينجوري شد!

ولي فکر که کردم ديديم همچين بدي هم نشد!
۴ تا حرف تايپ کردم ۱۵ تا کامنت بهم دادين!
منم ديدم مشتريام زيادي پر و پا قرصن گفتم خودمو چس کنم!

اينجوري مجبوريد که زود به زود و بيشتر اينظرفا پيداتون شه وگرنه متنهاي (گه-ر) بار منو از دست ميدين!
البته منم شايد مجبور شم دوباره بنويسم!

زود باشين بخونين تا نمره چشمتون نرفته بالاي ۳۰۰!
از گهي که زدم کلي خوشم اومده...يا به عبارت خودموني تر:
هميني که هست!

Friday, September 19, 2003

Friday, August 01, 2003

حالا حکايت قندون و زندکي چه زيباست!

فرض کن تو زندگیت همه چی داری !
پول و مال و منال و مکنت يه طرف...
دوست و رفيقو آشنا و فاميل اين يکي طرف...
عشق و عاشق و معشوق هم اون يکي طرف...
حال و حول و عرق و رقص و کسشعر هم همين وسط...

آآي پول خرج خودتو رفيقات ميکني که بيا و ببين!
آي با رفيقات ميشينين و صبح تا شب ميزنين و ميگين و ميخندين!
آي عشق ميورزي و عشق پيشه ميکني که بيا و ببين!

بعد يهو به خودت مياي و ميبيني هنوز هيچي نداري!
نه تنها تو هيچي نداري بلکه رفقات هم هيچي ندارن...

اونوقت تنها چيزي که ميخواي بدوني اينه که آيا دوستات هم وقتي اين فرضو ميکنن مثل تو فکر ميکنن يا نه!؟



Thursday, July 17, 2003

حالا حکايت قندون و فعاليت سياسي!

جناب آقاي خاتمي، رييس جمهور ايران


ما در هفته هاي اخير شاهد بازداشت گسترده و غير قانوني جمعي از جوانان و دانشجويان بوده ايم. در ادامه اين دستگيريها با خبر شديم حجت الله شريفي، دبيرسابق انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه صنعتی شريف و آرش هاشمي عضو کنوني شورای مرکزی اين نهاد که هر دو برگزيده دانشجويان دانشگاه بوده اند نيز بازداشت شده اند.


ما جمعي از دانش آموختگان دانشگاه صنعتي شريف بر اين باوريم که اين دستگيريها تحت هر عنواني صورت گرفته باشد نقض آشکار حقوق بشر و آزادي هاي تاکيد شده در قانون اساسي ايران است. از اين رو نگراني عميق خود را از اين بازداشتها بويژه بازداشت دوستانمان حجت الله شريفي و آرش هاشمي اعلام کرده خواستارپيگيري شما براي آزادي هر چه سريعتر آنان مي باشيم.


آقاي خاتمي، شما سوگند ياد کرده ايد مدافع حقوق و آزادي هاي مردم ايران باشيد. ما از شما انتظار داريم تا به سوگندی که خورده ايد وفادار باشيد.


*********************************************

چند توضيح :

۱) حجت الله شريفی و آرش هاشمی هر دو بدون طی مراحل قانونی بازداشت شده اند. هنوز مشخص نيست که چه نهادی آنها را بازداشت کرده و در چه محلی نگهداری می شوند. بنابراين بيجا نيست اگر بگوييم آنها ربوده شده اند. حجت شريفی تا کنون دو بار با خانواده اش تلفنی تماس گرفته است در حالی که هنوزهيچ خبری از آرش هاشمی نيست.

۲) بر خلاف ديگر دانشگاهها، در دانشگاه صنعتی شريف به دليل پایان ترم پيگيری زيادی برای آزادی دوستانمان نمی شود. اين امر وظيفه ما را سنگين تر می کند.

۳) دوستان ما در حقيقت به دو دليل بازداشت شده اند. يکی اين که آنها کسانی بودند که با رفتن به مجلس بيشترين پيگيری را برای آزادی ديگر دانشجويان زندانی می کردند. ديگر آن که انجمن شريف يکی از امضا کنندگان نامه به کوفی انان بوده است.

۴) بر خلاف تصور رايج که حمايت از زندانيان ممکن است در نهايت به ضرر آنها تمام شود، تجربه به دفعات نشان داده است که هرچه فشار از بيرون بيشتر باشد احتمال آزادی بيشتر است. تهديد بازجوها به خانواده ها مبنی که اگر کاری نکنند بزودی زندانی را آزاد می کنند فريبی بيش نيست.


بي زحمت اگر شريفي تشريف داريد حتما امضا کنيد

Thursday, June 05, 2003

حالا حکايت قندون و سانحه اي به نام سکوت!

محل شروع: توي يه ذهن شلوغ...درست وسط چهارراه تقاطع خيابون وليعصر و Jamboree!
زمان شروع: ساعت 00:00 ظهر! وقتي که همه دارن تو سر و مغز هم ميزنن!
حالت شروع: انتظار، دلتنگي، کلافگي، دلشورگي، سرو صدا، بوق کاميون، تصادف، فرياد...اصلا همه چي!!


من: اه کجا بودی بابا ؟! دلم برات يه ذره شده بود...خيلي دوستت داشتم اين مدت که نبودي!
گل آفتاب گردون: راست ميگي؟ چه خوب!
من: آره بابا ...هر جا ميرفتم با تو بودم! هر چيز قشنگي ميديدم از پشت چشمهاي تو ميديدم!
گل آفتاب گردون: يعني انقدر منو ميشناسي!؟
من: دوست داشتن چه ربطي به شناختن داره!؟بعدشم کي گفته من تورو ميشناسم! من هيچ وقت نميخوام که تورو کامل بشناسم! اگر هم بخوام نميتونم که کامل بشناسم!
گل آفتاب گردون: چرا نميتوني؟ چرا نميخواي؟
من: نميتونم چون تو، تو هستي... نميخوام چون من، من هستم!
گل آفتاب گردون: يعني چي؟
من: يعني نه تو آدم آسوني هستي نه من ميتونم تحمل کنم و ببينم که تو برام آسون شدي!
گل آفتاب گردون: مگه من معما هستم!؟
من: امم..... يه جورايي... منتاها قشنگترين معماي دنيا!
گل آفتاب گردون: من نه معما هستم نه ميخوام حل بشم!
من: نه من نميخوام حلت کنم! من فقط ميخوام تماشات کنم! ميخوام از وجود داشتنت لذت ببرم!
گل آفتاب گردون: يعني من پيچيده هستم!
من: نه!
گل آفتاب گردون: پس يعني ساده هستم؟
من: نه تو انقدر ساده اي که هميشه ميخوام باهات حرف بزنم انقدر هم پيچيده که هيچ وقت حوصلم سر نميره!
گل آفتاب گردون: اينا که متناقضه!
من: اي بابا!... چجوري بگم آخه! اصلا بزار اينجوري بگم ...شما منو دوست داري يا نه؟
گل آفتاب گردون: خوب معلومه! خيلي هم دارم!
من: شما ميدوني من يه دنيا دوست دارم يا نه؟
گل آفتاب گردون: آره خوب مطمئنم!
من: همين کافيه! حالا من يه چيزي گفتم شما نشنيده بگير...بقيشو فراموش کن...
گل آفتاب گردون: پس حالا نوبت منه که يه چيزي بگم!
من: بفرمايين...
گل آفتاب گردون: منم دلم برات يه ذره شده بود!
من: يعني تو هم جا ميرفتي با من بودي! هر چيز قشنگي ميديدي از پشت چشمهاي من ميديدي!
گل آفتاب گردون: ببين شروع نکن!... منو دوست داري يا نه؟
من: اندازه يه دنيا!
گل آفتاب گردون: ميدوني منم اندازه يه دنيا دوست دارم يا نه؟
من: بعله بعله...
گل آفتاب گردون: پس چرا وقتي منو ديدي بغلم نکردي؟
من: چون ميخواستم اول تماشات کنم!
گل آفتاب گردون: پس هر وقت تماشا کردنت تموم شد بهم بگو که بپرم تو بغل....
من: ...(خيلي آروم) چي گفتي؟
گل آفتاب گردون: ....
من: (خيلي آرومتر) چيزي گفتي؟
گل آفتاب گردون: چيزي نگفتم... چه خوبه که نزديکي!

محل اتمام: توي يه دشت خلوت!...پر از گلهاي قشنگ ولي نه به قشنگي گل آفتاب گردون!
زمان اتمام: ساعت 24:61 شب! وقتي که همه خوابن و من دارم از تنها بودن با گل آفتاب گردون لذت ميبرم!
حالت اتمام: احساس... تماشا... و سکوتي که هر از چند کاه با صداي آروم يک لبخندي ريز و نزديک شکسته ميشه!

Monday, May 19, 2003

حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها-اپيزود چهارم!

زمان: حوالي يک عصر زمستوني...موقع پياده شدن از اتوبوس ترمينال 18!
مکان: توي پارکينگ يک مسافر خونه به غايت کثافت بين جيرفت و ممسني!


اسکندرکبير: کثافتا! هي بهتون ميگم بليط TBT بگيريم! اين چي بود؟!؟!!
کنفسيوس: خوب بابا!! توديگه کي هستي! چقدر غر ميزني!
اسکندرکبير: آقا زود بياين پايين بريم اتاق بگيريم الان همش تموم ميشه!
نيچه: بابا چه مرگته اينقدر شاشت تنده؟
کنفسيوس: شاش نه بي ادبا... جيش! از اين پيرمرد ياد بگيرين که حتي يک کلمه هم حرف بد نزده تو راه! آفرين مهاتما گاندي...
نيچه: (در حالي که داره به اسکندرکبير چشمک ميزنه): منم اگر اينقدر گرسنگي کشيده بودم صدام در نميومد!
اسکندرکبير: (يواشکي به نيچه)آره بابا... جون تو بخاطر کنفسيوس چيزي نگفتم! اين ريقو رو از کجا جسته ديگه؟
مهاتما گاندي: يواش برين من خودم ميام!
اسکندرکبير: بچه ها زود باشين من بايد به رکسانا هم زنگ بزنم وگرنه دهنم صافه!
مهاتما گاندي: رکسانا کيه ديگه بابا جون؟
نيچه: (يواشکي به مهاتما گاندي) اي بابا اينجوري نگو دوست دخترشه ديگه! هموني که اين پسره به خاطرش تخت جمشيد کورش اينا رو آتيش زد!
مهاتما گاندي: پسره لوس بچه ننه! گشنگي نکشيده عاشقي يادش بره... اين اروپايي ها همشون همينن! يکي رو مثل من ميخوان تا حالشونو بگيره!
اسکندرکبير: چي با من بودي؟ تو فعلا با يه دستت خشتکتو بگير نيوفته با اون يکي در کونتو که جونت در نره!
نيچه: اسي خفه شو! بي تربيت!
اسکندرکبير: آخه واسه من ميگه گشنگي از عاشقي بدتره!
نيچه: خوب لابد يه چيزي ميدونه که ميگه ديگه!
اسکندرکبير: آقا اصلا هرچي کنفسيوس بگه...(رو به کنفسيوس ميکنه) جناب درد عاشقي بدتره يا گشنگي ؟؟
کنفسيوس: معلومه هيچ کدومتون تا حالا زير دست دندونساز شاشتون نگرفته!
همه ساکت ميشن....
کنفسيوس: چيزه....جيشتون نگرفته!

Wednesday, May 14, 2003

حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها-اپيزود سوم!
زمان: ساعت 11 شب آخر يک هفته وسط تابستون 2024 ميلادي سال آخر اشغال عراق توسط آمريکا!
مکان: کوفه... بيرون يه رستوران عربي!

ساموئل هاتينگتون: آقا خوشم اومد هموني که من ميگغتم شد! تمدنها برخورد کردن زدن کون همديگرو جرجر کردن!
محمد خاتمي: برو بينم ان آقا! هنر کردي... پول که داري... تفنگ هم که داري... عقل هم که نداري... من هم بودم برخورد ميشد! به قول حافظ...
غضب است و خشم و شهوت.......
کارل مارکس: نع ممد جون...ديالکتيک تاريخ من هم همينو ميگه! ملت اينقدر ميزنن تو سر همديگه تا جون از کونشون در بره!
محمد خاتمي: برو بابا اگر کتاب تو کتاب بود اونجوري تلنگ ممکت به اون بزرگي بعد از 70 سال تباهي در نميرفت.
کارل مارکس: اون ديگه تقصير آمريکائي ها شد!
ساموئل هاتينگتون: غلط کردي! ميخواستين آزادي بيشتر بدين!
محمد خاتمي: آقا ما يه علي داشتيم... اگر به حرفش گوش کرده بودين خيلي باهال ميشد... دنيا وآخرت همه رديف بود!
کارل مارکس: کدوم علي؟
ساموئل هاتينگتون: علي بن ابيطالب.... اوناهاش... اين بابا هنوزم هرشب که ما مستيم داره واسه ملت قايمکي نون و خرما ميبره...
کارل مارکس: اوه اوه آره بابا يکي بود ميگفت اولين کمونيست دنيا هم همين علي شما بوده!
محمد خاتمي: آره بابا خيلي کارش درسته! زورش هم زياد بود! اوني که دروازه بچه محل هاي آريل شارون اينارو تو خبير قلفتي با يه دست کنده همين بود ديگه... آي حال کردم!
علي....آهاي علي... يه دقه از ديوار بيا پايين ذکر خيرته...
علي بن ابيطالب: ساملک..
محمد خاتمي: آقا کي بود گفته بود اولين کمونيست دنيا تو بودي؟
علي بن ابيطالب: گل سرخي بود... شاه کشتش... ميگفتن تودهاي بوده... ننه مرده رو بد حالشو گرفت...چه خبر؟اينا کين؟ آهان اين که کارل مارکسه... سلام...فردريک انگلس خوبه؟
کارل مارکس:ا! منو ميشناسي...چه باحال..آره... اونم خوبه... آقا ما هم تعريف شما رو از اين بابا گل سرخيه زياد شنيده بوديم... خيلي دمت گرمه!
علي بن ابيطالب: بچه ها لطف دارن به ما...آقا اگه کاري ندارين ما بريم که کار مردم برسيم...
محمد خاتمي: قربون تو علي جون ممنون از وقتت...
ساموئل هاتينگتون: چه آدم باحالي بود... خوشم اومد از سوادش...بياين بقيه هم اومدن...بريم تو...

کنفسيوس، نيچه و اسکندرکبير هم ميان و با بقيه سلام عليک ميکنن...

اسکندرکبير: آقا بريم تو که از گرسنگي مردم!
حالا حکايت قندون و گل آفتاب گردون!

زمان: ساعت 3 بعدازظهر جمعه وقتي که همه خوابن حتي سختگير ترين مامان باباها!
مکان: ته يه کوچه بن بست خلوت تو شهري که همه مشغول هرکاري که بگي هستن جز همديگرو جدي گرفتن!

گل آفتاب گردون تنهائي سرو تن قشنگشو به آفتاب داده بودو توفکر عميقي فرو رفته...
قندون هم داشت واسه خودش پياده روي ميکرد... آواز ميخوند و با تک و توک مردمي که ميديد شوخي ميکرد!
تا اينکه رسيد به جائي که گل آفتاب گردون دراز کشيده بود....

قندون: سلام!
گل آفتاب گردون: سلام!
قندون: ببين چقدر تو خوشگلي!!
گل آفتاب گردون: ها ؟ خوب آره يعني مرسي؟
قندون: ميخواي يه ذره از قندام بهت بدم؟
گل آفتاب گردون: نه مرسي! من چائي خور نيستم... ولي يه دونه برميدارم ميزارم کنار بعدا ميخورم...
قندون: چه خوب!
گل آفتاب گردون: توچي؟ آفتاب ميخواي؟
قندون: آره ولي دلم نمياد ازت بگيرم! آفتاب به تو بيشتر مياد... بيا... هرچند تا قند ميخواي بردار...
گل آفتاب گردون: ا! تو که يدونه قند بيشتد نداري!
قندون: خوب مگه چيه؟
گل آفتاب گردون: پس خودت چي ميشي؟ قندون بي قند نميشه!
قندون: من خونه بازم دارم! نگران من نباش!
گل آفتاب گردون: پس برو بيار تا ببينم داري که روم بشه بردارم!
قندون: ها.. نميخوام برم... ميخوام تماشات کنم!
گل آفتاب گردون: پس اگر من قند خواستم چيکار کنم؟
قندون: بيا ديگه پس اين چيه...برش دار ديگه!
گل آفتاب گردون: بر نميدارم... چون اون وقت ديگه قندون نيستي!
قندون: پس ميگي چيکار کنيم؟
گل آفتاب گردون: من ميگم تو که آفتاب بردار نيستي...پس حد اقل انقدر منو تماشا کن و وقتي که خسته شدي و ميخواستي بري من قندتو بردارم!
قندون: اگر خسته نشدم؟
گل آفتاب گردون: تا ابد تو از آفتابي که من دارم لذت ميبري منم از قندي که تو داري....
قندون: قبول!
...
گل آفتاب گردون: چقدر اين يه دونه قند بهت مياد...
قندون: تکون نخور....بزارتماشات کنم....

Monday, May 12, 2003

حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها-اپيزود دوم!

زمان و مکان: ساعت 9 شب در يک بار قديمي حوالي ليختن اشتاين!

اسکندرکبير وارد بار ميشه و شمشير گنده اي رو که به کمر داره رو باز ميکنه و با ديدن نيچه ميخنده و به طرفش ميره!

نيچه: ساملک!هيچ معلومه کجايي نکبت؟ دو ساعته اينجا نشستم دارم تنها تنها تکيلا ميزنم!مگه قرار نبود ساعت 7 اينجا باشي؟
اسکندرکبير: سلام بابا... دهنم صاف شدامروز!
نيچه: چرا؟
اسکندرکبير: اين اسبم اسهال گرفته تو راه 50 دفه زد کنار جاده که برينه!
نيچه: اي بابا تو ديگه عجب خري هستي ... هنوزم سوار همون اسبه ميشي!
اسکندرکبير: چيکار کنم ديگه بابا بهمديگه عادت کرديم! بعدشم ما جز همديگه کسي رو نداريم!
نيچه: برو بابا عزگل! عادت چيه؟ کسي رو نداريم کدومه؟ ببينم تو هنوز کتاب چنين گفت زرتشت منو نخوندي؟ پس کي ميخواي ابر مرد شي؟
اسکندرکبير: بروبابا حال داري!تو اينجا نشستي رو تخمت و زرت زرت ارد ميدي؟
نيچه: حالا ديگه تو هم واسه ما شدي فيلسوف؟ منو بگو تورو آدم حساب کردم گفتم بياي با هم يه عرقي بحوريم! با اون شمشيرت!
اسکندرکبير: فيلسوفتون داريوش سوم بود که خودم کونشو پاره کردم!
نيچه: معلومه عوضي! منم جاي هرکي ديگه بودم اون شمشيرتو ميديدم جا ميزدم!عينهو سنده قاچ کن ميمونه! اگر مرد بودي سيبيلت نصف من بود!
اسکندرکبير: نه! تو خوبي! مرتيکه قلم به مزد!
نيچه: بدبخت من حداقل به خاطر يه پتياره دو زاري يه شهرو آتيش نزدم!
اسکندرکبير: اولا که پتياره دو زاري رو همتون تو کفش بوديم! دوما حرف اون زنيکه رو نزن! حالم گرفته ميشه!
نيچه: نه بابا؟ هنوزم عاشقشي نه؟
اسکندرکبير: آره بابا!
نيچه: جون اسي ميدونم چي ميگي! دواي دردتم پيش خودمه!چنين گفت زرتشت منوبخون بفهمي دنيا دست کيه!
اسکندرکبير: ببين بي خيال! بگو تکيلا رو بياره من برم بشاشم بيام!
نيچه: شاش نه حمال... جيش!

اسکندرکبير در راه دستشوئي زير لب: يا امام زمان اين روز به روز داره ديوونه تر ميشه!

نيچه رو به قندون در حالي که سرشو تکون ميده: بابا عجب آدمهايي پيده ميشن... يارو بزرگترين شهر جهان رو آتيش زده چون زيدش گفته اون وقت ميگن اين بابا باسني بوده!
قندون: ببخشيد نيچه جون جريان اين باسني چيه؟
نيچه: هيچي بابا از وفتي با اين پسره کنفسيوس ميپريم مجبورمون کرده با ادبي حرف بزنيم!

Saturday, May 10, 2003

حالا حکايت قندون و دو تا سوال!

1- چرا انقدر خوبي؟
2- چرا انقدر دوري؟

هر سوال را به دلخواه جواب دهيد و طفره نرويد!

اگر نخواستيد جواب دهيد لطفا دعوا نکنيد!
حالا حکايت قندون و عکس!

يادته اون عکس قشنگت که نشونم دادي؟
هنوز يادمه که توش چند تا انگشت داشتي...
شيش تا!

رنگ روسريت هم حتي يادمه! درست رنگ لبات بودن!
ساعتت هم تو عکس بود!

موهات هم بلند تر شده بودن!
من هم تو اون عکس بودم!
کجا؟
تو چشمات....
حالا حکايت قندون و گفتگوي متمدنها!

کنفسيوس: سلام قشنگ!!
نيچه: سلام نابغه!
کنفسيوس: آبجو ميخوري؟
نيچه: نه من تازه شاشيدم!
کنفسيوس: شاش چيه احمق.....جيش!
نيچه: برو بابا باهام کلکل نکن حال ندارم!
کنفسيوس: پس آبجو بخور!
نيچه: باشه بگو بياره!
کنفسيوس: خودت بايد حساب کني ها!
نيچه: گور بابات.... نخواستم اصلا! من رفتم جيش کنم!

و به اين ترتيب نيچه از آن پس به جاي شاشيدن...جيشيدن پيشه کرد....و آن هم فقط به خاطر رفت و آمد با کنفسيوس!
حالا حکايت قندون و تماشاي گوزيدن مردم!

گفت وگو با مسعود ده نمكي
"ما خودمان يكي از كساني بوديم كه كار سلبي مي كرديم و فكر مي كرديم با حضور فيزيكي در خيابان مي شود يك چيزهايي را مهار كرد ولي رفته رفته گذشت زمان من را به اين نتيجه رساند كه بايد با افكار عمومي حرف زد"

آي که يزيد بگوزه به ريش هرچي نامرده!
اون مصاحبه کننده از جنابالي نپرسيد که که ميبخشيد آقاي ده نمکي تو گوش چند تا جوون زدي تا به اين نتيجه رسيدي.... اشک چند تا دختر رو ديدي... چند نفر به دست و پات افتادن...تا به اين نتيجه حيرت انگيز رسيدي؟؟
اينجاست که بايد گفت.....
حيف که زن و بچه اين وبلاگ رو ميخونه!
حالا حکايت قندون و ساعت 5:30 صبح به وقت تهران!

هيچ از خودت پرسيدي چرا؟
هيچ از خودت پرسيدي چرا يکي ممکنه اينقدر دوست داشته باشه؟
هيچ از خودت پرسيدي ممکنه طرف خودشم ندونه؟
نه حوب معلومه که نپرسيدي!
چون تو الان خوابي!
شايد منم هنوز خواب باشم!

ميبوسمت....
خوب بخوابي!

Monday, May 05, 2003

حالا حکايت قندون و پوزی که به خاک خفت زده شد!

بابا تسلِم!
قندون غلط کرد وقت نداشت!
قندون بيِجا کرد!
قندون به زودي با برنامه هاي متنوع در خدمت شهروندان جهان خواهد بود!

از عمليات انتحاري دوستان هم به شدت تشکر ميشه!
بنده 29 سالم شده!
البته امسال شانس آوردم و شکر خدا هنوز عدد "دو" سر جاشه!
ولي ميدونم سال ديگه از اين خيرا نيست!

اه!يادتونه هميني که بود!
خدمتتون عرض کنم همچنان هميني که هست!

Monday, April 28, 2003

حالا حکايت قندون وقند شکن:
اين وبلاگ به مناسبت تولد نويسنده آن Hack شده است.با هک های ديگه هم دو تا تفاوت داره اولا که هکرها خودشونو کاملا معرفی کردند.دوما که اين عمل شريف به مناسبت تولد نويسنده وب لاگ صورت گرفته:
بهزاد جون تولدت مبارک.ما هر چی فکر کرديم ديديم اين بهترين کادويي هست که از راه دور می تونيم تقديمت کنيم.هميشه هم ياد تو و خواننده های وب لاگت می مونه.البته اگر جنابعالی يه کم به خودت زحمت می دادی و اين وبلاگ رو Update می کردی ،يه همچين فکر کثيفی به ذهن ماها نمی رسيد.ولی خوب،تو اينکارو نکردی.البته هنوز هم دير نشده.هر وقت تصميم گرفتی دوباره بنويسی پسوردت رو بهت پس می ديم.اگر هم نخواستی ديگه بنويسی ،بايد بيای بگی اشتباه کردی و نويسنده حرفهای پايين خودت نبودی.راه ديگه هم نداری.همينی که هست.
برگرفته ازآرشيو همين قندون:
فکر کردم که اومديمو من هم همين امروز فردا بيوفتم و بميرم...
چميدونم تريلي 18 چرخ از روم رد شه...
کروکديل منو بخوره...
يه پيانو از يه ساختون بيوفته پائين بخوره تو ملاجم...
يهو آدم ربائي بشه منو ببرن بکشن يا مثلا تو يه درگيري خيابوني تير بخورم...
يا مثلا شب موقع خواب پام سر بخوره کلم بخوره به توالت فرنگي مغزم بريزه بيرون..
بعد شما هم فردا بياين وبلاگ منو بخونين...
چه متني رو اگر به عنوان آخرين نوشتم ببينين بيشتر خوشحال ميشين يا بهتر بگم کمتر ناراحت ميشين؟
اينکه مثل 90 درصد وبلاگا همش غر بزنم که:
"آخ حالم داره از ايران به هم ميخوره...
واي که دلم تنگه... يکي بداد من برسه...
اخ که فلاني اونو گفت..خيلي بهم بر خورد... آخه من خيلي خوبم بقيه بدن و منو درک نميکنن...
و خلاصه از اين دست حرفا، که فکر کننين من حسابي حالم گرفتس يا اينکه بياين ببينين نوشتم:
"آخ که امروز دوباره عاشق شدم...
واي که امروز يه جريان تخمي-تخيلي برام اتفاق افتاد...
فردا ميخوام همه رو ماچ کنم..."
ميدونم جوابتون چيه!
ببينين...
هممون ميميريم! امروز يا فردا!يا وقتي داريم وبلاگ مينويسيم...
يا وقتي تو خيابون بستني ليس ميزنيم...
يا هر کار ديگه اي که ميکنيم!
لامصبا، يه ذره شاد باشين...
دردو مرضتونو فراموش کننين...
عاشق بشين...
رنگي بنويسين...
نگين نگفتم ها...
حجتو تموم کردم...
به خداوندي خدا اگر فردا هرکدومتون بيوفتين بميرين و بيام ببينم غم انگيز نوشتين براتون فاتحه نميخونم...
حالا گفته باشم...
حالتونو ميگيرم...
هميني که هست...

اسامی هکرها به ترتيب ميزان مشارکت در توطئه:
سايه
دهقون
مريم گلی
غريب آشنا
يک پنجره
يکی از پاريس
کروکديل پرنده
يادداشتهای تنهايي

Wednesday, March 05, 2003

حلا حکايت قندون و مرگ بي درمون!
نميدونم چرا ديگه دستم به نوشتن نميره!
نکنه ديگه بزرگ شدم!؟ نه چون هنوز هم با ديدن بازيهاي xBox و Play Station دست و بالم ميلرزه!
نکنه دارم افسرده ميشم!؟ نه چون هنوز هم با خودم هم که شده ميگم و ميخندم!
نکنه دارم آقا ميشم!؟ نه چون هنوز هم توپ که ميبينم دام ميخواد يک دونه شوت بزنم زيرش که بره هوا!
پس چه مرگمه؟
ها؟

Friday, February 14, 2003

حالا حکايت قندون و "وا مصيبت"!

آهاي مردم!به دادم برسين لامصبا!
چرا مردم اينجوري شدن؟
همه منو فقط به خاطر وقتم ميخوان!
دوستامو دارم دونه دونه از دست ميدم!
بابا به خدا دوسشون دارم!
من بدبخت فقط وقت ندارم!

بي مغرفتا!سود جو ها!منفعت طلبا!
حالا حکايت قندون و خاطره يک مرد بي ادب!

دهقون عزيزم ميگه:
ديشب خواب ديدم برگشتي.....نشستي سر سفره عقد...من و کروکديل بالاي سرت قند مي سابيديم...حالا نساب کي بساب...همه خوابم پر از خاکه قند شد...باز قاطي کردي فحش رو کشيدي بهمون....باز همه چي به هم ريخت....باز کتک کاري شد....عروس قهر کرد....تو موندي و ما يه کله قند که تو هيچ قندوني جا نميشه.....و يه عالمه فحش رکيک که من تو خواب.......ديگه گذشته...حرفش رو هم نزن

به اين ميگن رفاقت!
هنوز منو خوب يادشه!

Friday, January 24, 2003

حالا حکايت قندون و خبر بد!

قاط بزني...
دنبال کار بگردي...
دنبال خونه بگردي...
بعد امروز صبح که بلند ميشی و منتظري يه گشايش تو اوضاع تخميت ايجاد شه عموت بهت زنگ بزنه و تسليت مادر بزرگتو بگه!
بری بشيني تو ماشينت و تا برسي به محل کارت به پهناي صورتت اشک بريزي.

طبق معمول از هر دري ياد گذشته رو بکني و اشک تو چشمات باعث بشه همه جارو تار ببيني...

ياد اينکه چجوري هر دفه ميديدت دستاشو دور گردنت حلقه ميکرد، قربون صدقت ميرفت و ميبوسيدت.
ياد قصه هايي که بچه بودي برات تعريف ميکرد بيوفتي، قصه اون آقا خروسه که ميخواستن بخورنش و از داغ بودن آبي که داشتن باهاش پرهاشو ميکندن و از تنگ و تاريک بودن شيکم حاج آقائي که خورده بودتش ناراحت بود و آخرش هم خوشحال ميشه که همه مرغ و خروسهاي ديگه و دوستاي قديميشو تو شيکم يارو پيدا ميکنه!

و اشکهائي رو که دارن روي لپهات قل ميخورن و حس بکني.

ياد رو زمين نشستن و سبزي پاک کردنش بيوفتي.ياد دستپختش و مزه کباب تاوه اي هاي که درست ميکرد.
ياد قندي که تو دلت آب ميشد وقتي از پدر سوختگيهاي بابات برات تعريف ميکرد، که چقدر همه رو اذيت ميکرده و چقدر شيطون بوده.
چقدر خوشحال ميشدي وقتي درست بعد از اينکه بهش چقلي باباتو ميکردي که به خاطر گم کردن دستکشهات تو مدرسه دعوات کرده بهت ميگفت اونم وقتي يه بار بابات بچه بوده و دستکش هاشو گم کرده بوده حسابي دعواش کرده بوده.

و احساس ميکني اشکهات دارن لبهات رو هم تر ميکنن.

ياد اينکه سر انتخابات سري دوم خاتمي دلش ميخواست به شمخاني راي بده چون ميگفت ارتشيه.
و مهم تر از همه اينکه ياد اين بيوفتي که هيچ وقت اين آدمو عصباني و ناراحت نديدي حتا مواقعي که ميدونستي ناراحته.

و درست وقتي شوري اشکهاتو داري مزه ميکني و ميخواي آماده شي که مثل يه مرد تنها و ناراحت از چرخ روزگار گريه کني ميبيني رسيدي به محل کارت و بايد همون چهارتا قطره اشکتو پاک کني و وانمود کني که همه چي بر وفق مراده.
بعد از اينم که تو محل کارت جواب اولين سلام رو ميدي داري به اين فکر بکني که يه برنامه با خودت بذاري که بشيني حسابي سر فرصت گريه کني و حال خودتو بگيري.

آخرش ياد اين ميوفتي که تا بوده همين بوده يا به قول خودت هميني که هست!

دست آخر هم دلخوشيت ميشه حرفاي ايراني که خلاصه مرگ حقه و شتريه که در خونه همه ميخوابه و بايد پذيرفت و از اين دست حرفها...
به هيچي هم اهميت نميدي!
فقط ميدوني مامان بزرگ عزيزت الان جاش خيلي از تو راحت تره.
فقط خدا کنه زياد ازت دور نباشه.

Thursday, January 16, 2003

حالا حکايت يه بابائي و خيانت و مکافات!

-تو چرا به من خيانت کردي؟
-والا به پير... به پيغمبر داري اشتباه ميکني! اصلا من اونجا نبودم! اينم شاهد!
-آخه من ديگه چه جوري دوست داشته باشم زنيکه عوضي، سبک مغز ،بي شعور،‌بي حياي، جنده؟
-جانم عزيزم... دوباره اينارو تکرار کن کم کم داره محبتت مثل روز اول تو دلم ميشينه!
حالا حکايت قندون و بزرگترين قاط زدن دنيا!

من فعلا بزرگترين قاط دنيا رو زدم!
نگرانم!
نگران زندگي که يک عمر منتظرش بودم و هر لحظه ممکنه عين آب از لاي انگشتام در بره!

نگرانم!
نگران دل اون دختري هستم که دلشو به من داده و هنوز نميدونه چه کار خطرناکي کرده!

نگرانم!
نگران اون پسر بچه ايکه ميخواد منو بابا صدا کنه و باهام توپ بازي کنه!

نگرانم!
نگران اون دختر بچه ايکه ميخواد منو بابا صدا کنه و بپره بغل من و چقلي دنيا رو بهم بکنه!

نگرانم!
نگران اينکه نکنه همکارام صداي گوزيدن و بوي ريدن منو به زتدگي شنيده باشن!
هميني که هست؟

Sunday, January 05, 2003

حالا حکايت قندون و بزرگترين مسافرت وبلاگي و غير وبلاگي!

اولا که بگم رکورد شيکستيم!
من و کروکردِل عزيزم چنان رکوردي شکستين که حالا حالا ها بيا و ببين!
3000 مايل! شوخي نيست به جان خودم! 3000 مايل در عرض 5 روز!
از محله جرج بوش جون اينا تو واشينگتن دي سي گرفته تا ناف محله آل پاچينو اينا تو ميامي!
حال بياين و هي مسافرت وبلاگي بزارين که معروف شِن!
ميگين نه؟براتوم عکس رو ميکنم!
خلاصه همين روزا بازم چک کنين...

فعلا هم اينو داشته باشين که ببينين چه جوري به قلب خبر گزاري CNN رخنه کردم و حال بنگاههاي خبرپراکني نامرد، متمرد پرور، مستکبر پرست، کپيتالِِسم رو تو آتلانتا ،قلب ايالت جرجيا گرفتم!